eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از HDAVODABADI
هدایت شده از HDAVODABADI
هدایت شده از HDAVODABADI
هدایت شده از HDAVODABADI
هدایت شده از HDAVODABADI
ناگفته شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید حاج احمد متوسلیان چند وقتی بود که شدیدا دنبال این بودم تا چند نفر که مطمئن بودم و هستم کامل ترین اطلاعات را از حاج احمد متوسلیان فقط آنها دارند، حضوری ببینم و در این رابطه سوال کنم تا اطمینانم از اطلاعاتی که تا امروز داشتم، کامل شود. حاج قاسم سلیمانی یکی از آنها بود که اطلاعات و نظرش خیلی برایم اهمیت داشت و به نوعی ختم کلام بود. دوست عزیزم "احسان محمدحسنی" - رئیس سازمان هنری رسانه اوج - با حاج قاسم ارتباط کاری زیادی داشت. یکی دو بار به او گفتم ترتیبی دهد با حاج قاسم جلسه ای کوتاه داشته باشم. یک بار قرار شد هنگامی که حاج قاسم به شهرک سینمایی دفاع مقدس برای بازدید از صحنه های فیلمبرداری "به وقت شام" می رود، برویم آن جا که به دلایلی جور نشد. گذشت تا اینکه بنده و خانواده ام برای جشن عروسی دختر آقا احسان که جمعه شب 24 اسفند 1397 در تالار طلائیه بود، دعوت شدیم. ساعت حدود 8 شب، دور میز کنار دوستان نشسته بودیم که ناگهان چشمانم از تعجب گرد شد. حاج قاسم سلیمانی، یکّه و تنها، با لباس شخصی و خیلی معمولی، وارد سالن شد. از همان اول به ذهنم رسید بروم سراغش، ولی مانده بودم چطور؟ نمی دانم چرا کم آوردم؟! احسان حسنی لطف کرد، دستم را گرفت و برد سر میزی که افرادی خاص نشسته بودند. مرا برد جلوی حاج قاسم. حاجی محترمانه و با ادب همیشگی، سریع از جا برخاست. تا احسان گفت: - ایشون آقای داودآبادی هستند که ... حاج قاسم لبخند زیبایی زد و گفت: - بله، ایشون رو که می شناسم ... قند در دلم آب شد. چه کیفی کردم از این حرف سردار. همین طور که روی صندلی سمت راستش می نشسستم، با خنده گفتم: - خب خدا رو شکر که بنده رو می شناسید، پس نیازی به معرفی نیست. و با خنده جوابم را داد. دور میز گرد، از سمت چپِ حاج قاسم، ابراهیم حاتمی کیا کارگردان، گلعلی بابایی نویسنده، مرتضی سرهنگی رئیس دفتر ادبیات و هنر مقاومت، و محسن مومنی رئیس حوزه هنری، که پهلوی من قرار داشت، نشسته بودند. حاجی داشت با آقای سرهنگی درباره نوشتن کتاب زندگی سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) صحبت می کرد که ظاهر برای این کار دو تن از نویسندگان معروف حوزه هنری را برده بودند پیش حاج قاسم. آقای سرهنگی که فهمید با حاجی کار دارم، لطف کرد، زود حرفش را تمام کرد و به صحبت با محسن مومنی مشغول شد. سعی کردم از فرصت پیش آمده که معلوم نبود مجددا نصیبم شود و نشد! در کمترین زمان، بیشترین و بهترین بهرۀ ممکن را ببرم! آرام دهانم را بردم دم گوشی حاجی و گفتم: - حاج آقا، من تقریبا 25 ساله که در ایران و لبنان پی گیر قضیه حاج احمد متوسلیان هستم ... نگاهش به روبه رو بود. همان طور حرف می زد. جرات نکردم به چشمانش نگاه کنم. با همان لبخند روی لبش، رو کرد به من و گفت: - خب، ببینم تو که 25 سال روی این پرونده کار کردی، به چه نتیجه ای رسیدی؟! آرام گفتم: "به این رسیدم که همون روز اول همشون شهید شده اند." با لحنی ملایم گفت: "درسته. دقیقا. تا همون شب اول همشون شهید شدند." با تعجب گفتم: "پس این حرفها که بعضیا می زنند که زنده اند و در زندان های اسرائیل هستند چیه؟" لبخند تلخی زد و گفت: "این حرف ها رو ول کن." و ادامه داد: خب دیگه به چی رسیدی؟ جرات نمی کردم بگویم. نه این که از حاج قاسم بترسم، نه اصلا. بلکه از ادعای خود هراس داشتم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم تا آن که بغلش نشسته بود، نشنود. ... و صحبت ادامه داشت و من، ساکت، ولی مات و مبهوت، مانده بودم! حمید داودآبادی 2 بهمن 1398 @hamiddavodabadi
سه روایت از شهید آوینی نترسید، هنوز آن‌قدر کم نیاوردم که به "خاطره‌سازی" روی بیاورم. نه با شهید آوینی رفیق بودم، نه دوست، نه هم‌کار و هم‌رزم، که مثل ماه‌های آخر حیاتش، به او ظلم کنم و اشکش را دربیاورم! من‌هم مثل اکثر شما، فقط او را از صدای دل‌نشین و نَفَس حقّش می‌شناختم، وگرنه او که اصلا مرا نمی‌شناخت. کلا 4 بار او را دیدم. بار اول فقط سلام وعلیک بود و بس. بار دوم آن خاطره‌ی تلخ پیش آمد. بار سوم هم، چندروز قبل از شهادتش، توفیقی شد با او هم‌نشین و هم‌صحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم با پیرمردی که ... بار آخر هم زیر تابوتش بود و حضور آقا ... خاطره‌ی اول: مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی صدایش خیلی دل‌نشین و آرام‌بخش بود. به‌قول آن عزیز دل: "حتی اگر از عملیاتی ناکام و شکست خورده‌ برنامه می‌ساخت و سخن می‌گفت، همچنان شیرینی فتح را در ذائقه‌ی خود احساس می‌کردیم." خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا را بشناسم و ببینم. فکر کنم پاییز 1371 بود، ولی هنوز آتش حمله‌ها، آن‌چنان پرحجم نشده بود. هنوز حاج‌آقا "زم" ـ رئیس آن روز پالایشگاه و حوزه‌ی هنری و میلیاردر و قهوه‌خانه‌دار و ... امروز ـ آوینی را از حوزه‌ی هنری اخراج نکرده بود. هنوز روزنامه‌ی "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزنامه‌ی جمهوری اسلامی ـ دست به تکفیر سید نزده بود و به هزار ویک اسم و عنوان، علیه او بیانیه صادر نمی‌کرد. هنوز "محمد هاشمی‌رفسنجانی‌بهرمانی" رئیس وقت جعبه‌ی جادو، دستور ممنوعیت پخش روایت‌فتح و به‌خصوص صدای او را از تلویزیون، نداده بود. دم غروب بود که با دو سه تا از دوستان اهل ادب و هنر! روی تخت‌های حیات حوزه‌ی هنری نشسته بودیم و چای سر می‌کشیدیم. از دور کسی پیدا شد که با دیدنش خیلی ذوق کردم. دومین باری بود که می‌دیدمش. چندروز قبل، همین‌جا برای اولین‌بار دیده بودمش. جلو که آمد، طبق عادت، با همه سلام و احوال‌پرسی کرد. به ما که رسید، به احترامش برخاستم و با لبخند، با او دست دادم. بغل دستی‌ام اما، همچنان دودسیگار از همه‌ی سوراخ‌هایش بیرون می‌زد، برنخاست و در برابر سیدمرتضی آوینی که دستش را دراز کرده بود، با بی‌اهمیتی فقط دست داد، ولی رویش را برگرداند. سید، چندقدمی دور نشده بود که مثلا دوست ما، شروع کرد به هَتّاکی و هر چه فحش ناموسی از دهان ناپاکش خارج می‌شد، نثار سید کرد. هر چه گفتم: ـ مرد مومن، اگه حرف‌ها و نظراتش رو قبول نداری، به خودش فحش بده. به ناموسش چی‌کار داری. که او وقتی دید من ناراحت شده‌ام، لج کرد و بدتر و رکیک‌تر فحش داد. وقتی فروردین 1372 سیدمرتضی در بیابان‌های فکه رفت روی مین و آسمانی شد، یکی از اولین کسانی که در وصف سیدمرتضی زور زد و مقاله نوشت، همو بود. وقتی دیدم عکسی بزرگ از سید در اتاقش زده و درباره‌ی وَجَنات و حَسَنات سید منبر می‌رود، یاد آن غروب تلخ افتادم و فقط سوختم.
خاطره‌ی دوم: از قاچاقچی تا بلدچی همه‌ هفته، هنگام نمازجمعه، در "چهارراه لشکر" می‌دیدمش. صدای گرمش در روایت‌فتح، آن‌قدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم. روز جمعه 28 اسفند ماه 1371، به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمت‌های روایت‌فتح در سال‌های گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم. خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبه‌ی باغچه نشست. چهارراه لشکر خلوت بود. نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعه‌ی سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم. سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبه‌ی باغچه نشستم. دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجاده‌اش را کنار سجاده‌ی من پهن کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظه‌ای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بی‌هیچ تکبّر، با اخلاصی بسیجی‌وار و لبخندی زیبا، جوابم را داد. نشست کنارم روی جدول. چشمانش از لبانش تشنه‌تر بودند؛ و گوش‌هایش هم. همه را می‌پایید. وقتی گفتم: ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده. محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت: ـ ما که کاری نکردیم ... هر که را با دست نشان می‌دادم و از رشادت‌هایش در جنگ می‌گفتم، با چنان نگاه نافذی دنبال می‌کرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط می‌کند. خوب می‌شد از چهره‌اش خواند با هر نگاه، برنامه‌ای از روایت‌فتح در ذهنش نقش می‌بندد. دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال 60 می‌خورد. با همّتی که داشت، شاید که می‌توانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همه‌ی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجی‌ها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمی‌داد و همان بود که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. همین‌طور که نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌گفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم: ـ آقاسید، حواست‌رو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرف‌مون، خوب بهش دقت کن. ـ مگه چی‌یه؟ ـ بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن من می‌گم. آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلك‌هایی نزدیک به‌هم، به‌زور آدم را نگاه می‌کردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفته‌اش برد و به هر کدام‌مان یک شکلات داد. با همان لهجه‌ی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همین‌کار را انجام بدهد، که داد. وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را می‌خورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت: ـ اون کی بود؟ و گفتم: ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست. وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت: ـ واقعا خوراک یه برنامه‌ی خوبه. چه‌طوری می‌شه اون ‌رو پیداش کرد؟ ـ همین‌جا. هر هفته همین‌جاست. خواستی، باهاش هماهنگ می‌کنم بشینید پای حرفاش. و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که ... سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دل‌شکسته از روزگار، در گوشه‌ای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید: ـ حاجی، تو کی بودی؟ و این، همه‌ی آن چیزی است که آن روزجمعه، برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم:
از قاچاقچی تا بلدچی من نمی‌دونم. یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنّش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم: ـ ببخشید برادر ... این بچه‌ها راست می‌گن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟ خب فکر می‌کنید چی به‌هم می‌گفت؟ ـ به تو چه بچه ... ـ اصلا تو غلط می‌کنی در مورد من این‌جوری حرف می‌زنی ... ـ خجالت نمی‌کشی با من‌ که هم‌سن پدرتم، این‌جوری حرف می‌زنی؟ ـ اصلا به شماها چه که من چی‌کاره بودم؟ ـ بودم که بودم ... امروز مثل همه‌ی شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه ... ـ اصلا تو روت می‌شه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفارو بزنی؟ ـ ... خب ... خب. غلط کردم. اصلا ازش نپرسیدم. ولی خب قیافه‌ش تابلو بود. موهای حنا زده‌ی‌ ژولیده، چهره‌ی سیه‌چرده، سبیل‌های سیخ‌سیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده، سیاه‌ِسیاه شده بودند ... اصلا اینها هیچی، دستاش ... از روی دستاش تا بالا، همه‌اش خال‌کوبی بود. رستم و سهراب، زال و تهمینه ... خلاصه می‌شد یه شاهنامه‌ی کامل روی بدنش خوند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ... آخ گفتم وضو ... آره ... وضو هم می‌گرفت ... وضوی خالی که نه، کنار بقیه، شونه‌به‌شونه‌ی بچه‌ها، نماز هم می‌خوند. تازه، توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم می‌اومد، یه گوشه می‌نشست و با دستمال‌یزدی سبز و بنفش، اشکاش رو پاک می‌کرد ... ولی خب، خیلی بو می‌داد. اصلا انگار خود کارخونه‌ی دخانیات نشسته بغلت. نمی‌شد تحملش کرد. مخصوصا وقتی می‌خواست باهات روبوسی کنه. وقتی می‌خندید، ته حلقش معلوم بود. همون چندتا دندونی هم که داشت، اون‌قدر سیاه و لت‌وپار بودند که دلت نمی‌اومد صورتش رو ببوسی. می‌گفتند زمان شاه، قاچاقچی بوده. نه قاچاقچی مواد مخدر، که از راه‌های سخت و پر پیچ وخم کوهستان‌های غرب کشور به‌خصوص قله‌ی "بمو"، اجناس و لوازم از عراق می‌آورده و می‌برده. جنگ که شد، مثل همه‌ی مردم، همه‌ی اون‌چه رو ناشایست می‌پنداشت، کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد. حالا دیگه حاجی، برای خودش شده بود "بلدچی". هرجا بچه‌های اطلاعات و عملیات گیر می‌کردند، او بود که راه گشاشون می‌شد و اونارو تا پشت خطوط عراق می‌برد و می‌آورد. در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر، بچه‌ها برای شناسایی در عمق مواضع عراق، توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل می‌شدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام می‌دادند، محترمانه به ایران بازگردانده می‌شدند و عراقی‌ها به او می‌گفتند: ـ حاجی جون، بیا امانتی‌هات رو تحویل بگیر.