eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ خاطراتی کوچک از شهید بزرگ حاج سید اسدالله لاجوردی حمید داودآبادی بخش اول از همان سال ۶۰ که با نام حاج "سید اسدالله لاجوردی" و قاطعیت و شجاعتش در برابر عملیات وحشیانه تروریست های منافق آشنا شدم، دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. همه از او می گفتند که چگونه سد راه جنایتکاران شده و برای منافقین نیز کابوسی شده که خواب راحت از چشم آنان گرفته بود. دست بر قضای روزگار، سال ۶۹ در قوه قضائیه استخدام و در "هیئت مرکزی گزینش" مشغول به کار شدم. بعد از مدتی به گزینش دادستانی مستقر در ساختمانی مقابل زندان اوین منتقل شدم. طی زمان کوتاهی که در آن جا مشغول بودم، گاهی برای انجام امور اداری به ساختمان اداری وسط زندان اوین رفت و آمد می کردم. در همان جا بود که چندین نوبت با چهره مومن و باصفای حاج اسدالله روبه رو شدم. بچه ها راست می گفتند که: "هیچکس نمی تونه در سلام کردن، بر حاج اسدالله پیشی بگیره ..." با بچه ها سر این موضوع قرار گذاشتیم و گفتم که من می توانم. من که او را می شناختم، ولی او اصلا مرا نمی شناخت و حتی نمی دانست در آن ساختمان چه کار دارم. یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای وضو گرفتن رفتم طرف دستشویی. ناگهان حاج اسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: - سلام عزیزم، چطوری ... خوبید شما؟ فقط این بار نبود. دفعات بعد هم همین طور شد. بچه ها راست می گفتند. اصلا نمی شد در سلام کردن بر حاج اسدالله پیشی گرفت. تازه، فقط سلام نبود. هر کس که بودی، کارمند، پاسدار، خانواده زندانی، و حتی خود زندانی، همین که مقابل دیدگان حاج اسدالله قرار می گرفتی، اولین کسی که سلام و احوال پرسی می کرد او بود. گفتم زندانی، یکی از نکات جالب حاج اسدالله این بود که با زندانی ها که بیشتر هم منافقین و چپی بودند، آن قدر راحت بود که گاهی با آنها والیبال یا فوتبال بازی می کرد. گاهی نیز به سلول آنها می رفت و غذایش را در جمع آنان می خورد. و البته این کار با مخالفت شدید بچه های حفاظت روبه رو می شد، ولی لاجوردی وقتی به کسی اطمینان می کرد، دیگر کسی نمی توانست به او بگوید این قدر راحت به میان زندانیان نرو، هر چه باشد تو رئیس کل زندانها یا دادستان و ... هستی! در اتاق خودش هم که بود، همان غذایی را می خورد که برای زندانیان می بردند. ادامه دارد @hdavodabadi حاج اسدالله لاجوردی در حال والیبال با زندانیان منافق در اوین!
‌خاطراتی کوچک از شهید بزرگ حاج سید اسدالله لاجوردی حمید داودآبادی بخش دوم چند وقتی می شد که حاج اسدالله سیستم جدیدی برای امور اداری زندان اوین راه اندازی کرده بود. دیوارهای طبقه دوم ساختمان را برداشتند و سالن بزرگی ایجاد کردند. چندین میز اداری چیدند و همه مسئولین سازمان زندان ها در پشت آن میزها مستقر شدند. هر کس از پله ها بالا می آمد، درست مقابل رویش میزی می دید که سه نفر پشت آن نشسته بودند. غالبا در اولین برخورد فکر می کردی مثل همه اداره ها میز اطلاعات و راهنمای مراجعین است. چه بسا همین طور هم بود. جلو که می رفتی، مردی مسن با لبخندی بسیار زیبا سلام و احوال پرسی می کرد و با همین لحن می پرسید: - چیه عزیزم با کدوم قسمت کار داری؟ نامه ات را می گرفت، زیر آن چیزی نوشته و امضا می کرد، بلند می شد و از همان جا مسئول مورد نظر را صدا می زد و می گفت که کارت را راه بیندازد. و اگر شکایتی داشتی، نامه ات را می گرفت، خودش بلند می شد همراهت می آمد تا میز مربوط و دستور می داد که مشکلت را رفع کن. و چه بسا اکثر مراجعه کنندگان که خانواده زندانیان بودند، متوجه نمی شدند آن که این گونه دنبال کارشان است، کسی نیست جز حاج اسدالله لاجوردی رئیس کل سازمان زندان های کشور! و چه زیبا بود وقتی دو سه بار به او مراجعه کردم و خودش بلند شد آمد دنبال کارم تا به نتیجه رساند و آخر سر خندید و گفت: - راضی شدی عزیزم؟ ادامه دارد @hdavodabadi حاج اسدالله لاجوردی درحال صرف غذا داخل سلول در کنار زندانیان
‌ خاطراتی کوچک از شهید بزرگ حاج سید اسدالله لاجوردی حمید داودآبادی بخش سوم/پایانی غالب جمعه ها که برای نماز جمعه به دانشگاه تهران می رفتیم، حاج اسدالله را می دیدیم که همراه با پنج شش نفر از بستگانش، داخل پیکان مدل پایین چپیده اند و به نماز می آیند. حاج "محسن رفیق دوست" دوست و همرزم قبل و بعد از انقلاب حاج اسدالله، خاطره زیبایی ازاو نقل می کرد. می گفت: - حاج اسدالله از قبل در بازار یک حجره کشبافی داشت. بعد که از سازمان زندانها رفت کنار، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی همواره با یک دوچرخه ۲۸ قدیمی، وسایل را در ترک آن می بست و از خانه شان می رفت طرف بازار. هر چه به او گفتم: آخه حاجی، منافقین و دشمنان این همه به خون تو تشنه اند و منتظرند تا فرصتی پیدا کنند و عقده شان را سر تو خالی کند. حداقل یه ماشین بخر. با دوچرخه، هم اذیت میشی هم خطرناکه. می خندید و می گفت: - حاج محسن، منو راحت بذارید. همین دوچرخه هم از سرم زیاده. منم که آماده شهادتم مگه چیه. حاج اسدالله لاجوردی، سرانجام اول شهریور ۱۳۷۷ درمحل کسب خود در بازار تهران و در حالی که هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریست های منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. روحش شاد @hdavodabadi حاج اسدالله لاجوردی درصف نماز جمعه دوش به دوش زندانیان منافق تواب
همه زندگی پدر و مادر دو شهید سادات محمدی برسد به دست: ولنجک نشینان جماران نشینان سعدآباد نشینان نیاوران نشینان روسای جمهور جدید و قدیم روسای جدید و قدیم مجلس وزرای خدمتگزار و دلسوز نمایندگان مجلس زحمتکش و همه آنانی که لازم است یادشان بیاید با خون این شهدا و با خون دل این پدران ‌و مادران بر صندلی قدرت تکیه زده اند! حمید داودآبادی @hdavodabadi
این روزها همچنان محتاج نگاه و لبخندت هستم دستم‌ را که خودم رها کرده ام، دوباره خودت بگیر تا زمین ‌نخورده ام ندارم ‌کسی را جز خودت یا ارحم الراحمین @hdavodabadi
باید سر رفسنجانی را با سنگ ‌کوبید! خاطره زیباکلام از عباس عبدی و هاشمی فروردین۱۳۷۸بعدازشهادت شهید صیادشیرازی بدست منافقین،دکتر"صادق زیباکلام"مقاله ای در روزنامه اصلاح طلب نشاط نوشت که بیشتر ازآنکه درمحکومیت تروریستهای منافق باشد،شدیدا انفعالی بود.چندروزبعد مقاله ای باعنوان"آقای زیباکلام،به اندازه شناخت هندوانه ازتاریخ اطلاع ندارید"که ردی تاریخی مستند بود برمقاله ایشان،نوشتم و درهمان روزنامه ودیگرنشریات منتشرکردم. یک سال بعد،برحسب اتفاقی دوستانه،دکتر زیباکلام به دفترمجله فکه که سردبیری آن را برعهده داشتم،آمد. نشستیم و باهم به گپ وگفت پرداختیم. ازایشان پرسیدم:"واقعا شماباورتان میشود اینهایی که امروز ادعای اصلاح طلبی و ضدخشونت دارند،راست میگویند؟" دکترزیباکلام برآشفت وگفت:"اصلا!مگر من میتوانم بپذیرم خلخالی،عباس عبدی،سعید حجاریان ودیگران اصلاح طلب باشند وضدخشونت؟مگر من اینها را نمیشناسم و ازسابقه شان خبرندارم؟واقعا مسخره است که این رابپذیرم." آنروزها اکبر گنجی،عمادالدین باغی وسعید حجاریان درنشریات اصلاح طلب،رفسنجانی را آمراصلی قتلهای زنجیره ای میدانستند و به او لقب"عالیجناب سرخپوش"داده و ازهیچ کاری برای کوبیدن هاشمی فروگذار نمیکردند. بحث که به برخوردتند اصلاح طلبان باآقای هاشمی رفسنجانی کشید،زیباکلام گفت:"من به عباس عبدی گفتم:شما برای چی این کارهای زشت را باآقای هاشمی می کنید و به ایشان اهانت میکنید؟" عباس عبدی باپررویی گفت:"هاشمی رفسنجانی مثل ماری میماند که بالاخره سرش را ازلانه بیرون آورده است!الان بهترین فرصت است که سر اورا به سنگ بکوبیم." به اوگفتم:شما هاشمی رانمیشناسید.شمادارید به او ظلم میکنید وچوب کارتان راهم خواهیدخورد." وقتی زیباکلام خواست خداحافظی کند وبرود،به او گفتم:آقای دکتر،اگر درپاسخ من به مقاله شما،تندی یا جسارتی بود،عذر میخواهم.اصلا قصدجسارت نداشتم. ایشان خندید وگفت:اتفاقا من ازشما بخاطر آن مقاله خیلی ممنونم چون باعث شد کتابی درباره دوم خرداد بنویسم. دوسه سال بعد،کتاب"وداع با دوم خرداد"نوشته دکتر زیباکلام،چاپ شد که مقاله من را نیز درآن منتشرکرده بود. درنفاق و خیانت عده ای همین بس که: همانان که آن روز هاشمی رفسنجانی را دشمن شماره یک خودپنداشته و به شدیدترین وجه کوبیدند،عالیجناب سرخپوش نامیدند وکتابها ومقالات مفصل درنشریات زنجیره ای شان علیه اومنتشر کردند،بنابر مصالح سیاسی،یقه جر دادند ،بر سروسینه کوبند و هاشمی را امیرکبیر خواندند! حمید داودآبادی @hdavodabadi
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61
السلام علیک یا حضرت رقیه دختر بر بالین پدر شهید جمشید زردشت متولد 1 فروردین 1337 نی ریز فارس شهادت: 19 آبان 1361 عملیات محرم، پاسگاه زبیدات
@hdavodabadi میخوام برم گدایی! سیداکبر از اون بچه های باحال میدون خراسون تهرانه بود که شاید خیلی بشه، یه ماهی باهاش توی گردان میثم بودم. اوایل زمستون 1363 قبل از عملیات بدر. با هم توی یه اتاق بودیم. هم اتاقی هامون اصغر بهارلویی و یکی دیگه بودن که اسمش یادم نیست و شهیدان عباس دائم الحضور، احمد کُرد، سعید طوقانی و حسین رجبی بودند. میون اون همه آدم، من و سیداکبر بیشتر اهل شوخی و خنده بودیم. اصلا معرکه گردون شرّ بازی اتاق، ما دوتا بودیم. یکی از خاصیت های جبهه این بود که: فاصله دوستی ها خیلی کوتاه می شد! شده چند ساعت با کسی رفیق می شدی، ولی اون قدر سریع باهاش خودمونی و عیاق می شدی که خودت احساس می کردی سالهاست باهاش رفیقی! بدی اون رفاقت های محکم و جون جونی هم این بود که، عمرش خیلی کوتاه بود! کافی بود یه عملیات بشه، تا کلی از این رفیقا از هم جدا بشن! یکی بپره اون بالا بالاها و یکی این پایین بمونه و زار بزنه تا با یکی دیگه رفیق بشه و باز یه عملیات دیگه و یه دوست تازه و ... ولش کن. چقدر زدم توی جاده خاکی! داشتم می گفتم من و سیداکبر همیشه بساط شوخی و خنده اتاق بودیم. نه اشتباه نگیر. درست برخلاف امروزِ خودم، جوک بی مزه و مسخره، تحقیر و دست انداختن بقیه، یه ترکه و یه رشتیه و از این چیزا نداشتیم. فقط با هم می خندیدیم. اون قدر که از بودن باهم، احساس شادی و لذت می کردیم. چون می دونستیم این شادی باهم بودن، عمرش خیلی کوتاهه و به عملیات بعدی بسته است! توی عملیات بدر، همه اونایی که هم اتاق بودیم، پریدند! یک سالی از رفاقت من و سید اکبر گذشت. گاه گاهی همدیگه رو توی پادگان دوکوهه می دیدیم. بعد عملیات والفجر 8 توی زمستون 1364 در فاو، شنیدم سیداکبر هم مجروح شده و یه گلوله تک تیرانداز عراقی، به کله اش بوسه زده، ولی اکبر سمج تر از این حرفا، زنده مونده. یک سالی از مجروحیت سیداکبر می گذشت. اخبار جورواجوری از احوالش می شنیدم. مخصوصا این که بخاطر اصابت تیر قناصه به سرش، حافظه اش رو از دست داده و حتی پدرومادرش رو نمی شناسه. واسه همین وقتی یکی از بچه ها گیر داد که بریم آسایشگاه یافت آباد ملاقاتش، گفتم: - ببین آقاجون، وقتی اون پدرومادرش رو بجا نمی یاره و نمی شناسه، ما بریم چیکار؟ ما رو که اصلا یادش نمیاد. اون قدر گیر داد که آخرش راضی شدم. با موتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران. از پرستارها پرسیدیم که نشونی اتاقش رو دادند. از در که وارد شدیم، چشمم افتاد به پدرومادر سیداکبر که دور تختش وایساده بودن و مدام باهاش حرف می زدن که اونارو بشناسه. همین که وارد شدم و چشم سیداکبر افتاد به من، زد زیر خنده. از اون خنده هایی که همراه سعید و عباس می کردیم! همه تعجب کردند. مخصوصا پدرومادرش. جلوتر که رفتم، با لحن سختش گفت: - سلام حمید ... چطولی؟ جا خوردم. بیشتر از من، خونوادش. آخه اونا یه سالی می شد که جون می کندن سیداکبر اونا رو یادش بیاد، ولی نمی شد که نمی شد! وقتی باهاش روبوسی کردم، با تعجب گفتم: اکبر جون، مگه تو منو می شناسی؟ خنده قشنگی کرد و گفت: آره که می شناسمت. تعجبم بیشتر شد. مخصوصا وقتی پرسیدم: من کی هستم؟ منو از کجا می شناسی؟ گفت: - اِهِکی ... خب تو حمیدی دیگه. - من کجا بودم؟ - ای بابا مگه می شه من شوت بازیای تو رو یادم بره؟ با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه. اشکم دراومد. اشک همه دراومد. همون شد که سیداکبر از اون به بعد همه رو یادش اومد. سیداکبر الان زن گرفته و بچه دار هم شده. یه طرف بدنش یه نموره مشکل داره و یه جورایی سمت راستش ریپ می زنه و لنگی نمکی داره! چند وقت پیشا که با سیداکبر نماز جمعه بودم، بهش گفتم: - سیداکبر، بیا یه کاری کنیم. من یه عینک دودی می زنم به چشمام که مثلا کورم، یه آکاردئون هم می گیرم دستم و باهاش می زنم، تو هم دست منو بگیر و همین جوری باهم بریم سر تا ته خیابون لاله زار رو بالا پایین کنیم و گدایی کنیم! وای سیداکبر اون قدر قشنگ می خنده که یاد خنده های اولین لحظات آشنایی دوباره در آسایشگاه یافت آباد می افتم. چقدر باحال بود سیداکبر و حسین و سعید و عباس و .... قربون همشون که این روزا دلم بدجوری براشون تنگ شده. مخصوص برای خنده عباس و سعید! من و رفیق عشق، سیداکبر موسوی پنجشنبه 6 اردیبهشت 1396 بهشت زهرا (س) @hdavodabadi
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61
حاجی مهیاری و تانک عراقی چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۶۱ شب عید فطر شلمچه – عملیات رمضان حاجی‌ مهیاری‌ از پیرمردهای‌ باصفای‌ گردان‌ حبیب بود که‌ با لهجه‌ غلیظ‌ اصفهانی‌اش‌، لازم‌ نبود بپرسی‌ بچه کجاست‌. آن‌هم به‌ یک‌ پیرمرد با آن‌ سن‌وسال و آن‌ حاضرجوابی‌ و تندی‌ بگویی‌: حاجی ‌جون‌ بچه‌‌ کجایی‌؟ اگرهم‌ جرأت‌ می‌کردی‌ و می‌پرسیدی‌، اخم‌ می‌کرد و درحالی‌ که‌ مثلاً عصبانی ‌شده‌ بود، می‌گفت‌: بچه‌ خودتی‌ فسقلی.‌ با پنجاه‌ شصت‌ سال‌ سنم‌ به‌ من‌ می‌گی‌ بچه‌؟   حاجی مهیاری در عملیات رمضان گلی کاشت که وردِ زبان همه‌ بچه‌ها بود. شنیدن ماجراهای حاجی، از زبان خودش شیرین‌تر بود. وقتی از او پرسیدم، گفت: "صبح روز عملیات، وقتی رسیدیم به کانال پرورش‌ماهی، خیلی خسته بودم، رفتم توی سایه‌ یه تانک که کنار خاکریز بود، استراحت کنم. همین که نشستم کنارش، متوجه شدم از توی اون سر و صدا میاد. اول فکر کردم بچه‌های خودمون هستند. به‌زور از تانک رفتم بالا. درش باز بود. توش رو که نگاه کردم، دیدم سه تا نرّه‌خر عراقی دارن با هم‌دیگه زِرزِر می‌کنند. سریع یه نارنجک از کمرم درآوردم و ضامنش رو کشیدم. همین که خواستم بندازم توش، دیدم من با این سن‌وسال که نمی‌تونم بپرم پایین و در برم. راستش تانکه هم از این "تی-72"‌ها بود. نویِ نو هم بود. دلم نیومد بترکونمش. از همون بالا داد زدم و اون بدبختا که ترسیده بودند، شروع کردند به "دخیل الخمینی" (پناه می برم به خمینی) گفتن. به‌‌شون حالی کردم که سر خر رو کج کنند و بیان طرف خاکریز خودمون. جات خالی، آوردم تحویل‌شون دادم.   وقتی پرسیدم: "با نارنجک چی‌کار‌ کردی؟" گفت: "هیچی. چی‌کار‌ بایس می‌کردم؟ حیف بود بترکه. ضامنش رو زدم سر جاش و گذاشتم کمرم."   حاج "علی‌اکبر ژاله‌مهیاری" پیر جبهه‌ها، پدر شهید علیرضا مهیاری، سرانجامش این بود که تا پایان جنگ مردانه و غیرت‌مندانه حضور پیدا کند. فرزندش می‌گفت: "جنگ که تمام شد، پدرم همواره حسرت زیارت کربلا را می‌خورد تا این‌که چند سالی بعد پایان جنگ، روز ۲۷ فروردین ۱۳۷۱ در آن آرزو جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و در بهشت‌زهرا (س) قطعه ۵۵ ردیف ۱۰۱ شماره ۴ آرام گرفت. نقل از کتاب "تبسمهای جبهه" نوشته: حمید داودآبادی چاپ: نشر شهید کاظمی @hdavodabadi
عکس یادگاری با یک اعدامی! بهار سال ۱۳۶۲ که برای اولین بار به لبنان رفتم، در شهرک "تمنین التحتا" از شهرهای درّۀ بقاع، با جوانی آشنا و دوست شدم که خیلی باصفا بود. "نايف سلمان الطقش" از آن دست جوانان لبنانی بود که معرفتش مرا جذب کرد. چند ماهی که در لبنان بودم، با او دوست و رفیق بودم و ایام می گذراندیم. بیست سالی گذشت و طی آن مدت، چندبار به همشهریان نایف که با آنها دوست بودم، نامه دادم و در بین حال و احوال، سراغ او را گرفتم، ولی متوجه شدم زیاد خوششان نمی آید از او بپرسم! گذشت تا اینکه یکی از فامیل های او را دیدم و سراغش را گرفتم که خبر بسیار عجیبی بهم داد: "نایف الان دیگر برای خودش یک قاچاقچی بزرگ موادمخدر شده و در اوکراین هم زندگی می کند، و جرات ندارد به لبنان برگردد چون پلیس و دستگاه قضایی شدیدا دنبال او هستند و حتی حکم غیابی اعدام برایش صادر کرده اند." چند سال پیش به شهرشان در دره بقاع رفتم، دم خانه قدیمی شان رفتم، تا سراغ او را گرفتم، همه با تعجب نگاهم می کردند که با او چه کار دارم؟! در اینترنت که جستجو کردم، حکم غیابی اعدام دادگاه و پلیس لبنان را درباره نایف به عنوان یکی از بزرگترین قاچاقچیان و خلافکاران فراری، در کمال ناباوری دیدم. من که هنوز باورم نمیشه نایف با آن چهره معصوم، روحیات قشنگ و اخلاق خوب، امروز شده باشد این! و سرانجام: پاییز سال ۱۴۰۱ که به لبنان رفتم، از دوستان شنیدم "نایف سلمان الطقش" در کشور آلمان کشته شده و همانجا دفنش کرده اند. خداییش خیلی دلم براش سوخت و تنگ شد. هر چه که بود، برای من دوست خوبی بود و جز محبت از او چیزی در یاد ندارم. فقط میتونم بگم: خدا بیامرزدش و خطاهایش را ببخشاید اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً عکس: حمید داودآبادی و نایف، راهپیمایی روز قدس سال ۱۳۶۲ در بعلبک