@hdavodabadi
شهادت غلام رزاق
پنجشنبه 20 فروردین 1366
عملیات کربلای 8، عقبه شلمچه
ناگهان یک نفر به نام صدایم زد. تعجب کردم. در این تاریکی، کی میتوانست مرا بشناسد و سراغم را بگیرد؟ رویم را بهطرف صدا برگرداندم، اما در تاریکی نتوانستم صاحب صدا را بشناسم. جلوتر که رفتم، چهرهی استخوانی «غلام رزاق» با موهای تراشیده در مقابلم ظاهر شد. انگشتان لاغر و نازکش را میان دستهای گوشتالویم گرفتم و صورت بر صورت خشکیده و گونههای فرورفتهاش گذاشتم.
دستش را روی شانهی بغلدستیاش اهرم کرده بود و از ظاهر قضیه برمیآمد که تازه از بیمارستان آمده باشد. غلام مدتی در گردان حبیب مسئول گروهان بود، اما این بار بهدلیل جراحات شدید و عدم کارایی ممکن، بهعنوان نیروی آزاد لشکر راهی خط مقدم شده بود.
جمعه 21 فروردین 1366
خط مقدم شلمچه
گرما بیداد میکرد. بچهها خسته بودند و باران خمپاره همچنان میبارید در این گیر و دار کسی به نام صدایم زد: چهطوری داش حمید؟ ...
سرم را که چرخاندم، نگاهم به جمال باصفای غلام رزاق افتاد که دست بر شانهی یکی از دوستانش گذاشته و لِیلِیکنان میآمد. راه نمیرفت؛ با یک پا رو به جلو میپرید، آنهم در شرایط سخت عملیات و انفجار خمپاره و زمین ناموزون و شکاف خورده!
با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد و پس از احوالپرسی و کمی صحبت، وسط فاصلهی کم بین دو خاکریز به همراه دوستش راه افتادند تا به آن سوی خط بروند. نگاهم به گامهای غلام و روی یک پا دویدن او بود که ناگهان سوت خمپارهای افکارم را در هم ریخت.
بلافاصله در سنگر نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. در یک چشم بر هم زدن خمپارهی 120 میلیمتری با صدای مهیبی میان خاکریز نشست. ترکشهای گداخته، زوزهکشان، هوای بالای سرمان را شکافتند و به اطراف ریختند. دودی غلیظ و سیاه، همراه با بوی نامطبوع باروت فضا را پر کرد. برای چند لحظه در سنگر میخکوب شدم. در درونم همهمهای بود. صدای شلیک، غرش انفجار، هیاهوی دشت، بوی باروت ...
چشمانم میسوخت. آرام آرام، خود را به بالای سنگر رساندم و نگاهی به میانهی خاکریز انداختم. هیچ چیز جز دود و غبار نبود. یکآن به یاد غلام رزاق و دوستانش افتادم. سخت مضطرب شدم.
وقتی گرد و خاک نشست، پیکر متلاشی و سوراخ سوراخ غلام و همراهانش در سینهی خاکریز نمایان شد. آنها بی هیچ حرکتی، در کنار پیکرهای دیگر شهیدان آرام گرفته بودند.
شهید "غلامحسین رزاقی" متولد: سهشنبه 1/10/1343 شهادت: جمعه 21/1/1366 عملیات کربلای 8 در شلمچه. مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی29 ردیف 84 شمارهی 18
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!
شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی
.
"داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقهی شرهانی فکه بهشهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.
.
درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همانگونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.
.
مزار شهید داوود بصائری: بهشتزهرا (س) قطعهی 50 ردیف 28 شمارهی 6
مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشتزهرا (س) قطعهی 28 ردیف 120 شمارهی 10
https://t.me/joinchat/AAAAAEHSU5qshUT54PBhVw
HDAVODABADI
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 13
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!
شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی
.
"داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقهی شرهانی فکه بهشهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.
.
درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همانگونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.
.
مزار شهید داوود بصائری: بهشتزهرا (س) قطعهی 50 ردیف 28 شمارهی 6
مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشتزهرا (س) قطعهی 28 ردیف 120 شمارهی 10
https://t.me/joinchat/AAAAAEHSU5qshUT54PBhVw
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!
شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی
.
"داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقهی شرهانی فکه بهشهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.
.
درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همانگونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.
.
مزار شهید داوود بصائری: بهشتزهرا (س) قطعهی 50 ردیف 28 شمارهی 6
مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشتزهرا (س) قطعهی 28 ردیف 120 شمارهی 10
آخرین عکس جنگ!
این عکس که فروردین 1366 در عملیات کربلای 8 در شلمچه انداختم، آخرین عکس واقعی ام در جنگ است!
آخرین عکسم در آخرین عملیاتی که در آن شرکت داشتم!
از آن به بعد بود که خودخواسته، خسته و تن داده به دنیا و دنیائیان، خود را به اسارت شهر درآوردم.
اگر ... و اگر چیزی در درونم بود که می شد به آن امیدوار بود، فقط در این لحظه بود
لحظه گرگ و میش
گرگ هوای نفس، در برابر اخلاص و صداقت و پاکی ای که با دست خویش آن را به مسلخ فرستادم و زمین گیر شدم.
فکر می کردیم از جنگ خسته شده ایم، که از نفس خود خسته بودیم با بازیهای مسخره اش.
و جنگ، از ما بازیگران نابازیگر، خسته شده بود!
این عکس، فردای شهادت حسین کریمی است.
دوست عزیز و عشقم که هنگام در کنارش بودن، تنهایی را گم می کردم.
و همه را داشتم.
دو شب قبل با حسین گفتیم و خندیدیم و یاد گذشته ها را مرور کردیم.
نیمه های شب گلوله دشمن زیر چشم حسین نشست و او را با خود به هدف رساند.
و من ماندم با آخرین غم های آخر جنگ!
صادقانه بگویم:
وقتی خالصانه و منصفانه به پشت سر خود نگاه می اندازم می بینم
من که از آن روز به بعد باختم، خیلی هم باختم.
از آن روز به بعد بود که خود را اسیر ارگانها و نهادها ساختم و فریب دوست نمایان را خوردم:
بسه دیگه
مگه تو نمی خوای زندگی کنی؟
مگه تو شغل نمی خوای؟
تا کی باید نون خور بابات باشی؟
نگاه کن ما الان زن گرفتیم و زندگی داریم.
تو نمی خوای زن بگیری و زندگی تشکیل بدی؟
تف بر زبانی که بی موقع و برای فریب باز شد.
لعنت بر آن که خود در چاه افتاد و برای اینکه تنها نماند، من را از حضور خالصانه در ماههای آخر جنگ محروم کرد.
مثلا تیر ماه 67 آخرین حضورم در جنگ بود
ولی جنگ خود با خود
جنگی که در برابر نفس بدجوری کم آوردم و دنیا بهم مزه داد.
نمی دانم شاید که در جنگ کم آوردم
و اگر امروز شدیدا افتاده ام به زنده نگه داشتن آن ایام، جبران کم گذاشتن و خسران آن روزها باشد.
ای کاش فقط یک سال دیگر، همچنان پابه پای امام خویش گام برمی داشتم،
و زندگی و دنیا و شغل و حقوق و ... را در راس امور نمی پنداشتم!
شما نبازید
قدر امروزتان را بدانید
زمانی که رفت، دیگر برنمی گردد
دیگر خرمشهر و شلمچه و کربلای 5 و رمضان برنمی گردند
حواستان به امروز باشد تا مثل من حسرت گذشته های افتخارآفرین و شیرین را نخورید.
از جنگ متنفرم
دلم برای تیر و ترکش تنگ نشده
فقط دلتنگ حال و هوای آدمهای آن روزم.
آن روزها که خدا همواره همسایه مان بود.
با ما سر سفره می نشست و روزی حلالمان را تناول می کرد.
و از همنشینی با او لذت می بردیم
و در کنار او و در محضرش
هر روز گناهانمان کمرنگ تر می شد
و هر روز
از همنسینی با دوستان، خدایی تر می شدیم.
یادش بخیر
۳۳ سال پس از آخرین عکس جنگ
فروردین ۱۳۹۹
@hdavodabadi
طلب علم حتى در جنگ
یکى از روزها، در منطقه عملیاتى والفجر یک در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول (ص) عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکاندهنده بود.
از دور پیکر شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاقباز خوابیده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش میگذشت.
نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم باید نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.
بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن میطپیده، برجستگیاى نظرم را بهخود معطوف کرد. جلوتر رفتم و درحالی که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام اسکلتیاش بود و در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را میخواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوانهایش بههم بریزد، دکمههاى لباس را بازکردم.
درکمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بوده. کتاب پوسیده را که با هرحرکتى برگبرگ و دستخوش باد میشد، برگردانم.
کتابى که ده سال تمام، با آن شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود و یک دفتر که در صفحات اولیه آن، بعضى از دروس نوشته شده بود. خودکارى که لاى دفتر بود، ابُهت خاصى به آنچه میدیدم، میداد. نام شهید بر روى جلد کتاب نوشته بود.
مسئلهاى که برایم خیلى جالب آمد، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آنقدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات، کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى یافت، درسش را بخواند.
مرتضی شادکام
توضیح لازم:
قبل از شروع عملیات والفجر یک که فروردین 1362 در منطقه فکه انجام شد، به نیروهای خط شکن گفته شد که به هیچ وجه برنخواهند گشت و چه بسا بعد از شهادت، پیکرشان نیز باقی خواهد ماند!
درباره شدت آتش دشمن در این عملیات نیز گفته می شد در هر 24 ساعت، به هر نفر رزمنده ایرانی که در عملیات شرکت داشت، حدود 300 گلوله خمپاره و توپ می رسید که تنها ترکش بسیار کوچک یکی از آنها می توانست یک نفر را ناکار کند.
حال این که این نوجوان، با توجه به چنین شرایطی کتاب درسی را با خود همراه آورده تا درس بخواند، جای توجه و تامل دارد و انسان را به یاد حدیث زیبای پیامبر اسلام (ص) می اندازد که فرمودند:
"از گهواره تا گور دانش بجویید."
نقل از کتاب تفحص: نوشته حمید داودآبادی: نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
یه بوس جانانه ...
بهمن ۱۳۶۵ در کنار محمد شبان
قبل از حضور در شلمچه برای عملیات کربلای ۵
قبل از نماز صبح، توی عالم خواب و رویا، بعد از ۲۲ سال "محمد شبان" از بچه محل های قدیمی که خونوادشون هنوز سر کوچه مان ساکن هستند، به خوابم اومد.
۲۲ سال قبل با هم توی شلمچه بودیم؛ حالا این جا توی تهران برهوت، یا به قول بعضی بچه ها "شهر گناهان کبیره"، بیاد و خواب من رو آشفته کنه!
القصه:
محمد شبان وایساد و با چهره ای سفید و قشنگ، با من سلام و احوالپرسی کرد. مونده بودم چی بگم. فقط گفتم:
- ببین محمد ... تو شهید شدی دیگه، مگه نه؟
که اون هم خیلی جدی گفت: خب آره دیگه.
که گفتم: می خوام بگم که من می دونم تو شهید شدی و حالا اومدی این جا.
که دوباره گفت: خب آره مگه چیه من شهید شدم.
که گفتم: می خوام بگم من متوجه هستم که تو شهید شدی ...
و همین طور صورتم رو می بردم جلو و گونه های صاف و نرمش رو می بوسیدم.
اون هیچ عکس العملی نشون نمی داد و فقط صورتش رو می آورد جلو و راحت می گذاشت ببوسمش.
چند بار که بوسیدمش، به چهره اش که مدام به سمت راست برمی گشت و نگاه می کرد که انگار منتظر کسی است، نگریستم ولی اصلا نتونستم درون چشمانش رو ببینم.
چهره اش لاغر و استخوانی ولی صاف و روشن شده بود.
...
از خواب که بیدار شدم، یاد حرف محمد شبان بعد از عقب نشینی از سه راه مرگ در عملیات کربلای 5 افتادم که مدام می گفت:
"این که میگن روز قیامت پدر پسر رو و دوست همدیگر رو نمی شناسند ... من توی شلمچه دیدم ...راست می گن ها ..."
محمد شبان ۲۱ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید و در مشهد اردهال کاشان دفن شد.
حمید داودآبادی
۱۰ اسفند ۱۳۸۷
القصه
چند روز پیش در عالم خواب مرحوم حاج علی آقا، پدر محمد شبان رو دیدم که چندماه پیش فوت کرد.
با چهره ای بسیار روشن و شاد اومد جلو و در حالی که میخواست مرا در آغوش خود بگیرد با خنده گفت:
شنیدم حالت خوش نیست، اومدم عیادتت!
حمید داودآبادی
۱۶ فروردین ۱۳۹۹
محتبی نرسیده به خط تکه تکه شد
امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم که نگاهم به تصاویرش گره خورد. بغضی سخت گلویم را خراشید و اشک ...
وای خدای من ...
مجتبی کاکل قمی فقط ۱۴ سال و 10 ماهش بود!
شلمچه، عملیات کربلای ۸
نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادۀ رفتن شدیم. کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده میشد و گفتوگوهای دوستانهای که شاید آخرین دیدارها بود، تنها صدایی بود که تا صبح به گوش میرسید.
هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم. یکی از بچههای گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافهاش درهم و گرفته. علت را که پرسیدم، گفت:
"هفت هشت تا از بچههای گردان سوار وانت شده بودند که برن جلو، ناگهان یه خمپاره اومد وسطشون و همهشون رو تیکه پاره کرد."
خیلی دلم برایشان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند.
وقتی گفت:
"مجتبی کاکل قمی" هم جزو اونا بود ..."
رنگم پرید.
مجتبی کاکل قمی نوجوان خوشسیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود. خودش میگفت مداحی هم میکند. مدام یا حرف میزد و مخ تیلیت میکرد، یا زیر لب ذکر و نوحه میخواند.
چهرۀ سبزهاش به شهید سعید طوقانی میخورد. جذاب بود و نورانی.
تصور اینکه چه بر آن چهره و جثۀ کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد. دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم.
نقل از کتاب "از معراج برگشتگان"
نوشته: حمید داودآبادی
"سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسههای شیطانی شما را فریب دهد."
برادر حقیر و کوچک شما
مجتبی کاکل قمی
گروهان یک - دسته یک - رسته پیک
۶۵/۱۲/۲۰
"مجتبی کاکل قمی" متولد: 1 خرداد 1351 شهادت: چهارشنبه 19 فروردین 1366 عملیات کربلای ۸ در شلمچه.
مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ ۲۹ ردیف ۸۸ شمارۀ ۴
یادگاردوست!
من دوستی داشتم، در چشمانش ذکر خدا میگفتم.
من دوستی داشتم، با لبخندش خدا را نشانم میداد.
من دوستی داشتم، مرا بیشتراز خودم دوست داشت.
من دوستی داشتم، خدا را بیشتر از من دوست داشت.
من دوستی داشتم، مرا فقط برای خدا دوست داشت.
من دوستی داشتم، اشک زلال چشمانش را میچشیدم.
من دوستی داشتم، رفت برای من نان بیاورد، شهید شد.
من دوستی داشتم، جلوی چشمانم سوخت تا ذوب شد.
من دوستی داشتم، در سه راه مرگ، زیر لبان من جان داد.
من دوستی داشتم، "الم یعلم بان الله یری" را به من آموخت.
من دوستی داشتم، معصومانه در چشمان من خیره شد و جان داد.
من دوستی داشتم، با صدای اذان، اشک از دیدگانش جاری میشد.
من دوستی داشتم، گناه هم میکرد، به دست منافقین، بیگناه شهید شد.
من دوستی داشتم، خیلی گناه میکرد، جبهه آمد خوب شد و دیگر برنگشت.
من دوستی داشتم، نمازشب را یادش دادم، امروز پشت سر خود خدا سجده میکند.
من دوستی داشتم، قرآن خواندن را یادش دادم، به آن عمل کرد و رفت پیش صاحب قرآن.
من دوستی دارم، بی حجابی زن را از بی غیرتی شوهرش میدانست، امروز خیلی بی غیرت است!
من دوستی دارم، میگفت: "اگرروزی، به هردلیلی، نظام جمهوری اسلامی مرا شلاق بزند، بر آن شلاق بوسه خواهم زد". به جرم جاسوسی دستگیرشد.
من دوستی دارم، به بهای عربده کشی و قمه کشی در جمع دانشجویان، ماشین شاسی بلند زیر پایش است.
من دوستی دارم، به همه گیر میداد و همه را بد میدانست، امروز به دامن غرب گریخته.
من دوستی دارم، نماینده مجلس بود، هرچه گفتمش نپذیرفت، به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم، باهم جبهه بودیم، ملبّس که شد، فاسد شد.
من دوستی دارم، در جبهه لحظه ای بدون او برایم معنا نداشت، در جهاد اکبر بازنده شد. حالم از دیدنش به هم میخورد.
من دوستی دارم، زیر آتش جنگ باهم عقد اخوّت بستیم، امروز از دیدنش بیزارم.
من دوستی دارم، خیلی گدا بود، میلیاردر شد، زخدا بی خبر شد.
من دوستی دارم، نماز اول وقتش ترک نمیشد، هزاران میلیارد تومان اختلاس کرد، به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم، خیلی دوستش داشتم، امروز بزرگترین قاچاقچی است و حکم غیابی اعدام دارد.
من دوستی دارم، بالای منبر، خوش سخن میگوید، در جمع خودمانی راحت غیبت میکند.
من دوستی دارم، از بس جبهه بود، درس خواند و دکتر شد.
من دوستی دارم، در جنگ تخریبچی بود، امروز رئیس بیمارستان است.
من دوستی دارم، از گردن قطع نخاع است، از من شاکرتر است.
من دوستی دارم، در نوجوانی گناه را یاد من داد، امروز خیلی خوب است.
من دوستی دارم، فقط خدا میداند چقدر عاشقش هستم و چه لذتی از داشتنش دارم!
من دوستی دارم، استادم است، از خدا خواستم از عمر من بکاهد و بر عمر او بیفزاید.
من دوستی دارم، کلی جبهه بود و جانباز شد، امروز صدها میلیارد تومان حلال دارد. (ان شاءالله)
من دوستی دارم، خیلی از من برتر و بالاتر است، خاک پایش هستم و محتاج نگاه خندانش.
حمید داودآبادی
فروردین 1399
@hdavodabadi
هدایت شده از HDAVODABADI
مناجات عارفان
مبادا با خون اینها برای خودتان بخواهید مقامی درست کنید.
خدا نکند که شماها بخواهید دیگران خون خودشان را بدهند و شما مقامتان بالاتر برود.
خدا نکند که یک همچو حیوانی در باطن شما باشد و شما خیال کنید انسانید.
حضرت امام خمینی (ره) 7 دی 1359
مناجات عارفان
آقا؛
دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطه ای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم. هی نگاهت کنم. آنقدر که از هوش بروم. بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد ... تو با دست های خودت، اشک های مرا پاک کنی ...
مولای من؛
سرم را به سینه ات قرار دهی، موهایم را شانه کنی. آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد به من وعده شهادت بدهی. آن وقت با خیال راحت در آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم ...
دوست دارم وقتی نگاهم می کنند و باهام گرم می گیرند و میل با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آن وقت من از خجالت بگویم: یا لیتنی کنتُ ترابا ... ای کاش من خاک بودم ...
خدایا؛
به من لیاقت خوب بودن دادی و این طور بین دوستان نشانم دادی، پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم ...
خدایا؛
من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آورده، به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم ... مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینه ام دارم و در تاریکی شب می نشینم که در تاریکی، سیاهی قلبم را پاک کنی.
خدایا؛
تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی:
ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت.
اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید:
گناه کن و درعین حال مزه اش را به تو می چشانم ...!
پس خدا؛ برای خلاصی از این هوسها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست.
شهید "محمودرضا استادنظری"
ولادت: 11 اردیبهشت 1348 تهران
شهادت: 24 بهمن 1364 عملیات والفجر 8 فاو
گردان حمزه - لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 27 ردیف 3 شماره 11