eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرانی که بهشت هدیه می دهند مادرها، در طول تاریخ همیشه مثل هم از حق دفاع می کنند. همیشه مثل هم فداکاری کرده اند. همیشه مثل هم غصه می خورند. همیشه مثل هم مقاومت دارند. همیشه مثل هم صبر می کنند. همیشه مثل هم داغ می بینند. همیشه مثل هم ... می سوزند و گریه می کنند از حضرت فاطمه زهرا (س) تا امروز. فروردین 1366: شوهرش شهید شده بود. دو فرزندش هم. خبر آوردند فرزند سومش هم شهید شده است. تنها پسر باقی مانده اش از جبهه تلفن زد تا احوال مادر را جویا شود. مادر اما، پای تلفن به تنها پسرش گقت: - خبر داری کی شهید شده؟ پسر با تعجب گفت: نه مامان. کی شهید شده؟ مادر بغضش را قورط داد. نفس عمیقی کشید. بر خود مسلط شد و با خنده ای سخت گفت: - امیرمون. داداشت. اونم شهید شد. فردا پیکرش رو برای تشییع میارن. آخرین مرد خانه با تعجب گفت: - وای مامان. داداش امیر؟ من الان راه می افتم میام تهران برای تشییعش. مادر با تندی و قدرت گفت: - نه اصلا ... - آخه مامان ... - آخه بی آخه. من راضی نیستم. نکنه جبهه رو ترک کنی. - ولی ... - ولی بی ولی ... تو در جبهه بمون، من خودم پسرم رو تشییع می کنم. فروردین 1399 بیمارستان امام خمینی (ره) تهران پرستار بیمارستان: - مامان جون، می خواهم مرخصی استعلاجی بگیرم و بیایم پیش شما. مادر: "اگر بیایی شیرم را حلالت نمی کنم." - آخه مامان شما ... - آخه بی آخه. ما حالمان خوب داست. الان جبهه شده بیمارستان شما. اگر بیمارستان را ترک کنی، می شوی سرباز فراری! و من سرباز فراری را توی خانه راه نمی دهم. خدایا! عشق و معرفت، محبت و دین، ایمان و صداقت مادر را روزیمان گردان حمید داودآبادی 7 فروردین 1399 نوروز کرونایی @hdavodabadi
دکتر حمید داودآبادی! جراح مغز و اعصاب هستم! چیه تعجب کردید؟ فکر کردید از آن دست مدارک کیلویی و اهدایی دانشگاه جاسبی گرفتم؟ اون که رفت خدایش ... پول هم که نداشتم بتوانم با مبلغ بالا از دانشگاههای معتبر بی اعتبار و آبرو! مدرک دکتری بخرم! اگر این بود که می رفتم وزیر دولت یا نماینده مجلس می شدم! گفتم "جراح مغز و اعصاب" می دونید یعنی چی؟ پس بفرمایید این هم مجوز دکتری بنده. آن هم نه امروز، که 22 سال پیش! فروردین 1375 بود و تازه کاروانهای راهیان نور راه افتاده بودند. همراه خانواده، با کاروان "دانشگاه علوم پزشکی ایران" که همه دکتر و دانشجوی دکتری بودند، رفتیم خوزستان. شب جمعه، در حسینیه شهید حاج همت پادگان دوکوهه، همه کاروانها جمع بودند. قرار بود حاج منصور ارضی دعای کمیل بخواند. کنار "مرتضی شادکام" جانباز تخریبچی قدیمی و تفحصگر، به دیوار حسینیه تکیه داده بودیم. مرتضی گفت: - حمید، می تونم ازت خواهش کنم یه کاری برای من بکنی؟ - خب بله. چه کاری باید بکنم؟ پیشانی اش را آورد جلو که یک برجستگی غیرعادی داشت و گفت: - چند سال پیش توی عملیات، یه ترکش کوچولو خورد توی سر من. این جای پیشونیم. هیچ دکتری حاضر نشد به آن دست بزنه چه برسه بخواهند دربیاورند. میگن دست زدن به این ترکش خیلی خطرناکه و هر امکانی داره. اخیرا خیلی اذیتم می کنه. - خب؟ - خب که یه زحمت بکش و این ترکش رو از کله ام بکش بیرون. با اشتیاق گفتم: - آخ جون، دکتربازی. به روی چشم. با شیطنت گفتم: - فقط بذار چراغها رو که برای دعا خاموش کردند، تا رسید به جایی که حاجی صداش رو بلند کرد، عمل جراحی رو انجام می دم. فقط تو چفیه رو محکم لای دندونات فشار بده که صدات درنیاد و تا ترکش رو کشیدم بیرون، بذار روش که خونش ما رو نجس نکنه! چند دقیقه بعد تا حاجی گفت: - حالا که تا این جا اومدی، دلت رو بسپر به خدا و با صدای بلند بگو الهی العفو ... ناخن هایم را به لبه ترکش که بیرون بود فشار دادم و به یکباره در اوج خباثت و شیطنت و هرچی که بگید، ترکش را از کله مرتضی کشیدم بیرون. خب اون جا که دیگه بیهوشی و ضدعفونی و از این سوسول بازیها نداشتیم. همچین دادی زد که همه اطرافیان با خودشون گفتن این داداش عجب گناهای سنگینی داره که این جوری عربده میزنه! فردا جای ترکش کله مرتضی بدجوری باد کرده بود. همچنان می نالید و می گفت: - لامصب من گفتم بکش بیرون، نه این جوری. خدا رحم کرد همراه ترکش، مغزم رو نکشیدی بیرون! و از آن روز به بعد، مرتضی هر جا می خواست من را معرفی کند می گفت: "حمید داودآبادی جراح مغز!" حمید داودآبادی عکس: مرتضی شادکام و حمید داودآبادی بهار 1378 فکه، مقتل شهدای والفجر مقدماتی @hdavodabadi
گاز و ماسک و کالباس، زیر پل فاو اسفند1364 عملیات والفجر8 جادۀ فاو-ام القصر آسمان که از صبح دلش گرفته بود،شروع کرد به باریدن.دانه‌های درشت باران باعث شدند به زیر پل سه‌راه کارخانه‌ نمک برویم. طول پل حدود 25 متر،عرض آن 2 متر و ارتفاع سقف آن تقریبا 1 ‌متر بود.به‌جرأت می‌توانم بگویم که بیش از صدنفر از نیروهای گردان انصار،شهادت،عمار وبچه‌های جهادسازندگی زیرپل به استراحت مشغول بودند. اصلا متوجه تاریک شدن هوا نشدیم.تنها دوفانوس نور آن‌جا را تأمین می‌کردند.باصدای اذانی که ازبیرون به گوش ‌رسید،نمازمغرب وعشا را خواندیم و کیپ همدیگر درازکشیدیم. ازکثرت نیرو در زیرپل،جای راحتی برای خواب یافت نمی‌شد؛ من سرم را روی شکم یوسف گذاشته بودم.نیمه‌های شب،یکی از بچه‌ها خواست از پل خارج شود که پایش را روی شکم من گذاشت.تا فریادم بلند شد،آن که سمت چپم خوابیده بود،سراسیمه برخاست و تاخواست دستش را به زمین تکیه دهد و بلند شود،آرنجش به چشم چپم خورد.بافریاد مجددم،نفر سمت راستی هم بلند شد و اوهم ناخودآگاه با آرنج به چشم راستم زد.ترجیح دادم تا صبح دردبکشم،ولی دیگر دادنزنم. صدای خمپاره و کاتیوشا و از همه مهم‌تر لرزش زمین براثر حرکت تانک‌ها و نفربرها از روی پل،مانع خواب می‌شد و فقط می‌شد هرچند دقیقه چرتی زد،آن‌هم با هزار هول و ولا و رؤیای ناجور.بیش‌ترین ترس من از خفه شدن در زیرپل بود.به همین لحاظ به انتهای آن نرفتم،چراکه آن‌جا را با خاک مسدود کرده بودند.البته دهانۀ آن هم خطر داشت و اکثر خمپاره‌ها آن‌جا می‌خورد.باوجودی که دیواری ازگونی‌های پر ازخاک چیده بودند،ولی خطر رفع نشده بود. درعالم رؤیا بودم که ناگهان احساس کردم بوی «سیر» می‌آید.فکر کردم این هم بخشی از خوابی است که دارم می‌بینم.آن‌چه را درخواب می‌دیدم،جست‌وجو کردم؛سیر در آن وجود نداشت. چشمانم را بازکردم.همه داشتند چُرت می‌زدند.خوب بو کردم.درست بود؛بوی سیر.وحشت وجودم را گرفت.یک‌آن در ذهنم مرور کردم که بوی سیر یعنی بوی«گاز». هنوز درحال و هوای خودم بود که یکی ازبچه‌ها فریاد زد: گاز... گاز... و درپی آن،همه ازخواب پریدند.ماسک‌ها را به صورت زدیم وبرای این‌که خفه نشویم،به‌طرف دهانۀ پل هجوم بردیم.وحشتِ خفقان،سراپایم را گرفته بود.ازدحام جمعیت در دهانۀ کوچک پل،هراسم را از خفه شدن در این‌جا بیش‌تر کرد. هنوز از زیرپل خارج نشده بودیم که چندتایی ازبچه‌های جهادسازندگی گیلان که آن‌جا بودند،زدند زیر خنده و یکی از آنان با لهجۀ گیلکی گفت: -نترسید...گاز نِی یه...ما داریم کالباس می‌خوریم...بوی سیر مال کالباسه! نگاه که انداختم،دیدم لای تکه‌های نان،کالباس گذاشته‌اند و دارند بامیل واشتها نوش جان می‌کنند.درحالی که به همدیگر می‌خندیدیم،به جای‌مان برگشتیم. حمید داودآبادی فروردین 1399 @hdavodabadi
خودکشی پرستاران در غرب این خبر نه از اخبار ویژه 20:30 شبکه دو سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شده، نه برای سیاه نمایی غرب، توسط فلان خبرگزاری ایرانی منتشر گردیده است. "رادیو زمانه" یک رسانه فارسی زبان است که بخشی از بودجه آن از سوی پارلمان هلند تامین می‌شود و مرکز آن در آمستردام، پایتخت هلند قرار دارد. رادیو زمانه از رسانه هایی است که سالهاست برای مقابله با جمهوری اسلامی ایران پول می گیرد تا ضد اسلام و ایران و انقلاب اسلامی فعالیت کند. درست درحالی که سایتها و شبکه های مزدور وطن فروش که از غرب تغذیه می شوند، در تلاشند تا دل مردم ایران را خالی کنند و ترس و بحران را بر ایران حاکم سازند، این خبر نشان می دهد آن قدر اوضاعشان خراب است که صدای جیره خوارانشان هم درآمده است! رادیو زمانه به نقل از "اتحادیه ملی پرستاران در ایتالیا" و "شبکه تلویزیونی BFMTV فرانسه" نقل کرده است: "برای دومین بار یکی از پرستاران ایتالیایی خودکشی کرد" واقعا فکر می کنید علت این کار چیست؟! پزشکان، پرستاران و کادر درمانی که در همه جای دنیا چه ایران، چه ایتالیا و فرانسه، در خط مقدم مبارزه با کرونا قرار دارند، آسیب پذیرترین افراد در برابر این ویروس خطرناک هستند. مردم متمدن و بافرهنگ! ایتالیا و فرانسه، برای قدردانی از زحمات پرستاران چه برخوردی می کنند؟! مردم عادی وقتی متوجه می شوند همسایه شان پرستار است، از ترس مبتلا شدن به کرونا، بجای قدردانی از این زحمتکشان، آنها را تهدید می کنند. از همه بدتر اینکه همکاران خود آنها، به محض اینکه متوجه می شوند پرستاری به کرونا آلوده شده است، از سوی همکارانش تحت فشار قرار می گیرد تا مانع آلوده شده دیگران شود و خودکشی می کنند! آیا پرستاران که مظلومترین، فعالترین و پرتلاش ترین گروه در این جنگ جهانی خطرناک هستند، باید این گونه از زحماتشان تشکر کرد تا مجبور به خودکشی شوند؟! در زمانی که اخباری تبلیغاتی از رسانه های دولتی شان پخش می شود مبنی بر این که: "در ایتالیا و فرانسه مردم هر شب در ساعت مشخصی در بالکن منازل خود برای پرستاران و پزشکان دست می‌زنند و بر قابلمه‌ها می‌کوبند." "دو پرستار فرانسوی که از همسایگان نامه‌های تهدیدآمیز دریافت کرده بودند، مقابل دوربین BFMTV گفتند این رفتارها دوگانه و ریاکارانه است." حالم به هم می خورد از تظاهر به انسان بودن و شعار نخ نمای حقوق بشرشان! غرب، قربانگاه انسانیت حمید داودآبادی 8 فروردین 1399 @hdavodabadi
ولادت حضرت (ع) بر جانبازان راه اسلام، انقلاب و کشور مبارک باد بزرگوار سید و ، زمستان 1379 عکاس:
من شهید شدم...آخ! دی1365قلاویزان مهران "حسین شفیعی"سنش ازبقیۀ جوان‌های دسته بیش‌تر بود،اما چهرۀ شادابش کم‌تر از آن‌چه که بود،نشان می‌داد.حدود25سالش بود،اما سیمایش به جوانی18ساله می‌خورد. درعین ساکت بودن وشیرینی،بعضی اوقات شوخی‌هایش گل می‌کرد،آن‌هم چه شوخی‌ای! صبحها که درسنگر دیده‌بانی بود،یک قوطی خالی کمپوت سر چوبی بلند می‌کرد وبالای سنگر تکان می‌داد.لحظه‌ای بعد گلولۀ تک‌تیراندازان عراقی قوطی راسوراخ می‌کرد.این شده بود سرگرمی هر روزۀ شفیعی! یکی ازهمین روزها بود که شفیعی هرچه انتظارکشید،گلوله‌ای به قوطی کمپوت نخورد. قوطی را بیش‌تر تکان داد،اثری نبخشید. دقیقه‌ای که گذشت ناگهان گلوله‌ای شلیک شد وکنار گردن شفیعی راشکافت. تک‌تیرانداز عراقی که ازشوخی‌های او در بالابردن قوطی کمپوت عصبانی شده بود،ازسوراخ بسیار کوچکی که شاید به اندازۀ کف دست بر بدنۀ سنگر تعبیه شده بود تا دیده‌بان‌ها بتوانند کانال و شیار مقابل را زیرنظر بگیرند،نشانۀ او راگرفته وگلوله‌ای شلیک کرده بود. لحظه‌ای بعد تلفن صحرایی سنگر به صدا درآمد.تنها این کلام به گوش رسید: -برادرطحانی...برادرطحانی...من شهید شدم...آخ. بچه‌ها سراسیمه به سنگر پیشانی هجوم بردند که ناگهان با گردن شکافته وغرق درخون شفیعی روبه‌رو شدند.بلافاصله او را به اورژانس واقع درشهر مهران بردند. فردای آن روز شفیعی با گردن باندپیچی شده و باهمان لبخند همیشگی به خط برگشت.هرچه امدادگرها به او اصرارکرده بودند که به تهران برود،قبول نکرد. یکی از روزها شفیعی و بقیۀ بچه‌ها را آوردم و مقابل پتوی رنگی که به دیوار سنگر زدم،از‌شان عکس تکی گرفتم. شفیعی شهید شد...آخ! جمعه10بهمن1365 عملیات کربلای5شلمچه دم ظهربود که خبرشهادت شفیعی راشنیدم. جریان راکه جویاشدم،بچه‌ها گفتند: شفیعی کناربچه‌های دیگه توی سنگر سرپوشیده درازکشیده بودکه یه گلولۀ مینی‌کاتیوشا خوردروی سقف سنگر.سقف سوراخ شد و یه ترکش خورد توی سر شفیعی.بقیۀ بچه‌هارو هم فقط موج انفجار گرفت. جنازه‌اش کنار پست امداد بر زمین دراز شده بود.پتویی سیاه وخیس روی آن کشیده بودند.آرام وساکت خفته بود.ازبس صفا وصمیمیتش برایم دوست ‌داشتنی بود،جرأت نکردم بروم جلو پتو را کناربزنم و به سیمای ساده‌اش نگاه کنم. یک‌آن به یاد حرف‌های دوسه روزپیش دراتوبوس افتادم که بهش گیر می‌دادم: -شفیعی، خوبی؟ -آره. -خوشی؟ -آره. -خرّمی؟ -آره. -دماغت چاقه؟ که مثلا ازکوره درمی‌رفت و تند می‌گفت: -عَه...همش می‌گی خوبی،خوشی،خُرّمی.... سپس خنده‌ای کرد وگفت: -داودآبادی،تو بااین هیکل گُنده‌ات،باید کوله‌ پشتیت روبندازی پشتت و بدویی توی خاکریز وبری جلوی سنگرا وایسی بگی: -بازم مدرسم دیر شد،حالا چی‌کار کنم؟ حسین شفیعی متولد2فروردین1336مزار: اصفهان،نجف‌آباد،مهردشت،گل‌زارشهدای علویجه حمید داودآبادی 10فروردین1399 @hdavodabadi
غم یار ... شرح عکس: اسفند 1360 گیلانغرب – تپه کرجیها از راست: شهید محمد مقدم، حمید داودآبادی، ناشناس، شهید سیدعلی ولی زاده، ناشناس، شهید علی مشاعی ایستاده: کاظم نوروزی، فرمانده تپه سه درد آمد بجانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره داره غم یار و غم یار و غم یار پنجشنبه 5 فروردین 1361 – گیلانغرب – تپه کرجیها سرانجام آخرین روزهای استقرارمان در خط رسید. آخرین روز، سری به رودخانه زدیم و آب‌تنی کردیم. چند روزی از بهار سال 61 را پشت‌سر گذاشته بودیم که نیروهای تعویضی وارد خط شدند تا جایگزین ما شوند. به "سیدعلی ولی‌زاده" گفتم: مگر تو و "محمد مقدم" نمی‌آیید عقب؟ گفت: چرا، ولی اول نیروهای جدید رو توجیه می‌کنیم، بعدا می‌آییم. خداحافظی کردیم و سوار بر وانت به شهر گیلانغرب رفتیم. هنوز در محل اعزام نیرو از وانت پیاده نشده بودیم که آژیر آمبولانس همه را از سنگرها بیرون کشاند. آمبولانس تپه‌ کرجیها‌ بود. به دنبالش به بیمارستان رفتیم. هوا می‌خواست تاریک شود. سه پیکر را از ماشین پایین گذاشتند؛ محمد مقدم، سیدعلی ولی‌زاده و جوانی که بچه‌ تبریز بود. باورم نمی‌شد. ساعتی قبل پهلوی آنان بودیم و منتظر بودیم تا خودشان بیایند، نه اجسادشان. قضیه را که از راننده‌ آمبولانس پرسیدم، گفت: "سه تایی داشتند به پایین تپه می‌رفتند که یک خمپاره‌ 60 خورد پشت سرشان. درجا شهید شدند. " سیدعلی ولی‌زاده هشت ماهی می‌شد که در گیلان‌غرب بود. بالای جسدش که نشستم، خاطرات اولین شبش در خط مقدم در نظرم تکرار شد. در ارتفاع چغالوند که بود، بر اثر اصابت گلوله‌ قنّاصه به بالای ابروی سمت چپش، بی‌هوش شده بود. خودش تعریف می‌کرد: "وقتی تیر خوردم، نفهمیدم چی شد. هیچی احساس نمی‌کردم. فقط چشمانم را که باز کردم، دیدم یک خانوم با لباس سفید بالای سرم وایساده. جا خوردم. خوب نمی‌دیدم. با تعجب گفتم: - تو حوری هستی؟ که زد زیر خنده و گفت: - اشتباه گرفتی برادر؛ من پرستارم، نه حوری. این‌جا هم تهرانه، تو هم زنده‌ای. خیلی حالم گرفته شد." مثل این‌که ترکش هم می‌دانست از روبه‌‌رو بر او کارگر نیست، این بار از پشت سرش را شکافته بود. محوطه با نور کم ماشین روشن شده بود. جنازه‌ هر سه‌شان کنار خیابان روی زمین بود. اولین روزهای عید 1361 که شهرها غرق در شادی نوروز بودند، پیکرها را آماده می کردند تا محمد مقدم به تهران اعزام شود، سیدعلی ولی زاده به کاشان و آن جوان که اولین ساعت و روز حضورش در جبهه به شهادت رسیده بود، به تبریز. شهید "سیدعلی ولی‌‌زاده کاشی" متولد 1 اسفند 1343 شهادت 5 فروردین 1361 گیلان‌غرب. مزار: کاشان، گل‌زار شهدای دارالسلام شهید "محمد مقدم" متولد 14 اسفند 1342 شهادت 5 فروردین 1361 گیلان‌غرب. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ 24 ردیف 111 شماره‌ 38 حمید داودآبادی @hdavodabadi
رعایت قانون فقط برای مردم! جناب آقای روحانی رئیس جمهور محترم! شما که این قدر از مردم گله می کنید که چرا قوانین و دستورالعملهای بهداشتی را برای مقابله با کرونا جدی نمی گیرند! چرا درحالی که همه اعضای هیئت دولت که در حضور جنابعالی برگزار می شود، همه از ماسک و دستکش استفاده می کنند، ولی جنابعالی شان خود را اجل از این چیزها می دانید؟! نکند شما از همان روز که فرمودید "از شنبه اوضاع به روال عادی خود بازمی گردد" باورتان شده که ویروس کرونا را شکست داده اید؟! نکند شما داروی ضد ویروس به خود تزریق کرده اید و مطمئن هستید کرونا سراغ شما نخواهد آمد؟! لطف کنید به ما نه، به اعضای هیئت دولت هم تزریق کنید! اگر فردا، هر کدام از اعضای هیئت دولت مبتلا به ویروس کرونا شوند، انگشت اتهام به سوی چه کسی خواهد بود؟! حالا می گویید: "نمیشود ماسک را از جلوی دهان پایین آورد و سخنرانی کرد!" چَشم حداقل برای چند لحظه که دوربین به سمتتان می چرخد، دستهایتان را بالا نیاورید که معلوم نشود دستکش هم ندارید! دستکش که دیگر تاثیری روی حرفهایتان نخواهد داشت! بچه ها، به شما که دغدغه مبارزه با کرونا دارید و هر لحظه از مردم می خواهید قانون را رعایت کنند، بیشتر دقت می کنند و رعایت قانون و بهداشت را می آموزند! حمید داودآبادی 10 فروردین 1399 @hdavodabadi
انالله و انا الیه راجعون پدر شهیدان محمدحسین و داوود فهمیده، یک ماه پس از درگذشت همسر صبورش، به دیدار حضرت حق شتافت و میهمان فرزندانش گردید.