eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
@hdavodabadi از شیرخوارگاه تا گلزار شهدا دوقلوهایی از بهزیستی که شهید شدند بخش اول دو نوزاد پسر داخل زنبیل پشت در پرورشگاهی در شهرری، رها شده اند. سال 1343 است و ایران روزهای پرالتهابی را می گذراند. دو نوزاد که دو قلو هستند، در پرورشگاه قد می کشند و دو برادر تمام خانواده هم می شوند. نام یکی «ثابت» است و دیگری «ثاقب» و نام خانوادگی شان «شهابی نشاط». روزها می گذرد؛ درس می خوانند و دیپلم می گیرند. جنگ آغاز می شود و به عنوان داوطلب و امدادگر به جبهه اعزام می شوند. هر دو در سومار مجروح می شوند؛ جانباز شیمیایی و اعصاب روان. دست از نبرد بر نمی دارند و تا آخرین لحظه در جبهه می مانند. بعد از جنگ، «ثابت» ازدواج می کند و صاحب 3 فرزند می شود اما «ثاقب» به مجتمع بهزیستی شهید قدوسی برمی گردد و در 10/18/ 1377 به دیدار معبود می شتابد. «ثابت» در فراق برادر روزها را سپری می کند و در تاریخ 09/25/ 1385 به برادر شهیدش می پیوندد. قصه شهیدان «شهابی نشاط»، داستان عجیبی دارد. شهیدانی از بهزیستی که کمتر شناخته شده اند اما تمام زندگی آن ها سراسر شناخت و عشق به حق بوده است. سرگذشت این دو برادر، سوژه گزارش نوید شاهد شد. ابتدا غیر حضوری و از طریق تلفن با همسر شهید «ثابت شهابی نشاط» گفت و گو کردیم و بعد دو پسران شهید «ثابت» به نوید شاهد آمدند و از ناگفته هایی از این دو شهید گفتند. آنچه در ادامه می خوانید روایت خانواده شهید «ثابت شهابی نشاط» از زندگی این دو شهید است. مهناز فرحزاده، همسر شهید ثابت شهابی نشاط: سال 1368 بود که با آقا ثابت ازدواج کردم. یک سالی از جنگ گذشته بود و شهید ثابت به همراه برادرش شهید ثاقب در بهزیستی زندگی می کرد. ما ساکن محله پیروزی تهران بودیم و از طریق هم محلی هامون با ایشان آشنا شدم. ازدواج ما کاملا سنتی بود. مراسم ازدواجمان در تالار بهزیستی برگزار شد. اگرچه بیشتر دوستان شهید که در بهزیستی با هم بزرگ شده بودند و با هم جبهه رفته بودند، به شهادت رسیدند اما دوستان دیگرشان در بهزیستی در مراسم عروسیمان حضور داشتند و ما را همراهی کردند. سال 1369 اولین فرزندمان، آقا محمد مهدی، به دنیا آمد. سال 1372 هم دخترم و سال 1378، آقا مجید (ثاقب) به خانواده ما اضافه شد. به شهید «ثابت» علاقه مند شدم شهید ثابت اوایل جنگ در سومار مجروح شد و در زمان ازدواج جانباز شیمیایی و اعصاب و روان بود. برای خیلی ها این سوال پیش می آید که چرا با فردی که در بهزیستی بزرگ شده و از طرفی دیگر جانباز هم هست ازدواج کردم. پس از آن که با آقا ثابت آشنا شدم، به ایشان علاقه پیدا کردم و دیگر به این مسائل فکر نمی کردم. شهید ثابت با تمام مشکلات روحی و جسمی که با آن دست و پنجه نرم می کرد، بسیار صبور بود و بچه هایمان را دوست داشت. قاری قرآن بود. بعد از جنگ در بانک ملت استخدام شد و از خانه نشینی با وجود مشکلاتی که داشت، دوری می کرد. محمد مهدی شهابی نشاط، فرزند اول شهید: پدرم فرمانده گردان تخلیه شهدا بود. یکی از مسولان پرورشگاه آقای ناصر بابایی نام داشت که در محله پیروزی زندگی می کرد و با خانواده مادرم هم محلی بودند. پس از آن که پیکر پسرش، شهید مرتضی بابایی، توسط پدر پیدا شد، مدت ها بعد به او پیشنهاد داد که ازدواج کند. پدرم آن زمان در مجتمع بهزیستی شهید قدوسی به همراه عمویم زندگی می کرد. پدر قبول کرد و با وساطت آقای بابایی به خواستگاری مادرم رفتند. خانواده مادر ابتدا مخالف بودند اما از آنجایی که پدر اهل ایمان بود، شغل خوبی هم داشت، این فاکتورها برای مادر کفایت می کرد که با پدرم ازدواج کند. شهادت در اوج جوانی عمو ثاقب ازدواج نکرد. او به من و مادرم علاقه ای خاصی داشت. اگر مساله ای بین پدر و مادرم به وجود می آمد، از مادرم جانبداری می کرد. شاید عمو به خاطر تنهایی و این که خانواده ای نداشت، جذب محبت خواهرانه مادرم شده بود. عموثاقب، در 34 سالگی با درجه جانبازی 70 درصد به شهادت رسید. شهادت عمو در اردوگاه شهید قدوسی اتفاق افتاد. خاطرم هست چند روزی از عمو بی خبر بودیم. پدر تازه از سفر حج آمده بود که یکی از دوستان به پدر اطلاع داد که حال «ثاقب» خوب نیست. پدرم که به دیدن عمو می رود، عمو شهید می شود. ادامه دارد @hdavodabadi
شهید ثابت شهابی نشاط
@hdavodabadi از شیرخوارگاه تا گلزار شهدا دوقلوهایی از بهزیستی که شهید شدند بخش دوم - پایانی در جستجوی خانواده پدر و عمویم نام و فامیلی جالبی دارند. ثابت و ثاقب شهابی نشاط. نمی دانم این نام واقعی خودشان بوده یا بهزیستی برای آن ها انتخاب کرده است. این دو برادر هنگامی که بزرگتر می شوند به دنبال پدر و مادر خود می گردند. در دوران جنگ هم دست از جستجو برنمی دارند. در هر منطقه ای که برای جنگ اعزام می شدند، اعلامیه ای که مشخصات خود را روی آن نوشته بوند، پخش می کردند. این جستجو حتی تا زمان بعد از جنگ هم ادامه داشت اما به نتیجه ای نرسید. نداشتن خانواده و این که ندانی پدر و مادرت چه کسانی هستند برای پدر و عمویم غم انگیز بود. تا زمان حیات پدر این موضوع برای ما هم اهمیت داشت چون برای پدر مهم بود. اما حالا که پدر شهید شده و 12 سال از شهادتش می گذرد، ما دیگر پیگیر این موضوع نیستیم. جانباز اعصاب و روان پدر جانباز اعصاب و روان هم بود. اگرچه شخصیت آرام و صبوری داشت اما از این مشکل رنج می برد. هنگامی که حال پدر بد می شد و ناخواسته کاری انجام می داد، بعد از آن که حالش کمی بهتر می شد از ما معذرت خواهی می کرد. ما هم مراعات حال او را می کردیم. بیکاری آزارمان می دهد بیشتر مردم فکر می کنند فرزندان شهدا و جانبازان در بهترین موقعیت شغلی قرار دارند. این تفکر اشتباه است. من چندسالی است که در جستجوی کار هستم اما هرجایی که برای کار مراجعه می کنم، معرف می خواهند. از سمت بنیاد شهید هم اقدام کرده ام اما به نتیجه نرسیده ام. پدر جانباز 55 درصد بود. هنگامی که استرس های زمان جنگ به سراغش می آمد، به خودش آسیب می زد. گاهی دست هایش را نگه می داشتیم اما کارساز نبود و خیلی اذیت می شد. برخی اطلاعات درباره شهیدان «شهابی نشاط» موثق نیست متاسفانه اطلاعات اشتباهی در ارتباط با پدر و عمویم در اینترنت منتشر شده است. برای مثال نوشته اند که زمان بمب باران راه آهن تهران، مادرم شهید شده است! در آن زمان مادر من در همان حوالی بوده برای همین خانواده نگران بودند که شاید او هم شهید شده باشد. اما بعد از مدتی به خانه برمی گردد. پدرم آن زمان این موضوع را برای یکی از دوستانش تعریف می کند آن فرد هم به اشتباه این ماجرا را روایت کرده است. تمام زندگی پدر و عمویم پر از فراز و فرود است. از هنگامی که به بهزیستی سپرده شدند تا زمانی به جبهه رفتند و جانباز شدند. بعد از آن هم به شهادت رسیدند. زندگی این دو شهید اگر به کتاب تبدیل شود، بدون شک مورد توجه قرار خواهد گرفت زیرا این دو شهید خاص هستند. البته موسسه «روایت فتح» تصمیم به نگارش کتابی درباره شهیدان شهابی نشاط گرفته است و این کتاب در مرحله تحقیق قرار دارد. در جستجوی کار به در بسته می خوریم من دانشجوی رشته حسابرسی هستم از بنیاد شهید به عنوان کمک هزینه تحصیلی، پولی دریافت نمی کنم و این مساله تحصیل را برایم دشوار کرده است. من و برادرم بیکاریم و تا الان تلاش مان برای پیدا کردن کار مناسب بی نتیجه مانده است. @hdavodabadi سایت نوید شاهد http://navideshahed.com/fa/news/429298/از-شیرخوارگاه-تا-گلزار-شهدا-دوقلوهایی-از-بهزیستی-که-شهید-شدند
شهید ثاقب شهابی نشاط
آخرین ساعات حیات شهید ثابت شهابی نشاط
طنازهای جنگ در گذر عمر! داوود امیریان و حمید داودآبادی. بهار 1372 – حوزه هنری، دفتر ادبیات و هنر مقاومت داوود امیریان و مسعود دهنمکی و حمید داودآبادی. بهار 1397 – تهران، سالن اسوه "داوود امیریان" از آن رزمنده های باحال، همیشه شاد و باصفاست. کتاب های خاطرات و داستان او جزو بهترین های دفاع مقدس است. بخصوص "خداحافظ کرخه". "حمید داودآبادی" هم که معرف حضورتان است! "مسعود دهنمکی" هم که سنجاق شده با سه گانه "اخراجیها"ست. @hdavodabadi
زورو بازی در جبهه! جثه ريزي داشت . مثل همه بسيجيها خوش سيما بود و خوش مَشرَب . فقط يك كمي بيشتر از بقيه شوخي مي كرد. نه اينكه مايه تمسخر ديگران شود، كه اصلاً اين حرفها توي جبهه معنا نداشت . سعي مي كرد دل مؤمنان خدا را شادكند. آن هم در جبهه و جنگ . از روزي كه او آمد، اتفاقات عجيبي در اردوگاه تخريب افتاد. لباسهاي نيروها كه خاكي بود و در كنار ساكهايشان قرار داشت ، شبانه شسته مي شد وصبح روي طناب وسط اردوگاه خشك شده بود. ظرف غذاي بچه ها هر دوسه تا دسته ، نيمه هاي شب خود به خود شسته مي شد. هر پوتيني كه شب بيرون از چادر مي ماند، صبح واكس خورده و برّاق جلوي چادر قرار داشت ... او كه از همه كوچكتر و شوختر بود، وقتي اين اتفاقات جالب را مي ديد،مي خنديد و مي گفت : ـ بابا اين كيه كه شبها زورو بازي در مي آره و لباس بچه ها و ظرف غذا رامي شوره ؟ و گاهي مي گفت : «آقاي زورو، لطف كنه و امشب لباسهاي منم بشوره وپوتينهام رو هم واكس بزنه .» بعد از عمليات ، وقتي «علي قزلباش » شهيد شد، يكي از بچه ها با گريه گفت : ـ بچه ها يادتونه چقدر قزلباش زوروي گردان رو مسخره مي كرد... زوروخودش بود و به من قسم داده بود كه به كسي نگم . شهید "محمدعلی قزلباش" متولد 1351 شهادت: 1/11/1366 مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 40 ردیف 47 شماره 13 @hdavodabadi
نماز شمر! پشت صحنه ساخت سریال معراجی ها، یکی از هنرمندان جمله ای گفت که بدجوری تکانم داد! می گفت: "وقتی در پروژه فیلم ... که درباره عاشورا و قیام حضرت امام حسین (ع) است، کار می کردیم، هنگام اذان، فقط "شمر" نماز می خواند! بازیگر نقش شمر، با همان گریم و لباس سرخ و هیبت شمرگونه، وضو می گرفت، می رفت گوشه ای نمازش را می خواند. و آنان که نقش اهل بیت را برعهده داشتند، می رفتند سر وقت ناهار و سیگار ..." حمید داودآبادی @hdavodabadi
من برگزیده خداوند هستم! نه ۱۰ فرمان بر من نازل شده و نه هیچ کتابی دیگر! نه ادعای پیمبری دارم و نه داعیه نبوت! نه تافته جدابافته ام و نه از دماغ فیل افتاده! نه از نژاد برترم و نه از مدعیان دروغین! من پیمبر الهی نیستم ولی بنده خدا هستم و عشقی الهی را سال ها پیش تجربه کرده و همچنان در دل زنده دارم. توهّم نزده ام دنبال مرید جمع کردن هم نیستم قرار نیست کسی به من ایمان بیاورد لازم نیست کسی مرا باور کند حتی نیاز ندارم کسی ایمان و باورش را به پای من قربانی سازد که خداوند عشق خود را به خویشم باورانده وقتی رفیق و نارفیق ۳۵ سال دچار فراموشی عمدی شوند! شناس و ناشناس ۳۵ سال خود را به خواب زنند! معروف و نکره ۳۵ سال خود را به نشناختن زنند و زدند! در این عالم عظیم خاکی که برای پروردگار کاهی بیش نیست من برگزیده خداوند شدم تا بنده ای از بندگان پروردگار را بیابم پیدا کنم بشناسم او مرا بیابد مرا پیدا کند مرا بشناسد ۳۵ سالی که فکر می کردم فقط من فکر اویم، او فکر من بود!ه ۳۵ سالی که می اندیشیدم شاید که مرا نشناسد، او بهتر از خویشم شناخت! ۳۵ سالی که تصورم بود گرد غربت سوی چشمانش را ستانده تا مرا یاد نیاورد، یادم آرود! 35 سالی که هراسم بود دنیا مرا از خاطر و خاطراتش ربوده، توان ربودنش نبود! ۳۵ سال بیش از این که او آرام بخش روحم شود تسکین دل داغدارم شود تکیه گاه بعد داغ رفیقم شود آرامش دل در فراغ طوفانی مصطفی شود! من شدم رفیق او آرام بخش او تسکین او آرامش او و تکیه گاه او چون‌ من برگزیده خداوند بودم! این فقط و فقط من بودم که از جمع مدعیان دوستی و رفاقت همرزمی و همسنگری 35 سال دنبالش گشتم و سرانجام تقدیر خداوند بر آن شد تا بیابمش مرا بیابد ببویمش مرا ببوید آرامشش بخشم آرامشم بخشد تسکین دلش شوم تسکین دلم شود نَفَسَش شوم نَفَسَم شود و نََفَسَش شدم خودش گفت؛ من ادعا ندارم! و خداوند فقط مرا برانگیخت تا ماه ها و روزهاِی آخر عاشقی را که چهره اش نه مجنون وش بود و نه لیلی روی! ولی از همه مدعیان بهتر عشق را می فهمید نه شانه اش زیر بار ستاره های تصنعی و تقدیمی خم‌ گشته بود، که ستاره هایش در آسمان، بیش از همه کهکشان هاست! اسیر دلش شوم و همچون صیاد، محمدی گونه صیدم‌ کند بربایدم‌ تا راحت ‌جان دهد! ببوسدم تا همه داشته هایش را در دو سه جلسه هرچند کوتاه، به وجودم بلوتوث کند! تا همه ‌دیده هایش را در سخت ترین‌ ایام‌ جنگ، زیپ کرده و به یکباره بر جانم ریزد! تا همه آن چه را فقط او شاهد بود و دیگران ‌کور، از درونش دانلود کنم! و ناغافل و غافلگیرانه سه شنبه 28 فروردین 97 دکمه "شیفت دلیت" را زد که نه، خویش را فرمت کرد! تا کسی جز من بر او ‌آگه نباشد! پس من برگزیده خداوند هستم‌ که شهید مظلوم و غریب در جمع مرا برگزید و واگذار کرد به من آن چه را سینه دیگران از حمل آن محروم است و ناتوان! آن که رسوایی ببار آوَرَد، بوالهوسی و عشق زمبنی مه رویان است که عشق الهی مه دلان، غربت دارد و گمنامی! شهدا را در قاب تقدس و تکرار نباید محبوس ساختن که فقط بهانه اند بهانه ای تا چو منِ برگزیده شوم و برانگیزانم! این مدعیان در طلبش بی خبرانند کانرا که خبر شد خبری باز نیامد! تا چه شود از این به بعد با این بار امانتی که فرمانده شهید مظلوم و گمنام "صیاد محمدی" بعد 35 سال دوری قبل از رفتن، بر جانم افکند و روزی ام گرداند شاید که باید 35 سال دیگر در فراغ صیاد و مصطفی بسوزم و بسازم! یا الله حمید داودآبادی @HDAVODABADI