eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
چه حالی کردیم! امشب از عمر شبی بود که حالی کردیم دوشنبه 14 خرداد 1397 طبق روال همه ساله، افطاری در خانه پربرکت آقامحسن فکور دوست و همرزم باصفا در جمع عزیزان همرزم گردان حمزه در والفجر ۸ و کربلای ۵ و کربلای 8 دلاورمردان جانباز محسن شیرازی، مهدی خراسانی، حسین گلستانی، مهدی صاحبقرانی، اکبر حسین زاده، محمود شمسیان، محمد فراهانی، ماشاالله نانگیر، علی هاشمی، حسین طوسی، بهروز یوسفی، غلام فراهانی و .... خدا حفظشان کند و عاقبت بخیر گرداند @hdavodabadi
فیش حقوقی حسن یخی "حسن امیری فر" متولد 1301، ساکن محله نازی آباد بود. (فقط کمی پایین تر! از محله جماران، منطقه مسکونی اختصاصی روسای جمهور قبلی و فعلی جمهوری اسلامی. البته از تجریش بیفتید توی اتوبان امام علی (ع)، ده ها کیلومتر که سرازیر شوید، به نازی آباد خواهید رسید). عموحسن، نه برج عاج در سعادت آباد داشت و نه خود و فرزندانش صرافی داشتند و دلاری نان می خوردند! او در خیابان وحدت اسلامى تقاطع چهار راه مختارى، یک دکه کوچک یخ فروشی داشت و همه خرج زندگی خود و خانواده را از آن تامین می کرد. جنگ که شروع شد، درست مثل ماه های قبل از هر انتخابات چه ریاست جمهوری، چه مجلس و چه شوراها، او هم سریع احساس تکلیف کرد. عموحسن دکه یخ فروشی را ول کرد و غیرتمندانه رفت جنگ. هر بار که به او می گفتند: "عمو، شما پشت جبهه بمون و خدمت کن، دیگه از شما گذشته بری جبهه!" می گفت: "چی می گید؟ من صدتا جوون رو حریفم." و سرانجام عموحسن، پس از سال ها حضور در خط مقدم و عملیات مختلف، در 64 سالگی، در سرزمین تفتیده شلمچه، در عملیات کربلای پنج، در کنار ده ها هزار جوان که برای دفاع از شرف و کیان دین و میهن جان خویش را فدا کردند، در خون خفت. هیچ کدام از اولاد عموحسن نه تاجر داروهای نایاب شدند، نه فلان هنرپیشه ناباب شد عروسش. نه واردکننده خودروهای لوکس لکسوس بودند، نه تابعیت انگلیس و آمریکا و کانادا داشتند و دارند. نه در فرنگ تحصیل کردند و نان و نمک آنها را به بدن زدند که روزی جبران کنند! و نه .... حقوق یک بسیجی که می رفت تا جلوی پیش رفته ترین سلاح و تانک و هواپیمای بعثیان را با بدن خویش سد کند، تا شرافت ملت از دست نرود، فقط ماهی 2400 تومان بود! بالاترین حقوق آن زمان برای افراد متاهل و عیالوار و زن و بچه دار هم حدود 4500 تومان بود، و نه 4500 میلیارد تومان! لطفا فیش حقوقی حسن یخی را منتشر کنید تا مدیران خدوم و فداکار، شاید کمی به خود آیند و بیندیشند که پایه های صندلی ریاست شان بر خون چه کسانی استوار است! و یوم القیامتی که قطعا دیر نیست، خون حسن یخی و دوستانش، یقه خود و خانواده آنها را خواهد گرفت. اگرچه همچنان بر کرسی وزارت و ریاست و مجلس تکیه زده باشند و در خانه های میلیاردی فراهم آمده از بیت المال، نماز اول وقت شان ترک نشود! حمید داودآبادی @hdavodabadi
@hdavodabadi دزدیدن حاج احمد متوسلیان! بخش اول زمستان سال 77 برای برخی کارهای پژوهشی به سوریه و لبنان رفته بودیم. در دمشق، سراغ سفیر ایران در سوریه رفتیم و در جلسه ای خصوصی، به ایشان گفتیم: - زمان شاه، چون نیروهای انقلابی در لبنان و سوریه فعالیت زیادی داشتند، سفارت ایران در سوریه یکی از مراکز مهمی بود که ساواک در آن فعالیت آن گروه ها و افراد را رصد می کرد. بهمن 1357 که انقلاب پیروز شد، جوانان مبارز ساکن لبنان و سوریه ساختمان سفارت در دمشق را اشغال کردند. برخی مبارزین آن زمان تعریف کرده اند، در طبقه ای که ساواک مستقر بوده، مقدار بسیار زیادی اسناد درباره فعالیت افراد وجود داشته است. نامه ای از رئیس مرکز اسناد انقلاب اسلامی خطاب به جناب سفیر گرفته بودیم تا از آن اسناد کپی تهیه کنیم. آقای سفیر وجود اسناد زیاد از زمان شاه در سفارت را تایید کرد و گفت که همه آن اسناد را در زیرزمین جمع کرده ایم. وقتی درخواست کردیم آنها را ببینیم و ترتیب کپی برداری از آنها را بدهیم، مسئول بخش اسناد را احضار کرد و به او دستور داد تا ما را به زیرزمین که محل نگه داری اسناد قدیمی بود، ببرد. مسئول اسناد در برابر دستور سفیر گفت: - ببخشید حاج آقا، اون اسناد قدیمی رو که یکی دو ماه پیش همه رو سوزوندیم و از بین بردیم. رنگم پرید. یعنی چی؟ اسناد به آن مهمی را سوزانده اند؟ با خودم گفتم: شاه می بخشد، شاه قلی نمی بخشد! حتما تا دیده ما آمدیم دنبال اسناد، می خواهد بازار گرمی کند. آقای سفیر با تعجب گفت: اسناد رو سوزوندید؟ برای چی؟ که پاسخ شنید: دو ماه پیش بهتون گفتم که در سفارت اتاق کم داریم، شما گفتید از زیرزمین استفاده کنید. وقتی گفتم اون جا کاملا پر شده از اسناد و مدارک زمان شاه، شما گفتید که آنها قدیمی است و به درد نمی خورد، همه را امحاء کنید و بسوزونید. با تعجب نگاهی به آقای سفیر انداختم که رو به مسئول اسناد گفت: خب حالا برو دنبال کار خودت. باور نکردم. مگر چنین چیزی ممکن بود. از سفیر درخواست کردم اجازه بدهد به زیرزمین برویم و ببنیم که واقعا اسناد را از بین برده اند. ایشان با ناراحتی، گفت که ما را به زیرزمین ببرند و رفتیم. سالنی حدود 50 متری که دورتادور آن قفسه چوبی کتابخانه قرار داشت، خالی خالی مقابل چشمان متعجب ما خودنمایی می کرد. از همه سوزناک تر وقتی بود که مسئول اسناد گفت: - تمام این قفسه ها و حتی وسط اتاق روی میزها، پر بود از اسناد قدیمی زمان شاه. خود حاج آقا گفتند که برای استفاده از این جا، همه اونا رو بسوزونیم و از بین ببریم چون بعید بود به درد بخوره و هزینه کنیم بفرستیم تهران. با عصبانیت بین قفسه های خالی می گشتم و داخل آنها را نگاه می کردم. باورم نمی شد به همین راحتی اسناد مهمی را که تاریخ مبارزات نیروهای انقلابی در سوریه و لبنان بود، از بین برده باشند! ناگهان داخل یکی از کمدها که درش نیمه باز بود، چشمم به چند حلقه فیلم ویدئویی "BETAMAX" افتاد. از آن نوارهای قدیمی و اولیه ویدئو. هفت هشت تایی می شدند. آنها را که درآوردم، مسئول اسناد با تعجب گفت: - عه. اینا این جا چی کار می کنند؟ ما هرچی فیلم و عکس و سند بود سوزوندیم. چطور اینها رو ندیدیم؟! خیلی خودم را کنترل کردم که نزدمش یا حداقل چیزی بارش نکردم. فیلم ها را برداشتیم و بردیم بالا. داخل بخش فرهنگی، یک دستگاه ویدئوی قدیمی مدل "T-7" (تی. سِوِن) داشتند که نوار بتاماکس می خورد. فیلم ها را گذاشتیم داخل دستگاه و یکی یکی بررسی کردیم. شانس آوردیم دیدن آنها برای هیچ کدام از کارمندان سفارت مهم نبود و خودمان دو نفری نشستیم به دیدن سریع و بررسی. روی لیبل یکی از فیلم ها نوشته بود: "ورود نیروهای ایرانی به دمشق – نسخه اصلی" ادامه دارد @hdavodabadi
@hdavodabadi دزدیدن حاج احمد متوسلیان! بخش دوم و پایانی آن را که گذاشتم داخل دستگاه، آه از نهادم برخاست. وای خدای من. مگر چنین چیزی ممکن است؟ تصویر بسیار زیبایی از حاج احمد متوسلیان بود که یکه و تنها، با ادب و احترام فراوان، گام برمی داشت و به حرم حضرت زینب (س) نزدیک می شد. بقیه فیلم حضور نیروهای ایرانی در منطقه جولان و جلسه فرماندهان نظامی ایران با فرماندهان ارتش سوریه در دمشق بود. از خوشحالی داشتم می ترکیدم. مانده بودم چه کار کنم. یک آن دیدم اگر به اینها بگویم چنین فیلم ارزشمندی و آن هم نسخه اصلی اش وجود دارد، عمرا آن را به ما بدهند. کارمندها داشتند می رفتند برای ناهار. به ما هم اصرار کردند که با آنها برویم. یکی از آنها با خنده گفت: - اون قدر از این فیلم ها بود که همه رو سوزوندیم، حالا شما خودتون رو علاف می کنید که ببینید اینا چی هستند؟! ناگهان فکری به ذهنم رسید. برای اولین بار در زندگی باید دزدی می کردم. آن هم دزدی برای خاطر حاج احمد متوسلیان. سریع همه فیلم ها را از قاب های شان درآوردم و روی میز پخش کردم. رفیقم که روحانی بود، با تعجب پرسید: چی کار می کنی؟ گفتم: این جوری اصلا متوجه نمی شوند یکی از فیلم ها کم شده. بالاخره این لباس روحانیت و به خصوص جیب های بزرگش به یه کاری اومد. فیلم را از قاب درآوردم و به او دادم که در جیب بزرگ لباسش گذاشت. شروع کردم به بازی و نمایش. به ساعتم نگاه کردم و با اضطراب خطاب به کارمندی که در آن سوی اتاق سرش گرم کار بود گفتم: - آخ آخ. دیر شد. باید بریم جایی. و به سرعت از ساختمان سفارت خارج شدیم و آن فیلم را که واقعا خدا از آتش نجات داده بود، به ایران آوردیم که در مستند "برادر احمد" زندگی حاج احمد متوسلیان، برای اولین بار استفاده کردیم. قابل توجه عزیزان حراست وزارت خارجه: به خدا فقط همان فیلم حاج احمد را برداشتیم نه هیچ چیز دیگر، حتی یک برگ سند زمان شاه. یعنی نمانده بود که برداریم! حاضرم تاوان جرم 20 سال پیشم را بدهم! حمید داودآبادی @hdavodabadi
بخشی از آن فیلم البته با کیفیت پایین در اینجا قابل مشاهده است: https://www.instagram.com/p/BW4bz11AtNm/?taken-by=nargolpub
مرگ نامه مرگ سوت پایانی است که داور می زند. چه زود چه دیر! چه به نفع تو، چه به ضررت. حالا هی برو توپ را شوت کن توی دروازه، دیگر فایده ندارد و امتیاز محسوب نمی شود. پس تا لحظاتی از بازی باقی است، تلاشت را برای گل زدن بکن. مرگ حرکت در اتوبانی است که همه به سرعت درحال حرکت در آن هستند؛ به هیچ وجه امکان بازگشت ندارد. پس مراقب باش قوانین را رعایت کنی تا نه به ضرر خودت و نه به ضرر دیگران منجر شوی. مرگ عکسی است که دوربین راهنمایی و رانندگی هنگامی که می خواهی از چراغ قرمز بگذری، یک آن از تو می گیرد! حالا بیا دنده عقب، فایده ای ندارد. عکسی که گرفته، دیگر پاک نخواهد شد. اگر هم گاز بدهی که از چراغ قرمز بگذری، باز عکس می گیرد و باز جریمه! پس پایت را از خط کشی جلوتر قرار نده و حدودت را رعایت کن. مرگ اتفاقا و کاملا، پایان کبوتر است! چون دیگر مجالی برای پرواز و دانه جمع کردن نخواهد داشت. پس تا وقتت تمام نشده، دانه هایت را جمع کن و به پرواز بیندیش. مرگ صدای ممتحنی است که می گوید: "برگه ها را بگیرید بالا!" دیگر فرصتی برای نوشتن نیست. حتی اگر پاسخ نوک زبانت باشد! دست ببری توی برگه امتحان، به ضررت تمام خواهد شد. هر آن چه می توانستی در زمان تعیین شده باید می نوشتی نه این که به فکر تقلب باشی. پس این قدر چشم به ورقه این و آن نینداز و کمی هم به برگه اعمال خودت دقت کن. مرگ همچون میخی است که در لاستیک فرو می رود؛ هم خود و هم ماشینت را پنچر می کند! لاستیکت نخ نما باشد یا نو، اسپرت باشد یا عادی، پهن باشد یا نازک، سرعتت کم باشد یا زیاد، برایش فرقی نمی کند. سوراخ که شدی از همه چیز وا می مانی. مرگ همچون دم در مدرسه بعد از امتحان نهایی است که کتاب را باز می کنی و پاسخ سوالات را یکی یکی می بینی و حسرت می خوری! مرگ که بیاید، برایش فرقی نمی کند در کاخی باشی با هزاران بادیگارد و دزدگیر و کنار شومینه درحال نوشیده قهوه، یا در کارتنی کنار خیابان در شبی سرد و زمستانی در پیاده رو درحال لرزیدن. مرگ کاملا غافل گیر کننده است! حالا تو بگو نامرد، تو هم بگو سورپرایز کننده! درحال رقص باشی یا نماز، در خواب باشی یا پشت فرمان، یک آن خفتت می کند. مرگ چشم ندارد. آقازاده و آقا، چاق و لاغر، ورزشکار و هنرمند، وزیر و وکیل، کارمند و بی کار نمی شناسد. با همه به یک اندازه کار دارد. مرگ دین و اخلاق هیچ کس برایش مهم نیست. کافر باشد یا مومن، خوش اخلاق باشد یا بد اخلاق! همه را با خود همراه می کند. مرگ، مجالی نیست برای حلالیت طلبی چون حلالیت را فقط باید در حیات کسب کرد. مرگ تیر خلاصی است که دیگر مجالی برای زندگی برایت باقی نخواهد گذاشت. مرگ حکمی قطعی است که هیچ دیوان عدالت و دادگاه و فرمان عفوی نمی تواند آن را نقض کند. مرگ، سناریویی است که برایت نوشته اند و تو فقط باید خودت را بازی کنی. مرگ فقیر و غنی را باهم دربر می گیرد. مرگ دست انسان را از حلالیت دنیا کوتاه می کند. مرگ را هیچ دوربین مدار بسته ای نه می بیند و نه می گیرد. مرگ فقط وظیفه دارد ببرد، این که کجا و چرا، به او ربط ندارد. مرگ گناهان هیچ کس را پاک نمی کند و بر ثواب کسی هم نمی افزاید. مرگ مجوز عبور و طرح ترافیک ندارد. همه را جریمه می کند. مرگ را نمی توان مدیریت کرد و با رشوه عقب انداخت! مرگ پایان فرصت هاست و آغاز بحران ها! مرگ کوچک و بزرگ نمی شناسد. مرگ چرا ندارد! دیروزنه. امروز هم نه. شاید؛ نه، حتما، یکی از این روزها! حمید داودآبادی @hdavodabadi
دستور مقام‌ معظم رهبری خانواده کاظم اخوان نامه‌ای خدمت مقام‌ معظم ‌رهبری ارسال کرده و در آن به شرح ‌وقایع و پی‌گیری‌های‌شان پس از اسارت کاظم و همچنین بلاتکلیفی خانواده و این که پرونده کاظم و همراهانش در هیچ ارگانی به‌ عنوان شهید یا اسیر وجود ندارد، پرداختند که حضرت ‌آیت‌الله خامنه‌ای پاسخ زیر را بر نامه ایشان مرقوم فرمودند: "بسمه تعالی به بنیاد شهید سفارش شود گفته شود که باوجود راه مسدود تحقیق و همکاری که لازمه طبع طرف‌های مقابل فالانژها و صهیونیست‌هاست، این موضوع همواره دنبال شده است. درعین‌حال به وزارت‌‌خارجه هم سفارش شود. 26 بهمن 1381" @hdavodabadi
دوست عراقی من! "مُنقذ عبدالوهاب الشریده" (ابو حیدر) سال 1325 در منطقه "ابی الخصیب" بصره در جنوب عراق متولد شد. او که تحصیلات آکادمیک خود را در ایتالیا و اسپانیا به پایان برده بود، سال‌ها در مدارس و دانشگاه های کشور های عربی تدریس کرد و از اساتید هنر دانشگاه مستنصریه بغداد بود. اواخر سال 1366 منقذ همچون دیگر مردم مظلوم عراق، بالاجبار از کلاس های دانشگاه که در آن جا نقاشی و مجسمه سازی را تدریس می کرد، به خط مقدم نبرد اعزام شده بود. بمباران شیمیایی شهر عراقی حلبچه توسط هواپیماهای عراقی که به شهادت بیش از 5000 زن و بچه بی گناه منجر شد، از صحنه هایی بود که منتقذ را شدیدا تکان داد. آن جا بود که منقذ تسلیم نیروهای ایرانی شد و همراه دیگر اسرا، به اردوگاه اسرای عراقی در تهران اعزام شد. ابو حیدر تحت تاثیر جنایاتی که در حلبچه دیده بود، تابلوهای نقاشی بسیاری کشید. در کنار نقاشی مجسمه هم می‌ساخت. او سوگواری مردم ایران را در ارتحال حضرت امام خمینی (ره) روی سنگ مرمری به ابعاد سه در یک متر حجاری کرده است که از آثار خوب هنری آن دوران به شمار می‌آید. انتفاضه فلسطین، قیام مردم عراق، سوگواری مردم ایران در ارتحال امام خمینی و عاشورا، مضامینی بود که این هنرمند عراقی در مدت اسارتش در ایران به خلق 200 تابلو نقاشی در این حوزه پرداخت. پس از آتش بس و تبادل اسرای دوکشور منقذ از جمله اسرایی بود که در زمره آخرین گروه ها برای بازگشت به کشورش قرارگرفت. در آن زمان، به دلیل مشکلات پیش آمده بین ایران و عراق، تبادل اسرا متوقف شد و ابو حیدر از خیل کاروان آزادشدگان جا ماند. 6 تیر ماه 1371 رئیس حوزه هنری نامه ای به مقام معظم رهبری نوشت و شرحی از احوال منقذ را در آن یادآور شد. باوجودی که تبادل و آزادی اسرای عراقی متوقف شده بود، چند روز بعد مقام معظم رهبری دستور آزادی او را صادر فرمودند و منقذ پس از 5 سال زندگی در اردوگاه اسرا، آزاد شد. منقذ با وجودی که برخی بستگانش در کانادا زندگی می کردند، پس از آزادی در ایران ماند و زندگی کرد. کار او در حوزه هنری بود. با استفاده از وسایل و تجهیزات خاص و دست ساز خودش، طرح جلدهای زیادی برای کتاب های دفتر ادبیات و هنر مقاومت که خاطرات دفاع مقدس را منتشر می کرد، ارائه داد. از سال 1371 همیشه منقذ را در دفتر ادبیات می دیدم و با او رفیق شده بودم. دوستی با کسی که تا چندی قبل در جبهه مقابل ما بوده و حالا به خاطر علم و هنرش آزاد شده بود، برایم خیلی جالب بود. یکی از روزها دوربینم را با خود به حوزه هنری بردم تا چند تایی عکس با دوستان و بچه ها بیندازم. منقذ دوربین را که دستم دید، خیلی خوشحال شد. او درخواست کرد تا چند تایی عکس از او با همکاران و دوستانش در واحد نقاشی و مجسمه سازی حوزه بیندازم که انداختم. هنرمندان حوزه هنری وی را به عنوان یک استاد صاحب سبک در نقاشی و مجسمه‌سازی می‌شناختند. مرداد 1388 نمایشگاهی از آثار منقذ در حوزه هنری برگزار شد و مورد استقبال اهل هنر قرار گرفت. چند سالی گذشت که شنیدم منقذ برای ادامه زندگی به کانادا نزد برادرش رفته است. دیگر از او خبری نداشتم تا این که برحسب اتفاق خبر ناراحت کننده ای شنیدم. آن گونه که مطلع شدم، منقذ مدتی در سلیمانیه عراق به سر برد، سپس عازم سوریه شد و از آن جا به کاندا و سرانجام برای ادامه فعالیت هنری و آکادمیک به آمریکا رفت. سرانجام اسیر آزاد شده عراقی "منقذ عبدالوهاب الشریده" (ابو حیدر) روز جمعه 4 مهر 1393 در سن 68 سالگی بر اثر بیماری قلبی، در شهر نشویل ایالت تنسی آمریکا، در غربت و فراموشی فوت کرد. حمید داودآبادی @hdavodabadi
هفده عمل جراحی روی مخ من! یکی از موسسات فرهنگی جلسه ای خاص گذاشته و از بنده هم دعوت کرده بود برای‌شان سخنرانی کنم. آن طور که خبردار شدم، تعدادی نویسنده رمان و داستان و فیلم نامه را جمع می‌کردند، جانبازانی را می‌آوردند تا از لحظات مجروحیت و جانبازی خود تعریف کنند. آنها هم مثلا حس می‌گرفتند و جنگ ندیده و نچشیده، می‌رفتند می‌نشستند و داستان برای جنگ می‌نوشتند. و صد البته که حق الزحمه چشم گیری هم هبه می‌شد! آن روز قرار بود دو نفر سخنرانی کنند و به نویسندگان حس و حال بدهند! بنده و جانبازی دیگر که نمی‌شناختمش. مجری رفت پیش میکروفون و گفت: - در این ساعت دعوت می‌کنم از جانباز بزرگواری که حوادث بسیار مهم و جالبی را تجربه کرده است. فقط این را بگم که در یکی از عملیات سر ایشان ترکش خورده و تا امروز بیش از 17 عمل جراحی روی مغز ایشون انجام شده است. خیلی جالب شد. برای من هم مهم بود که این عزیز را ببینم و بشنوم چگونه 17 عمل جراحی روی مغز را از سر گذارنده و زنده مانده است! بقیه هم مثل من، مشتاق بودند تا ایشان تشریف بیاورد و از تجربیاتش بگوید. مجری ادامه داد: - از برادر جانبازمون آقای حمید داودآبادی دعوت می‌کنم که ما را به فیض برسونند. چی؟ من؟ میکروفون را که در دست گرفتم، دستی بر سرم کشیدم و گفتم: - ظاهرا اشتباه بزرگی پیش اومده. بنده یکی دو بار ترکش کوچولو که اندازه عدس هم نبود به کله ام خورده. تا امروز هم هیچ عمل جراحی روی مخم انجام نشده. فکر کنم آقایون بنده رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتند. که مدیر موسسه آمد و ضمن عذرخواهی از بنده و حضار، اعلام کرد که جانباز مورد نظر فرد دیگری است که اتفاقا الان وارد سالن شده است. و من که در برابر آن عزیز عددی نبودم و حقیری ناچیز، رفتم نشستم تا از خاطرات آن بزرگوار بهره مند شوم. حمید داودآبادی @hdavodabadi
خبرهای خوش از حاج احمد متوسلیان! یکی دو سال پیش، برخی آقایان از جمله همرزمان حاج احمد و چند تایی هم نمایندگان مجلس اظهارات بسیار عجیب و امیدوار کننده ای درباره چهار گروگان مظلوم ابراز داشتند. برخی که همچنان مطمئن و قدرتمند گفتند اطلاعات موثقی دارند که تا یکی دو ماه گذشته آنها زنده بوده اند و ... و از همه بدتر اینکه همچنان اصرار دارند که نمی شود اسناد و مدارک مبنی بر زنده بودن گروگانها را منتشر کرد چون امنیتی است! آقایان! امسال 36 سال از اسارت حاج احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، تقی رستگار و کاظم اخوان می گذرد. یعنی 432 ماه یعنی حدود 13000 هزار روز هنوز اعلام دلایل و مستندات حیات آن عزیزان محرمانه است؟! برای کی محرمانه است؟ ملت؟ خانواده آن عزیزان؟ یا ... دشمن صهیونیستی که خودش کاملا از سرنوشت آنان خبر دارد. چی شدند آنها که می گفتند به زودی اخبار خوشی! از آنان خواهند داد؟ دو سال گذشت. یادم نمی رود یکی از همین حضرات، سال 1377 همزمان با برگزاری کنگره سرداران شهید تهران گفت: به زودی اخبار خوشایندی از حاج احمد متوسلیان خواهم داد! 20 سال زمان برای اعلام خبر خوش کم نیست؟! امسال هم با صدور بیانیه کلیشه ای و تهدیدآمیز!!! وزارت خارجه و برخی ارگانها خواهد گذشت. و باز همین حضرات همچنان وعده اخبار خوش را خواهند داد. آقایان باور کنید متوسلیان و موسوی و رستگار و اخوان چه ان شاالله زنده بیایند و چه عند ربهم یرزقون باشند، یقه همه آنانی را که 36 سال با سرنوشت آنها بازی کردند و خانواده آن عزیزان و ملت چشم به راه را بازی دادند، خواهند گرفت. آن دنیا دیگر لابی بالادستی ها ارزشی ندارد. حق الناس چشمان منتظر خانواده آن عزیزان، همه آن چه را فکر می کنید سابقه مبارزاتی و جهادتان است، بر باد خواهد داد. مطمئنا 50 سال دیگر هم که بگذرد، شما همچنان تیر ماه هر سال وعده اخبار خوش در آینده نزدیک را خواهید داد! آقایان! از مادر پیر خفته بر بستر بیماری حاج احمد خجالت بکشید. از سیدرائد فرزند چشم به راه و همسر سیدمحسن موسوی خجالت بکشید. فقط کافی است یک لحظه خودتان را بگذارید جای خانواده آن عزیزان، تا هم حساب شده تر ادعا کنید و هم دلسوزانه تر پیگیر سرنوشت آنها باشید. والله سریع الحساب حمید داودآبادی - خرداد 1397 سالروز اعزام سپاهیان محمد رسول الله (ص) به سوریه و لبنان @hdavodabadi