عکس و خاطره
یکی از روزهای دمکردۀ تابستان 1364، توی اتاق خودمان در طبقۀ سوم ساختمان شهید "غلامرضا نظامآبادی" بودم. پتوی مشکی جلوی در کنار رفت و چهرۀ بشاش و شاد حسین مقابلم نمایان شد. با خندهای زیبا وارد اتاق شد. یک جفت میل باستانی واقعی در دستهایش بود. میلهای چوبی با رنگ قهوهای روشن که روی آن روغن جلا زده بودند. با خنده گفتم:
- بَهبَه حسین آقا، مبارکه شما هم صاحب میل شدید!
قیافهای گرفت و گفت:
- مبارک صاحابش باشه. مال مجید لطفیه. بچه محلاشون از تهران براش آوردن، اونم داد بیارم پهلوی حضرتعالی تا با اون ماژیکت یه خط قشنگ روش بنویسی.
همان چیزی را درنظر داشت که مد نظر من بود. به صورت عمودی و از بالا به پایین، بر روی یکی از میلها نوشتم: "لا فتی الاّ علی، لا سیف الاّ ذوالفقار"
و بر روی دیگری نوشتم: "هیچ جوانمردی نیست مگر علی و هیچ شمشیری نیست مگر ذوالفقار"
شاد و شنگول که عاقبت از تنهایی و کسلی درآمدم، همراه حسین به طبقۀ پنجم ساختمان شهید ناهیدی رفتم. جمعشان جمع بود؛ مهدی حقیقی، مجید لطفی، علی وعظ شنو، حمید صبوحی و ...
مجید تا چشمش به نوشتههای روی میلها افتاد، گُل از گلش شکفت و بَهبَه و چَهچَهاش بلند شد، اما برعکس، مهدی با چشمان ریزشدهاش که میخواست آنها را با ادا و اطوارِ صورت و دهان کجشدهاش همراه کند، با لهجۀ داشمشدی همیشگی و شوخطبعی کنایه دار، ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- اِکی ... برو بابا تو هم با این نوشتنت. گند زدی به میل رفت. آخه اینم شد خط؟ بیخود میل مردم رو خراب کردی. اونی که میل رو فرستاده، اگه میدونست تو میخوای اینجوری ریختش رو به هم بزنی، خودش میداد یکی از همونایی که توی تهرون هستند و از تو هم قشنگتر مینویسند، روش رو خطخطی کنه ...
مجید که از برق چشمان زل زدهاش معلوم بود بدجوری توی ذوقش خورده، از جا پرید و یکی از میلها را از دستم گرفت، رفت طرف مهدی و با عصبانیتی که من یکی باورم شد الان کلۀ مهدی مثل هندوانه قاچ میخورد، ابروهایش را بالا داد و گفت:
- اگه بخوای حالگیری کنی، با همین میزنم توی فرق سرت ها ...
حسین کریمی فروردین 66 در شلمچه عملیات کربلای 8 ، یوسف محمدی تابستان 65 در عملیات کربلای 1 مهران، مهدی حقیقی زمستان 65 در کربلای 5 شلمچه و مجید لطفی و علی وعظ شنو زمستان 64 در فاو عملیات والفجر 8 به شهادت رسیدند.
حمید داودآبادی
3 فروردین 1399
@hdavodabadi
نامه اعمالم را به دست چپم دادند!
اونایی که سابقه بیشتری توی جنگ داشتند، همیشه تاکید می کردند:
هیچوقت با دوستان و بچه محلهات جبهه نرو. چون اگه یکیشون چیزیش بشه، به مشکل روحیه می خوری.
اون دفعه حرف ارزشمند اونارو جدی نگرفتم.
زمستان 1362 بود و با اعزام جمعی (طرح لبیک یا خمینی) همراه خیلی از بچه محلهامون، راهی جبهه شدیم.
روز 22 بهمن در میدان آزادی رژه رفتیم و یک راست به جنوب اعزام شدیم.
ما رو به اندیمشک بردند و روبروی پادگان دوکوهه، در کوههای سد دز، در قالب تیپ حضرت عبدالعظیم (ع) زیر مجموعه لشکر 10 سیدالشهدا (ع) سازماندهی کردند.
فرمانده گردان ما "فرامرز ملایری" بود که همراه پدر و برادرش باهم آمده بودند جبهه.
ما که چند تا بچه محل شر و پررو و ... بودیم، با مسخره بازی و سرپیچی از فرامین نظامی در آموزش و رزمهای شبانه، ملایری رو از دست خودمون شاکی کردیم.
تا دلتون بخواد یواشکی و بدون اجازه جیم می شدیم و می رفتیم شهر، مثلا در دزفول آب هویج بستنی بزنیم یا چلوکباب.
یک بار که سرخود و بدون اجازه رفتیم اهواز، داخل مینی بوس متوجه شدیم برادر ملایری و بعضی فرماندهان هم هستند که بدجوری ضایع شدیم.
این عکس هم مال اون روزه. چون ملایری اصلا به رومون نیاورد!
سرتون رو درد نیارم.
چند روز پیش، فرزند شهید ملایری چند برگ از دفتر یادداشت پدرش رو برام فرستاد که جا خوردم.
بعد 35 سال، شهید ملایری یقه ام را گرفت که چرا در جنگ کم گذاشتی؟!
ای وای جلوی اسم من چی نوشته بوده:
ترک دوره
علتش هم این بود که علی مشاعی و نادر محمدی و حسین نصرتی از بچه محلامون توی جزیره مجنون در عملیات خیبر شهید شدند و ما معرفتمون گل کرد و گفتیم هرجوری شده باید بریم تهران تشییع جنازشون.
القصه ما رفتیم تهران و به تشییع جنازه حسین و علی نرسیدیم.
گردان رو بردند طلائیه برای ادامه عملیات خیبر و خیلی از بچه ها شجاعانه جنگیدند و شهید شدند.
و من واماندۀ جامانده، امروز چوب نافرمانی های اون روز خودم رو از فرمانده دلیرم سردار شهید فرامرز ملایری می خورم.
بچه بودم. 18 سال بیشتر نداشتم.
حلالم کن فرمانده که اونور، اگه رضایت ندی، کارم گیره!
الهی العفو
حمید داودآبادی
3 فروردین 1399
@hdavodabadi
تشییع پیکر شهید مصطفی کاظم زاده
یکشنبه 25 مهر 1361
تشییع و تدفین پیکر شهید مصطفی کاظم زاده
شهادت: پنجشنبه 22 مهر 1361
عملیات مسلم بن عقیل، سومار
بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9
امان از فراموشی لاله ها!
راحت باشیم.
خودمان را اذیت نکنیم.
نیازی نیست ما به آنها فکر کنیم.
همین که آنها به ما فکر می کنند، ما را بس!
ده - بیست روز قرنطینۀ خودخواسته
ده - بیست روز نشستن در خانه
با همه امکانات
خوراکی، دیداری، شنیداری، اینور آبی و اونور آبی
در کنار خانواده
برای گریز از درد و مرض و کرونا
خسته ام کرده.
کلافه ام.
دلم سفر می خواهد.
گردش با خانواده.
به کوه و دشت زدن با دوستان
شنا در دریا
و جوجه زدن در جنگلهای آمل.
در این ده - بیست روزه، همه جاهایی را که بیست سال است نرفتم، لیست کردم که به محض رفتن کرونا، بروم.
می دانستند
خیلی خوب
می شناختند
قبل از این که من و تو بشناسیم
گاز خون
گاز خردل
گاز اعصاب
گاز تاول زا
گاز خفه کننده
موج انفجار
سوزش ترکش
آتش گلوله
و ...
کسی به آنها دروغ نگفت
گولشان نزدند
خوب می دانستند که
اگر آنها نروند و تیر و ترکش و گاز را نخورند،
کودکان و زنان سرزمینشان ایران، باید طعم زهرآگین آنها را در سایه اشغال بعثیان می چشیدند!
هر دفعه که می رفتند جبهه، انتظار همه اینها را داشتند.
منّتی بر کسی ندارند
سی - چهل سال است این گونه اند
آرام و ساکت
افتاده بر تخت آسایشگاه
مثلا آرمیده اند
تا مزاحم زندگی آرام ما نشوند!
قرار نیست ما از آنها خبری داشته باشیم
قرار نیست بشناسیمشان
حتی قرار نیست در این شبها که خیلی محتاج خدا شده ایم
برای آنها دعا کنیم!
مهم این است که آنها
باوجودی که با ریه های شیمیایی شده شان
خیلی بیشتر از من و تو در معرض خطر کرونا هستند
برای سلامتی و شفای من و شما دعا می کنند!
اینها خوب می فهمند دکترها چه زحمتی می کشند
خیلی بهتر از همه ما به خدمات و زحمات پرستاران و کادر پزشکی کشور آگاهند
نه فقط این یک ماهه
که سی - چهل سال است
چون فقط دکتر و پرستارها می فهمند اینها چه می کشند!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حمید داودآبادی
5 فروردین 1399
@hdavodabadi
جوشکاری در خانه!
جلوی ساختمان غلغله است.
دو واحد، مجهز به باطوم و سلاح و اسپری فلفل و ...
مردم دورشان را گرفته اند.
هر کسی چیزی می گوید:
- مسخرشو درآوردن ...
- فکر کنم آهنگری زدن ...
- هر روز دو سه تا کپسول می برند تو.
- آره منم دیدم. چند تا خالی هم میارن میندازن عقب وانت و می برن
- این قدر پررو شدن که نمی کنند نصفه شب وسایلشون روبیارن
- آره، توی روز روشن جلوی چشم مردم میارن
- من نمی دونم آخه توی مجتمع مسکونی اونم توی اکباتان که این همه زن و بچه زندگی می کنند، باید توی خون آهنگری راه بندازن؟
- مگه حالیشون می شه؟
- اتفاقا زن و بچه هم توی خونشون هستند.
- یعنی باوجود اونا جوشکاری می کنند؟
حتما درآمد خوبی داره.
- مثلا ادعای ایمانشون هم میشه.
- آره، زنه بیرون که میاد، همچین سفت روشو میگیره که نگو.
مامور، گارد گرفته، در واحد را می کوید.
به محض اینکه زن در خانه را باز می کند، مردم هجوم می برند تا بروند داخل.
مامور جلویشان را می گیرد.
حکم را نشان می دهد و می گوید:
- مردم شکایت کردن که شما داخل مجتمع مسکونی آهنگری و جوشکاری راه انداختید ...
زن با چشمان گرد شده، دخترک وحشت زده اش را زیر چادر می گیرد و مِن و مِن کنان می گوید:
- آهنگری؟ جوشکاری؟ اونم توی خونه؟
یکی از همسایه ها با عصبانیت می گوید:
- بله. فکر کردید ما خریم؟ هر روز چند تا کپسول اکسیژن میارید و می برید؟
یکی از زنها با تمسخر می گوید:
- اتفاقا خود خانم هم کمکشون می کنه و کپسول های خالی رو بار وانت می کنه.
تا زن بخواهد چیزی بگوید، مامور یاالله می گوید و وارد خانه می شود.
مردم به دنبال مامور می ریزند تو.
همه به دنبال تجهیزات، با چشم داخل اتاق را می کاوند:
آهنگری
جوشکاری
کپسول اکسیژن ...
صدای سرفه های سخت و خِس و خِس، همه را به سمت خود می کشد
گوشۀ اتاق، کنار پنجره
مردی خسته و شکسته
روی تختی قدیمی افتاده
ماسک بر صورت دارد
و مات و مبهوت نگاهشان می کند
کپسول های بلند و سنگین اکسیژن، کنار تخت او، قد کشیده و منتظر هستند تا به نوبت به او نفس بدهند.
مامور سرش را می اندازد پایین
مردم اما
به سرعت خارج می شوند و می دوند دنبال زندگی خود
اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده است!
و باز
زن می ماند و دخترک که زیر چادر مادر گریه می کند
و مرد که به زحمت نفس می کشد
و اشکی که از گوشه چشمان جاری است!
حمید داودآبادی
6 فروردین 1399
@hdavodabadi
نیمه های شب اول خرداد1361،وسط میدان مینی که بین ما و دشمن قرار داشت و تنهاراه رسیدن به خرمشهر بود،یکی از بچه ها خواست ازکنارم رد شود که رفت روی مین.خودش شهید شد و ترکشهای مین به چشم و پای من اصابت کرد.
صبح روز دوم خرداد،با قطارسفید هلال احمر،از اهواز به طرف تهران حرکت کردیم.خسته بودم.بدنم کوفته بود. از درد به خودم میپیچیدم. بدنم از سوزش ترکش گِزگِز میکرد.
روی برانکارد،دراز کشیده بودم.نگاهم به سقف آسمان بود و زیرلب ذکر میگفتم.احساس کردم از زمین بلندم کردند.نگاهم به سیمای جوانی افتادکه پایین پایم بود.لبانش زیبا میخندیدند وچشمانش:
-سلام برادر،خدا اجرت بده.
ومن فقط باچشم جواب دادم.جلو وعقب برانکارد را گرفته بودند وبردندم داخل قطار؛در واگنهای سفیدرنگ با آرم سرخ هلال احمر.من راهم روی یکی از تختهای کنار پنجره گذاشتند.
تشنهام بود.نگاهی به سر وته راهرو انداختم.هنوز لبانم باز نشده بودند که همان جوان رادیدم.بازهم میخندید.خواستم بگویم آب بهم بدهد که خودش لیوان آب زلال راجلوی صورتم آورد و به لبان خشکیدهام نزدیک کرد.
دستش را روی دستم گذاشت.خنکی دستش حرارت و گرمای بدن مجروحم را برد.سر حرف را بازکرد:
-چند سالته؟اهل کجایی،کجا مجروح شدی،بسیجی هستی؟
دستش را فشردم و گفتم:
-بله بسیجی هستم،اهل تهران،هفده سالمه.
من که از او سوال کردم،سرش را انداخت پایین.احساس شرم کرد وقتی گفتم:
-شما اهل کجایی،بسیجی هستی،توی کدوم تیپ بودی؟
با همان حجب و حیا پاسخ داد:
-من هم اهل تهرانم،ولی بسیجی نیستم.یعنی توفیق نداشتم توی جبهه باشم.
ناراحت شدم از اینکه شرمندهاش کردم.نگذاشتم حرفش را ادامه دهد.سریع گفتم:
-کی گفته شما جبهه نبودید؟همین کاری که شما میکنید،به اندازۀ زدن دهتا تانک عراقی ارزش داره.همین که دل ما خوشه که بعداز مجروحیت،شما بالای سرمون هستید،کلی از دردهامون خوب میشه.من یه وقتی توی جبهه"حمل مجروح"بودم،ولی امشب قسمتم این بود که شما با برانکارد من رو حمل کنید.
خندید؛به همان زیبایی اول.به خودم بالیدم.افتخارکردم که چنین هموطنانی دارم.شادشدم که هرکس را در یک لباس و نام میدیدم که به همنوعان خود خدمت میکنند؛بدون هیچ چشمداشت و توقع.
ساعت از دوونیم گذشته بود و من و او همچنان میگفتیم و میخندیدیم.او از وظایفش در"سازمان جوانان هلال احمر"میگفت و من از عملیات.
قطار سرعتش را کم کرد.توقفکردنش بیموقع بود. صدایی از بیرون آمد.سراسیمه از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.قطار در ایستگاهی ایستاده بود.
صدا نزدیکتر شد.صلوات بود و تبریک.شادی بود و تشکر.چند شاخه گل،در آن نیمهشب از پنجره تقدیمم شد.دست پیرزنی سالخورده بود با قامتی خمیده و با لهجهای غلیظ،شاخههای گل را به ما داد.اصلاً دیگر احساس درد نمیکردم.انگار دیگر مجروح نبودم.پس چرا بدنم نمیسوخت؟در آن تاریکی شب،در ایستگاه اراک،قطار سفید هلال احمر میان جمعیتی که ساعتها انتظار آمدنش را میکشیدند،ایستاده بود و مردم صافدل و پاکسرشت،پیروزی را به ما مجروحین تبریک میگفتند.
نورخورشید که از لبۀ پنجره تابید،سرعت قطار کم شد.ایستگاه قم بود و باید پیاده میشدیم.دستم را در گردن جوان هلال احمری انداختم و سیمای یکدیگر را غرق بوسه کردیم.
باید وداع میکردیم¬،اما جدانشده،دلمان برای هم تنگ شده بود.باید میرفتیم؛من با آمبولانس به بیمارستان،او با همان قطار سفید به سوی اهواز و برای سفری دیگر.
حمید داودآبادی 6 فروردین 1399
@hdavodabadi
برادرم شهید شد!
شرح عکس:
جمعه 6 فروردین 1361 – گیلانغرب
از راست:
حمید داودآبادی، رضا، شهید نادر محمدی، شهید علی مشاعی، داوود
نادر محمدی همراه با داوود و رضا به گیلانغرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر یک سر به خط مقدم زدیم و برگشتیم.
در شهر گشت میزدیم که ناگهان نادر روی لبه میدان نشست. صورتش را میان دستهایش گرفت و شروع کرد به گریه کردن. با تعجب پرسیدم:
- نادر چی شده؟ مگه اتفاقی افتاده؟
گفت: حمید مون شهید شد!
حمید، برادر بزرگترش بود. در جبهۀ جنوب، عملیات فتحالمبین جریان داشت.
گفتم: مگه کسی خبری داده؟
گفت: "نه، کسی خبر نداده، ولی الان یک دفعه احساس کردم. دلم گرفت. فهمیدم حمیدمون شهید شده. دست خودم نیست!"
به تهران که آمدیم، همان شب نادر را دیدم که به دیوار مسجد تکیه داده و گریه میکند. باتعجب جلو رفتم و گفتم:
- نادر چی شده، چرا گریه میکنی؟
هقهق کنان سرش را بلند کرد و گفت:
- یادته توی گیلانغرب بهت گفتم حمیدمون شهید شده؟ فردا جنازهاش رو میارن.
حمید محمدی متولد 21 شهریور 1341 شهادت 6 فروردین 1361 عملیات فتحالمبین، شوش. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 24 ردیف 131 شمارۀ 27
نادر محمدی متولد 22 اسفند 1344 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 25 شمارۀ 5
علی (کیوان) محمدی متولد 17 آبان 1347 شهادت 13 خرداد 1365 مهران. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 26 شمارۀ 5
علی مشاعی متولد 1 فروردین 1346 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 25 شمارۀ 6
حمید داودآبادی
6 فروردین 1399
@hdavodabadi
مادرانی که بهشت هدیه می دهند
مادرها، در طول تاریخ
همیشه مثل هم از حق دفاع می کنند.
همیشه مثل هم فداکاری کرده اند.
همیشه مثل هم غصه می خورند.
همیشه مثل هم مقاومت دارند.
همیشه مثل هم صبر می کنند.
همیشه مثل هم داغ می بینند.
همیشه مثل هم ...
می سوزند
و گریه می کنند
از حضرت فاطمه زهرا (س) تا امروز.
فروردین 1366:
شوهرش شهید شده بود. دو فرزندش هم. خبر آوردند فرزند سومش هم شهید شده است.
تنها پسر باقی مانده اش از جبهه تلفن زد تا احوال مادر را جویا شود.
مادر اما، پای تلفن به تنها پسرش گقت:
- خبر داری کی شهید شده؟
پسر با تعجب گفت: نه مامان. کی شهید شده؟
مادر بغضش را قورط داد. نفس عمیقی کشید. بر خود مسلط شد و با خنده ای سخت گفت:
- امیرمون. داداشت. اونم شهید شد. فردا پیکرش رو برای تشییع میارن.
آخرین مرد خانه با تعجب گفت:
- وای مامان. داداش امیر؟ من الان راه می افتم میام تهران برای تشییعش.
مادر با تندی و قدرت گفت:
- نه اصلا ...
- آخه مامان ...
- آخه بی آخه. من راضی نیستم. نکنه جبهه رو ترک کنی.
- ولی ...
- ولی بی ولی ... تو در جبهه بمون، من خودم پسرم رو تشییع می کنم.
فروردین 1399
بیمارستان امام خمینی (ره) تهران
پرستار بیمارستان:
- مامان جون، می خواهم مرخصی استعلاجی بگیرم و بیایم پیش شما.
مادر: "اگر بیایی شیرم را حلالت نمی کنم."
- آخه مامان شما ...
- آخه بی آخه. ما حالمان خوب داست. الان جبهه شده بیمارستان شما. اگر بیمارستان را ترک کنی، می شوی سرباز فراری! و من سرباز فراری را توی خانه راه نمی دهم.
خدایا!
عشق و معرفت، محبت و دین، ایمان و صداقت مادر را روزیمان گردان
حمید داودآبادی
7 فروردین 1399
نوروز کرونایی
@hdavodabadi