رعایت قانون فقط برای مردم!
جناب آقای روحانی رئیس جمهور محترم!
شما که این قدر از مردم گله می کنید که چرا قوانین و دستورالعملهای بهداشتی را برای مقابله با کرونا جدی نمی گیرند!
چرا درحالی که همه اعضای هیئت دولت که در حضور جنابعالی برگزار می شود، همه از ماسک و دستکش استفاده می کنند، ولی جنابعالی شان خود را اجل از این چیزها می دانید؟!
نکند شما از همان روز که فرمودید "از شنبه اوضاع به روال عادی خود بازمی گردد" باورتان شده که ویروس کرونا را شکست داده اید؟!
نکند شما داروی ضد ویروس به خود تزریق کرده اید و مطمئن هستید کرونا سراغ شما نخواهد آمد؟!
لطف کنید به ما نه، به اعضای هیئت دولت هم تزریق کنید!
اگر فردا، هر کدام از اعضای هیئت دولت مبتلا به ویروس کرونا شوند، انگشت اتهام به سوی چه کسی خواهد بود؟!
حالا می گویید:
"نمیشود ماسک را از جلوی دهان پایین آورد و سخنرانی کرد!"
چَشم
حداقل برای چند لحظه که دوربین به سمتتان می چرخد، دستهایتان را بالا نیاورید که معلوم نشود دستکش هم ندارید!
دستکش که دیگر تاثیری روی حرفهایتان نخواهد داشت!
بچه ها، به شما که دغدغه مبارزه با کرونا دارید و هر لحظه از مردم می خواهید قانون را رعایت کنند، بیشتر دقت می کنند و رعایت قانون و بهداشت را می آموزند!
حمید داودآبادی
10 فروردین 1399
@hdavodabadi
انالله و انا الیه راجعون
پدر شهیدان محمدحسین و داوود فهمیده، یک ماه پس از درگذشت همسر صبورش، به دیدار حضرت حق شتافت و میهمان فرزندانش گردید.
@hdavodabadi
شهادت غلام رزاق
پنجشنبه 20 فروردین 1366
عملیات کربلای 8، عقبه شلمچه
ناگهان یک نفر به نام صدایم زد. تعجب کردم. در این تاریکی، کی میتوانست مرا بشناسد و سراغم را بگیرد؟ رویم را بهطرف صدا برگرداندم، اما در تاریکی نتوانستم صاحب صدا را بشناسم. جلوتر که رفتم، چهرهی استخوانی «غلام رزاق» با موهای تراشیده در مقابلم ظاهر شد. انگشتان لاغر و نازکش را میان دستهای گوشتالویم گرفتم و صورت بر صورت خشکیده و گونههای فرورفتهاش گذاشتم.
دستش را روی شانهی بغلدستیاش اهرم کرده بود و از ظاهر قضیه برمیآمد که تازه از بیمارستان آمده باشد. غلام مدتی در گردان حبیب مسئول گروهان بود، اما این بار بهدلیل جراحات شدید و عدم کارایی ممکن، بهعنوان نیروی آزاد لشکر راهی خط مقدم شده بود.
جمعه 21 فروردین 1366
خط مقدم شلمچه
گرما بیداد میکرد. بچهها خسته بودند و باران خمپاره همچنان میبارید در این گیر و دار کسی به نام صدایم زد: چهطوری داش حمید؟ ...
سرم را که چرخاندم، نگاهم به جمال باصفای غلام رزاق افتاد که دست بر شانهی یکی از دوستانش گذاشته و لِیلِیکنان میآمد. راه نمیرفت؛ با یک پا رو به جلو میپرید، آنهم در شرایط سخت عملیات و انفجار خمپاره و زمین ناموزون و شکاف خورده!
با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد و پس از احوالپرسی و کمی صحبت، وسط فاصلهی کم بین دو خاکریز به همراه دوستش راه افتادند تا به آن سوی خط بروند. نگاهم به گامهای غلام و روی یک پا دویدن او بود که ناگهان سوت خمپارهای افکارم را در هم ریخت.
بلافاصله در سنگر نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. در یک چشم بر هم زدن خمپارهی 120 میلیمتری با صدای مهیبی میان خاکریز نشست. ترکشهای گداخته، زوزهکشان، هوای بالای سرمان را شکافتند و به اطراف ریختند. دودی غلیظ و سیاه، همراه با بوی نامطبوع باروت فضا را پر کرد. برای چند لحظه در سنگر میخکوب شدم. در درونم همهمهای بود. صدای شلیک، غرش انفجار، هیاهوی دشت، بوی باروت ...
چشمانم میسوخت. آرام آرام، خود را به بالای سنگر رساندم و نگاهی به میانهی خاکریز انداختم. هیچ چیز جز دود و غبار نبود. یکآن به یاد غلام رزاق و دوستانش افتادم. سخت مضطرب شدم.
وقتی گرد و خاک نشست، پیکر متلاشی و سوراخ سوراخ غلام و همراهانش در سینهی خاکریز نمایان شد. آنها بی هیچ حرکتی، در کنار پیکرهای دیگر شهیدان آرام گرفته بودند.
شهید "غلامحسین رزاقی" متولد: سهشنبه 1/10/1343 شهادت: جمعه 21/1/1366 عملیات کربلای 8 در شلمچه. مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی29 ردیف 84 شمارهی 18
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!
شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی
.
"داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقهی شرهانی فکه بهشهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.
.
درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همانگونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.
.
مزار شهید داوود بصائری: بهشتزهرا (س) قطعهی 50 ردیف 28 شمارهی 6
مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشتزهرا (س) قطعهی 28 ردیف 120 شمارهی 10
https://t.me/joinchat/AAAAAEHSU5qshUT54PBhVw
HDAVODABADI
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 13
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!
شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی
.
"داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقهی شرهانی فکه بهشهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.
.
درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همانگونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.
.
مزار شهید داوود بصائری: بهشتزهرا (س) قطعهی 50 ردیف 28 شمارهی 6
مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشتزهرا (س) قطعهی 28 ردیف 120 شمارهی 10
https://t.me/joinchat/AAAAAEHSU5qshUT54PBhVw
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!
شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی
.
"داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقهی شرهانی فکه بهشهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.
.
درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همانگونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.
.
مزار شهید داوود بصائری: بهشتزهرا (س) قطعهی 50 ردیف 28 شمارهی 6
مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشتزهرا (س) قطعهی 28 ردیف 120 شمارهی 10
آخرین عکس جنگ!
این عکس که فروردین 1366 در عملیات کربلای 8 در شلمچه انداختم، آخرین عکس واقعی ام در جنگ است!
آخرین عکسم در آخرین عملیاتی که در آن شرکت داشتم!
از آن به بعد بود که خودخواسته، خسته و تن داده به دنیا و دنیائیان، خود را به اسارت شهر درآوردم.
اگر ... و اگر چیزی در درونم بود که می شد به آن امیدوار بود، فقط در این لحظه بود
لحظه گرگ و میش
گرگ هوای نفس، در برابر اخلاص و صداقت و پاکی ای که با دست خویش آن را به مسلخ فرستادم و زمین گیر شدم.
فکر می کردیم از جنگ خسته شده ایم، که از نفس خود خسته بودیم با بازیهای مسخره اش.
و جنگ، از ما بازیگران نابازیگر، خسته شده بود!
این عکس، فردای شهادت حسین کریمی است.
دوست عزیز و عشقم که هنگام در کنارش بودن، تنهایی را گم می کردم.
و همه را داشتم.
دو شب قبل با حسین گفتیم و خندیدیم و یاد گذشته ها را مرور کردیم.
نیمه های شب گلوله دشمن زیر چشم حسین نشست و او را با خود به هدف رساند.
و من ماندم با آخرین غم های آخر جنگ!
صادقانه بگویم:
وقتی خالصانه و منصفانه به پشت سر خود نگاه می اندازم می بینم
من که از آن روز به بعد باختم، خیلی هم باختم.
از آن روز به بعد بود که خود را اسیر ارگانها و نهادها ساختم و فریب دوست نمایان را خوردم:
بسه دیگه
مگه تو نمی خوای زندگی کنی؟
مگه تو شغل نمی خوای؟
تا کی باید نون خور بابات باشی؟
نگاه کن ما الان زن گرفتیم و زندگی داریم.
تو نمی خوای زن بگیری و زندگی تشکیل بدی؟
تف بر زبانی که بی موقع و برای فریب باز شد.
لعنت بر آن که خود در چاه افتاد و برای اینکه تنها نماند، من را از حضور خالصانه در ماههای آخر جنگ محروم کرد.
مثلا تیر ماه 67 آخرین حضورم در جنگ بود
ولی جنگ خود با خود
جنگی که در برابر نفس بدجوری کم آوردم و دنیا بهم مزه داد.
نمی دانم شاید که در جنگ کم آوردم
و اگر امروز شدیدا افتاده ام به زنده نگه داشتن آن ایام، جبران کم گذاشتن و خسران آن روزها باشد.
ای کاش فقط یک سال دیگر، همچنان پابه پای امام خویش گام برمی داشتم،
و زندگی و دنیا و شغل و حقوق و ... را در راس امور نمی پنداشتم!
شما نبازید
قدر امروزتان را بدانید
زمانی که رفت، دیگر برنمی گردد
دیگر خرمشهر و شلمچه و کربلای 5 و رمضان برنمی گردند
حواستان به امروز باشد تا مثل من حسرت گذشته های افتخارآفرین و شیرین را نخورید.
از جنگ متنفرم
دلم برای تیر و ترکش تنگ نشده
فقط دلتنگ حال و هوای آدمهای آن روزم.
آن روزها که خدا همواره همسایه مان بود.
با ما سر سفره می نشست و روزی حلالمان را تناول می کرد.
و از همنشینی با او لذت می بردیم
و در کنار او و در محضرش
هر روز گناهانمان کمرنگ تر می شد
و هر روز
از همنسینی با دوستان، خدایی تر می شدیم.
یادش بخیر
۳۳ سال پس از آخرین عکس جنگ
فروردین ۱۳۹۹
@hdavodabadi
طلب علم حتى در جنگ
یکى از روزها، در منطقه عملیاتى والفجر یک در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول (ص) عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکاندهنده بود.
از دور پیکر شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاقباز خوابیده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش میگذشت.
نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم باید نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.
بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن میطپیده، برجستگیاى نظرم را بهخود معطوف کرد. جلوتر رفتم و درحالی که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام اسکلتیاش بود و در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را میخواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوانهایش بههم بریزد، دکمههاى لباس را بازکردم.
درکمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بوده. کتاب پوسیده را که با هرحرکتى برگبرگ و دستخوش باد میشد، برگردانم.
کتابى که ده سال تمام، با آن شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود و یک دفتر که در صفحات اولیه آن، بعضى از دروس نوشته شده بود. خودکارى که لاى دفتر بود، ابُهت خاصى به آنچه میدیدم، میداد. نام شهید بر روى جلد کتاب نوشته بود.
مسئلهاى که برایم خیلى جالب آمد، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آنقدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات، کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى یافت، درسش را بخواند.
مرتضی شادکام
توضیح لازم:
قبل از شروع عملیات والفجر یک که فروردین 1362 در منطقه فکه انجام شد، به نیروهای خط شکن گفته شد که به هیچ وجه برنخواهند گشت و چه بسا بعد از شهادت، پیکرشان نیز باقی خواهد ماند!
درباره شدت آتش دشمن در این عملیات نیز گفته می شد در هر 24 ساعت، به هر نفر رزمنده ایرانی که در عملیات شرکت داشت، حدود 300 گلوله خمپاره و توپ می رسید که تنها ترکش بسیار کوچک یکی از آنها می توانست یک نفر را ناکار کند.
حال این که این نوجوان، با توجه به چنین شرایطی کتاب درسی را با خود همراه آورده تا درس بخواند، جای توجه و تامل دارد و انسان را به یاد حدیث زیبای پیامبر اسلام (ص) می اندازد که فرمودند:
"از گهواره تا گور دانش بجویید."
نقل از کتاب تفحص: نوشته حمید داودآبادی: نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
یه بوس جانانه ...
بهمن ۱۳۶۵ در کنار محمد شبان
قبل از حضور در شلمچه برای عملیات کربلای ۵
قبل از نماز صبح، توی عالم خواب و رویا، بعد از ۲۲ سال "محمد شبان" از بچه محل های قدیمی که خونوادشون هنوز سر کوچه مان ساکن هستند، به خوابم اومد.
۲۲ سال قبل با هم توی شلمچه بودیم؛ حالا این جا توی تهران برهوت، یا به قول بعضی بچه ها "شهر گناهان کبیره"، بیاد و خواب من رو آشفته کنه!
القصه:
محمد شبان وایساد و با چهره ای سفید و قشنگ، با من سلام و احوالپرسی کرد. مونده بودم چی بگم. فقط گفتم:
- ببین محمد ... تو شهید شدی دیگه، مگه نه؟
که اون هم خیلی جدی گفت: خب آره دیگه.
که گفتم: می خوام بگم که من می دونم تو شهید شدی و حالا اومدی این جا.
که دوباره گفت: خب آره مگه چیه من شهید شدم.
که گفتم: می خوام بگم من متوجه هستم که تو شهید شدی ...
و همین طور صورتم رو می بردم جلو و گونه های صاف و نرمش رو می بوسیدم.
اون هیچ عکس العملی نشون نمی داد و فقط صورتش رو می آورد جلو و راحت می گذاشت ببوسمش.
چند بار که بوسیدمش، به چهره اش که مدام به سمت راست برمی گشت و نگاه می کرد که انگار منتظر کسی است، نگریستم ولی اصلا نتونستم درون چشمانش رو ببینم.
چهره اش لاغر و استخوانی ولی صاف و روشن شده بود.
...
از خواب که بیدار شدم، یاد حرف محمد شبان بعد از عقب نشینی از سه راه مرگ در عملیات کربلای 5 افتادم که مدام می گفت:
"این که میگن روز قیامت پدر پسر رو و دوست همدیگر رو نمی شناسند ... من توی شلمچه دیدم ...راست می گن ها ..."
محمد شبان ۲۱ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید و در مشهد اردهال کاشان دفن شد.
حمید داودآبادی
۱۰ اسفند ۱۳۸۷
القصه
چند روز پیش در عالم خواب مرحوم حاج علی آقا، پدر محمد شبان رو دیدم که چندماه پیش فوت کرد.
با چهره ای بسیار روشن و شاد اومد جلو و در حالی که میخواست مرا در آغوش خود بگیرد با خنده گفت:
شنیدم حالت خوش نیست، اومدم عیادتت!
حمید داودآبادی
۱۶ فروردین ۱۳۹۹
محتبی نرسیده به خط تکه تکه شد
امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم که نگاهم به تصاویرش گره خورد. بغضی سخت گلویم را خراشید و اشک ...
وای خدای من ...
مجتبی کاکل قمی فقط ۱۴ سال و 10 ماهش بود!
شلمچه، عملیات کربلای ۸
نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادۀ رفتن شدیم. کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده میشد و گفتوگوهای دوستانهای که شاید آخرین دیدارها بود، تنها صدایی بود که تا صبح به گوش میرسید.
هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم. یکی از بچههای گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافهاش درهم و گرفته. علت را که پرسیدم، گفت:
"هفت هشت تا از بچههای گردان سوار وانت شده بودند که برن جلو، ناگهان یه خمپاره اومد وسطشون و همهشون رو تیکه پاره کرد."
خیلی دلم برایشان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند.
وقتی گفت:
"مجتبی کاکل قمی" هم جزو اونا بود ..."
رنگم پرید.
مجتبی کاکل قمی نوجوان خوشسیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود. خودش میگفت مداحی هم میکند. مدام یا حرف میزد و مخ تیلیت میکرد، یا زیر لب ذکر و نوحه میخواند.
چهرۀ سبزهاش به شهید سعید طوقانی میخورد. جذاب بود و نورانی.
تصور اینکه چه بر آن چهره و جثۀ کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد. دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم.
نقل از کتاب "از معراج برگشتگان"
نوشته: حمید داودآبادی
"سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسههای شیطانی شما را فریب دهد."
برادر حقیر و کوچک شما
مجتبی کاکل قمی
گروهان یک - دسته یک - رسته پیک
۶۵/۱۲/۲۰
"مجتبی کاکل قمی" متولد: 1 خرداد 1351 شهادت: چهارشنبه 19 فروردین 1366 عملیات کربلای ۸ در شلمچه.
مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ ۲۹ ردیف ۸۸ شمارۀ ۴