حفظ بیت المال
یکی از دوستان از قول حضرت آیت الله جوادی آملی جمله مهمی به این مضمون نقل کرد:
"آنچه پیامبر اسلام (ص) به خاطر آن به "محمد امین" معروف شد، حفظ بیت المال بود!"
چه زیباست خود را به اخلاق و منش حسنه پیامبر (ص) بیارایم.
هرچه و هرکه باشیم، وقتی بیت المال به ما سپرده شد، هیچ فرقی نمی کند. توجیه هم پذیرفته نیست.
وقت که تمام شود، دیگر نه تایید رئیس و مسئول دنیایی به دادمان خواهد رسید، نه توجیه و بهانه تراشی؛ و نه سابقه مبارزه و جبهه و کارت جانبازی و ...
پس تا وقت هست، کمی بیندیشیم و "بیت المال" را "مال البیت" خویش نگردانیم!
فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ
پس هر كس به مقدار ذرّهاى كار نيك كرده باشد، همان را ببيند.
و هركس هم وزن ذرهاى كار بد كرده باشد، آن را ببيند.
به قول مرحوم حجت الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی:
"پاک باش و خدمتگذار"
استغفرالله ربی و اتوب الیه
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
متری شیش و نیم!
#متری_شیش_و_نیم را دیدم.
وحشت کردم. یخ کردم. قاطی کردم.
قبلتر و بیشتر از اینکه خدا را شکر کنم که معتاد و قاچاقچی نیستم، خدا را شکر کردم که پلیس و قاضی نیستم!
قاچاقچی، با خیال راحت و آرامش خاطر، آدم ها را در هر پُست و مقامی می خرد، موادمخدر را از هر طریق ممکن وارد مملکت می کند و از آن به بعد اصلا برایش مهم نیست که این مواد به دست دختر یا پسر زیر سن قانونی می رسد، پدری را از خانواده جدا می کند، مادری را به فساد می کشاند و خانواده هایی را بر باد می دهد!
مهم این است که او در خانه چندصد متری خود در بالاترین برجهای تهران، سونا و جکوزی و پارتی شبانه اش ترک نشود و کِیفش کوک باشد!
ولی پلیس!
همه پلیس ها، چه سرباز و چه سرگرد، چه سرهنگ و چه سردار، مادر و پدر دارند، همسر و فرزند دارند و درست وسط همین شهر در همسایگی خود ما زندگی می کنند.
پلیس ها سلبریتی نیستند که پولشان از پارو بالا برود و برای خود و خانواده شان بادیگارد استخدام کنند.
پلیسها، بیشتر و قبلتر از اینکه با قاچاقچی ها و جنایتکاران درگیر باشند، با خود و خانواده شان درگیر هستند!
رشوه، پُست، مقام و ... همه آن چیزی هستند که هر لحظه و روز آنان را تهدید به سقوط و خریده شدن می کند.
خانواده که واویلا!
همان پلیس که در فیلم فقط گوشه ای از شدت و عصبانیت او ر ا دیدیم، شب می رود پهلوی همسر و فرزند کوچکش.
برای دخترش باید که بابایی مهربان باشد. او را به پارک ببرد و ...
و اینکه چگونه با خود کنار بیاید که همسن و سالان فرزند خودش، در زندان های مملو از معتاد و قاچاقچی، چگونه شب را به صبح می رسانند و چه بر سرشان می آید؟
قاضی که واویلا.
فکر کنم قضاوت یکی از سخت ترین مشاغل دنیا باشد.
اصلا جرات نمی کنم درباره اش حرف بزنم. فقط خدا را شاکرم هیچگاه در مقام قضاوت کسی برنیامده ام.
بله، شدیدا مسئولیت گریز هستم.
از نفس خودم خیلی می ترسم.
شاید اگر قاضی می شدم، روزی صد بار خود را می فروختم و به خواست این و آن حکم صادر می کردم!
و اگر پلیس بودم ...
اصلا نمی توانم فکرش را بکنم که یک ساعت از زندگی یک پلیس شرافتمند و قاضی عادل را در سرنوشت آینده من قرار دهند!
به معنای کامل کلمه، داغون شدم.
همه اینها را، متری شیش و نیم با من کرد.
کاش ندیده بودمش.
آن وقت راحت تر زندگی می کردم و با خیال آسوده و دراصل بی خیال، سر بر بالین می گذاشتم.
متری شیش و نیم، فقط یک ساعت و نیم از هر 24 ساعتی را که در همسایگی ما می گذارد، مقابل چشممان گذاشته است که آن را هم از روی تفنّن و کنجکاوی دیدیم و بعد از پایان، سعی کردیم فراموش کنیم و به زندگی عادی خود ادامه دهیم!
خدا به همه قضات عادل و پلیس های خدمتگذار و دلسوز، عاقبت بخیری عطا کند و به قاچاقچی ها، ذره ای غیرت!
در این دوره و زمانه
چقدر سخت است پلیس بودن و قاضی شدن؛
و چه راحت است قاچاقچی شدن و پول پارو کردن با اعتیاد و بدبختی بچه های دیگران!
راستی، با این وضع تورم و بالا و پایین شدن دلار و تحریم:
هنوز کفن متری شیش و نیم است؟!
حمید داودآبادی
آبان 1398
@hdavodabadi
کفترهای پاپری من!
حتما تا آخر بخونید و بعد ...
از بچگی عشق کفتر داشتم. نه اینکه کفتربازی کنم، اصلا قیافه معصوم و چشمان مظلوم کفتر، حالم رو خوب می کنه.
چند ماه پیش، حاج "مصطفی باغبان" دوست و همرزم عزیزم که بهمن 1364 در عملیات والفجر 8، من وامونده نتونستم درست کمکش کنم و زیر آتش تیربارها بیارمش عقب و بر اثر تعدادی گلوله و ترکش دشمن بعثی قطع نخاع شد، بهم حال سنگینی داد.
حاج مصطفی یک جفت کفتر پاپری داشت که وقتی دیدمشون، یک دل نه صد دل عاشقشون شدم. اونم مثل همیشه لطف کرد و اونارو که خیلی دوستشون داشت، بهم هدیه داد.
کفترها رو که گذاشتم توی جعبه، و به طلق موتور آویزون کردم، تا خود خونه عشق می کردم از اینکه عجب هدیه ای خدا بهم داده.
ماهی یک بار می رفتم چهارراه مولوی و 20 کیلو گندم کیلویی دوهزار و 200 تومن براشون می خریدم.
برای اینکه خیلی خاطرشون برام عزیز بود، یکی دو کیلو هم "قره ماش" می خریدم کیلویی 8 هزار تومن. میگن واسه تخم گذاشتنشون خیلی خوبه.
خلاصه این چند ماهه، هم خودم و هم خونوادم خیلی بهشون انس گرفتیم.
مخصوصا که عادت داشتند تا در باز می موند، دوتایی می اومدن توی اتاق و می رفتند گوشه راهرو باهم اختلاط می کردند!
خودشون هم از بودن در کنار ما احساس لذت می کردند. با اون پاهای پری سفید و نوک های قناری ای که قیمتشون رو کلی بالا برده بود، اصلا شده بودند عضوی از خانواده ما.
هر روز دلبری شون بیشتر می شد.
صبح ها با بق بقوی اونا که مثل آهنگی خوش، آرامش بخش بود بیدار می شدم.
عصر که می اومدم خونه، اول سراغ اون دوتا رو می گرفتم که توی حیاط بازیگوشی می کردن.
وقتی وسط حیاط براشون گندم می ریختم و اونا با اون قدم زدن خرامانشون می اومدن جلو و نوک می زدن، حال می کردم.
ای وای
دو سه هفته پیش کفترهام رفتند.
پرهاشون رو چیده بودم، ولی ظاهرا بالهاشون رشد کرده بودن و اونا هم هوایی چند تایی کفتر که هر روز می اومدن کنار اونا و گندم مهمونشون بودن، شدند.
نمی دونم چی شدند و کجا رفتند و کی دزدیدشون!
ولی از روزی که رفتند، بدجور احساس غریبی و دلتنگی می کنم.
الان کجا هستند؟
دست کی هستند؟
آب و دونشون چیه؟
نکنه گربه ...
نه، اصلا اجازه چنین فکری به خودم نمی دم که پرهای اونا رو خونی ببینم!
هر روز صبح و عصر، به یاد عشق اونا، گندمها رو توی حیاط پخش میکنم. دسته ای یاکریم و کفتر چاهی جمع میشن و بساط سور و ساتشون برپا بشه.
ولی هیچ کدوم منو آروم نمی کنند. آخه عشق اونا رو ندارن!
این آخریها یک آینه توی اتاق بود، کفتر نره می رفت جلوش، فکر می کرد رقیب عشقی واسه ناموسش پیدا شده!
اونقدر غرغر می کرد و به آینه نوک می زد که نگو. عشق می کردم از غیرتش.
امروز دیگه مجبور شدم پا روی دلم بذارم و قره ماش رو هم که برای یاکریم و کفترچاهی غذای اعیانی حساب میشه، براشون ریختم.
گذاشته بودم وقتی دو تا کفتر پاپری برگشتن، بهشون بدم.
دو سه بار تا حالا خواب دیدم. با بق بقو از خواب پریدم و با ذوق رفتم توی حیاط. ولی اونا نبودن.
دلم بدجوری براشون تنگ شده. هر کفتر سفیدی می بینم، فکر می کنم گم شده من هستند.
هنوز امید دارم. خیلی.
که یک روی اونا برمی گردن.
من همچنان براشون آب و گندم و قره ماش می ذارم.
اونا هم دور هم می گردن، بق بقو می کنند، از هم دلبری می کنند، دل منم می برند!
هر روز بعدازظهر که میام خونه، به گوشه های حیاط و جای خالی اونا چشم میندازم به این امید شیرین که ببینمشون.
امروز صبح وقتی به یاد اونا آب و دونه برای پرنده های غریب گذاشتم، یک آن روی قلبم سنگینی سختی احساس کردم.
وای مادر ...
خدایا شکرت که من مادر نیستم.
اونم مادری مثل زهرا خانوم محمدی که 3 تا بچه اش رو داد برای خدا و با پیکر خونیشون روبرو شد.
الله اکبر ...
بوسه می زنم به خاک پای مادرهایی که بچشون بیست سی ساله رفته و برنگشته.
با هر صدای زنگ در، دلشون هوایی بچشون میشه.
تا تلویزیون میگه شهید آوردن، میگه وای پسرم ...
من دوتا کفترم رفتند و برنگشتن، این قدر داغ دیدم و دلم سوختم!
مادرزنم، هنوز تا پسر خودم مصطفی رو صدا می کنم، اشک توی چشماش جمع میشه، زیر لب اسم پسر شهیدش مصطفی حسینی رو زمزمه می کنه و صلوات میفرسته.
چند روز دیگه که سالگردشه چی بگم؟
ای وای
فدای دل سوخته و چشمان منتظر بر در مادران شهدا و مفقودالاثرها که ما هرچه مصیبت و داغ ببییم، ذره ای از چشم انتظاری آنها نمی شود.
خاک پای همه پدران و مادران شهدا
حمید داودآبادی
آبان 1398
@hdavodabadi
این بود انشای من!
سال 1355 آن روزها که 11 سال بیشتر نداشتم، سال پنجم دبستان را پشت سر می گذاشتم؛ مادرم که اشتیاق من را می دید، برایم کتاب های داستان می خرید.
از بین کتاب ها، شیفته کتاب های جیبی کوچکی بودم که داستان های اسلامی نوشته "محمود حکیمی" بود:
وجدان، نقابداران جوان، در سرزمین یخبندان، داستانهائی از زندگی امیرکبیر و ...
خیلی شیفته قلم و داستانهای آقای حکیمی بودم. گاهی با خودم می گفتم:
"خدایا، میشه منم یه روز بتونم مثل آقای حکیمی نویسنده بشم و همه اون چیزایی رو که در ذهن دارم، در یک کتاب چاپ کنم؟
وقتی در کلاس، معلم می پرسید: "دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟"
یکی می گفت پلیس. یکی می گفت: خلبان. یکی می گفت: دکتر.
من همیشه دوست داشتم نویسنده شوم ولی از خجالت، هیچ وقت جلوی معلم و همکلاسیها نگفتم دوست دارم در آینده نویسنده شوم!
سال 1369 یکی دو سال پس از پایان جنگ، آرزویم محقق شد و "یاد یاران" اولین کتابم توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشر شد.
به لطف خدا، الان حدود 40 کتاب نوشته و منتشر کرده ام.
اسفند 1386 سمینار تخصصی "مصاحبه در تاریخ شفاهی" از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری و گروه تاریخ شفاهی دانشگاه اصفهان، در تهران برگزار شد.
روز 7 اسفند قرار بود من بروم پشت تریبون و از مقاله ای که ارائه داده بودم و در بین مقالات رسیده مورد قبول واقع شده بود، دفاع کنم.
اوج ناباوری، ناگهان متوجه شدم نویسنده دیگری که قرار است در کنار من بنشیند و از مقاله اش دفاع کند، کسی نیست جز استاد محمود حکیمی.
آقای حکیمی با آن سن و سال بالا و چهره جذاب و نورانی کنارم روی صندلی نشست، بر دستش بوسه زدم و در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بودم گفتم:
"من نوجوان که بودم، عاشق کتابهای آقای حیکمی بودم و با همانها بود که نویسنده شدم. همواره دوست داشتم این استاد نادیده را ببینم و بر دستش بوسه بزنم. من امروز قلمم را مدیون این عزیز هستم."
و این شیرین ترین خاطره زندگی من از نویسنده شدنم بود.
این بود انشای من
قلمم را مدیون شما هستم استاد محمود حکیمی
حمید داودآبادی
آبان 1398
@hdavodabadi
رفاقت 40 ساله
جوون بودیم و پر جنب و جوش.
جوون بودیم و پر هیجان با سری نترس.
40 سال پیش، با هم در "چادر وحدت" جلوی درِ اصلی دانشگاه تهران، در مقابله با فتنه های ضدانقلابیون بخصوص منافقین (مجاهدین خلق) با هم دوست شدیم.
با هم برای دفاع از انقلاب اسلامی سینه سپر کردیم.
از منافقین سنگ و کتک خوردیم.
در جبهه همرزم بودیم و از بعثیان تیر و ترکش خوردیم.
صبح امروز 9 آبان 1398
در تشییع جنازه مرحوم "محسن معمایی" از قدیمی های محل، همه قدیمی ها جمع بودند.
بعضی را درست بعد 40 سال می دیدم.
همه پیر و با قیافه هایی شکسته و عوض شده که باید می رفتیم جلو، در چهره هم زل می زدیم تا یکدیگر را بشناسیم!
امروز بعد 40 سال، این عکس را با دوست و همرزم عزیزم در "چادر وحدت" و در جنگ، "کاظم خسروانی" گرفتم.
به یاد آن عکس قدیمی که قریب 40 سال پیش در محل بسیج "کانون تبلیغات اسلامی طه" با هم انداختیم.
من با اون تیپ خفن کاپشن خلبانی، شلوار شیش جیب پلنگی و کتونی زرنگی به پا!
کاظم با اون اورکت آمریکایی که همیشه دوست داشتم یکی از آنها را داشته باشم!
خدا همه عزیزان را حفظ کند و عاقبت بخیر گرداند
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
اینارو بفرستید کربلا
دوستان و عزیزان از وقتی شنیدن بنده حقیر تا حالا به کربلای اباعبدالله الحسین (ع) مشرّف نشدم، ظاهرا خیلی دلنگران شدند!
چند تایی از آنها گیر دادند و گفتند که حاضرند هزینه سفر بنده و خانمم را به کربلا بدهند.
دمتون گرم. خدا خیرتون بدهد. اجرتون با حضرت سیدالشهدا (ع).
ولی، خیلی مشتاق هستید من را کربلایی کنید، از من واجبتر خیلی ها هستند.
بله از من واجب تر.
جانباز عزیز و دلیرمرد "سیداکبر موسوی" که با هم در گردان میثم بودیم و در عملیات والفجر 8 جانباز شد.
"داوود دشتی" جانباز شیمیایی که همچنان مدام در بیمارستان دنبال درمان است و در عملیات تفحص و کشف پیکر شهدا نقش بسزایی داشت.
من خاک پای این عزیزان هم نمی شوم.
حالا که بهتون نشونی دو تا عاشق رزمنده جانباز کربلانرفته رو دادم، لطفا دیگه به من گیر ندید!
حمید داودآبادی
20سوالی مصطفی!
شمابزرگواری که کتاب"دیدم که جانم میرود"رو خوندی!
شماعزیزی که با شهید"مصطفی کاظم زاده"رفیق شدی!
شماکه ازحمید،خیلی بیشتر عاشق و رفیق و دوست مصطفی شدی!
شماکه خیلی بهتر ازحمید،مصطفی رو حس کردی و باهاش خودمونی شدی!
شماکه خیلی بامعرفت تر ازحمید،مصطفی رو درک کردی و باهاش همراه و همگام شدی!
بیا و یه لطفی بکن
سرحوصله و وقت،برام بنویس.
نوشته هاتون رو هیچکس جز خودم نمی خونه.
تا اجازه ندین،اصلا منتشرش نمی کنم.
لطفا اینایی رو که پرسیدم،کاملا مفصل و مشروح، جواب بدین و به نشانی های زیر برام بفرستید:
دایرکت اینستاگرام
تلگرام و ایتا: davodabadi61
ایمیل: davodabadi@gmail.com
1-چه جوری بامصطفی آشنا شدی؟
2-چطوری کتابش رو تهیه کردی؟
3-کی وچگونه خوندیش؟
4-حس وحالت اول کتاب چگونه بود؟
5-احساس و روحیه ات آخر کتاب چی بود؟
6-کجاهای کتاب خیلی خندیدی؟
7-کجاهای کتاب اشکت دراومد؟
8-دوست داری جای حمید بودی؟چرا؟
9-دوست داری جای مصطفی بودی؟چرا؟
10-نظر و نگاهت به دوقلوهای افسانه ای شهیدان"ثاقب و ثابت"چیه؟
11-اگه الان مصطفی بیاد جلوت،بهش چی میگی؟
12-از اینکه یه رفیق بامعرفت باحال مثل مصطفی پیدا کردی،چه حسی داری؟
13-کدام اخلاق ورفتار مصطفی برات جالب وجذاب بود؟
14-شیرین ترین شخصیت کتاب کی بود؟چرا؟
15-بدترین شخصیت کتاب کی بود؟چرا؟
16-وقتی کتاب رو خوندی و تموم شد،دوست داشتی بازم ازمصطفی بشنوی وبخونی؟
17-ازمصطفی چی یاد گرفتی؟
18-کدام اخلاق و منش مصطفی رو توی زندگیت جاری کردی؟
19-توصیه ات به حمید چیه؟
20-به اونایی که کتاب رو نخوندن،چه توصیه ای داری؟
حمید داودآبادی