طلب علم حتى در جنگ
یکى از روزها، در منطقه عملیاتى والفجر یک در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول (ص) عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکاندهنده بود.
از دور پیکر شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاقباز خوابیده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش میگذشت.
نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم باید نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.
بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن میطپیده، برجستگیاى نظرم را بهخود معطوف کرد. جلوتر رفتم و درحالی که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام اسکلتیاش بود و در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را میخواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوانهایش بههم بریزد، دکمههاى لباس را بازکردم.
درکمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بوده. کتاب پوسیده را که با هرحرکتى برگبرگ و دستخوش باد میشد، برگردانم.
کتابى که ده سال تمام، با آن شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود و یک دفتر که در صفحات اولیه آن، بعضى از دروس نوشته شده بود. خودکارى که لاى دفتر بود، ابُهت خاصى به آنچه میدیدم، میداد. نام شهید بر روى جلد کتاب نوشته بود.
مسئلهاى که برایم خیلى جالب آمد، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آنقدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات، کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى یافت، درسش را بخواند.
مرتضی شادکام
توضیح لازم:
قبل از شروع عملیات والفجر یک که فروردین 1362 در منطقه فکه انجام شد، به نیروهای خط شکن گفته شد که به هیچ وجه برنخواهند گشت و چه بسا بعد از شهادت، پیکرشان نیز باقی خواهد ماند!
درباره شدت آتش دشمن در این عملیات نیز گفته می شد در هر 24 ساعت، به هر نفر رزمنده ایرانی که در عملیات شرکت داشت، حدود 300 گلوله خمپاره و توپ می رسید که تنها ترکش بسیار کوچک یکی از آنها می توانست یک نفر را ناکار کند.
حال این که این نوجوان، با توجه به چنین شرایطی کتاب درسی را با خود همراه آورده تا درس بخواند، جای توجه و تامل دارد و انسان را به یاد حدیث زیبای پیامبر اسلام (ص) می اندازد که فرمودند:
"از گهواره تا گور دانش بجویید."
نقل از کتاب تفحص: نوشته حمید داودآبادی: نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
یه بوس جانانه ...
بهمن ۱۳۶۵ در کنار محمد شبان
قبل از حضور در شلمچه برای عملیات کربلای ۵
قبل از نماز صبح، توی عالم خواب و رویا، بعد از ۲۲ سال "محمد شبان" از بچه محل های قدیمی که خونوادشون هنوز سر کوچه مان ساکن هستند، به خوابم اومد.
۲۲ سال قبل با هم توی شلمچه بودیم؛ حالا این جا توی تهران برهوت، یا به قول بعضی بچه ها "شهر گناهان کبیره"، بیاد و خواب من رو آشفته کنه!
القصه:
محمد شبان وایساد و با چهره ای سفید و قشنگ، با من سلام و احوالپرسی کرد. مونده بودم چی بگم. فقط گفتم:
- ببین محمد ... تو شهید شدی دیگه، مگه نه؟
که اون هم خیلی جدی گفت: خب آره دیگه.
که گفتم: می خوام بگم که من می دونم تو شهید شدی و حالا اومدی این جا.
که دوباره گفت: خب آره مگه چیه من شهید شدم.
که گفتم: می خوام بگم من متوجه هستم که تو شهید شدی ...
و همین طور صورتم رو می بردم جلو و گونه های صاف و نرمش رو می بوسیدم.
اون هیچ عکس العملی نشون نمی داد و فقط صورتش رو می آورد جلو و راحت می گذاشت ببوسمش.
چند بار که بوسیدمش، به چهره اش که مدام به سمت راست برمی گشت و نگاه می کرد که انگار منتظر کسی است، نگریستم ولی اصلا نتونستم درون چشمانش رو ببینم.
چهره اش لاغر و استخوانی ولی صاف و روشن شده بود.
...
از خواب که بیدار شدم، یاد حرف محمد شبان بعد از عقب نشینی از سه راه مرگ در عملیات کربلای 5 افتادم که مدام می گفت:
"این که میگن روز قیامت پدر پسر رو و دوست همدیگر رو نمی شناسند ... من توی شلمچه دیدم ...راست می گن ها ..."
محمد شبان ۲۱ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید و در مشهد اردهال کاشان دفن شد.
حمید داودآبادی
۱۰ اسفند ۱۳۸۷
القصه
چند روز پیش در عالم خواب مرحوم حاج علی آقا، پدر محمد شبان رو دیدم که چندماه پیش فوت کرد.
با چهره ای بسیار روشن و شاد اومد جلو و در حالی که میخواست مرا در آغوش خود بگیرد با خنده گفت:
شنیدم حالت خوش نیست، اومدم عیادتت!
حمید داودآبادی
۱۶ فروردین ۱۳۹۹
محتبی نرسیده به خط تکه تکه شد
امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم که نگاهم به تصاویرش گره خورد. بغضی سخت گلویم را خراشید و اشک ...
وای خدای من ...
مجتبی کاکل قمی فقط ۱۴ سال و 10 ماهش بود!
شلمچه، عملیات کربلای ۸
نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادۀ رفتن شدیم. کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده میشد و گفتوگوهای دوستانهای که شاید آخرین دیدارها بود، تنها صدایی بود که تا صبح به گوش میرسید.
هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم. یکی از بچههای گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافهاش درهم و گرفته. علت را که پرسیدم، گفت:
"هفت هشت تا از بچههای گردان سوار وانت شده بودند که برن جلو، ناگهان یه خمپاره اومد وسطشون و همهشون رو تیکه پاره کرد."
خیلی دلم برایشان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند.
وقتی گفت:
"مجتبی کاکل قمی" هم جزو اونا بود ..."
رنگم پرید.
مجتبی کاکل قمی نوجوان خوشسیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود. خودش میگفت مداحی هم میکند. مدام یا حرف میزد و مخ تیلیت میکرد، یا زیر لب ذکر و نوحه میخواند.
چهرۀ سبزهاش به شهید سعید طوقانی میخورد. جذاب بود و نورانی.
تصور اینکه چه بر آن چهره و جثۀ کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد. دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم.
نقل از کتاب "از معراج برگشتگان"
نوشته: حمید داودآبادی
"سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسههای شیطانی شما را فریب دهد."
برادر حقیر و کوچک شما
مجتبی کاکل قمی
گروهان یک - دسته یک - رسته پیک
۶۵/۱۲/۲۰
"مجتبی کاکل قمی" متولد: 1 خرداد 1351 شهادت: چهارشنبه 19 فروردین 1366 عملیات کربلای ۸ در شلمچه.
مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ ۲۹ ردیف ۸۸ شمارۀ ۴
یادگاردوست!
من دوستی داشتم، در چشمانش ذکر خدا میگفتم.
من دوستی داشتم، با لبخندش خدا را نشانم میداد.
من دوستی داشتم، مرا بیشتراز خودم دوست داشت.
من دوستی داشتم، خدا را بیشتر از من دوست داشت.
من دوستی داشتم، مرا فقط برای خدا دوست داشت.
من دوستی داشتم، اشک زلال چشمانش را میچشیدم.
من دوستی داشتم، رفت برای من نان بیاورد، شهید شد.
من دوستی داشتم، جلوی چشمانم سوخت تا ذوب شد.
من دوستی داشتم، در سه راه مرگ، زیر لبان من جان داد.
من دوستی داشتم، "الم یعلم بان الله یری" را به من آموخت.
من دوستی داشتم، معصومانه در چشمان من خیره شد و جان داد.
من دوستی داشتم، با صدای اذان، اشک از دیدگانش جاری میشد.
من دوستی داشتم، گناه هم میکرد، به دست منافقین، بیگناه شهید شد.
من دوستی داشتم، خیلی گناه میکرد، جبهه آمد خوب شد و دیگر برنگشت.
من دوستی داشتم، نمازشب را یادش دادم، امروز پشت سر خود خدا سجده میکند.
من دوستی داشتم، قرآن خواندن را یادش دادم، به آن عمل کرد و رفت پیش صاحب قرآن.
من دوستی دارم، بی حجابی زن را از بی غیرتی شوهرش میدانست، امروز خیلی بی غیرت است!
من دوستی دارم، میگفت: "اگرروزی، به هردلیلی، نظام جمهوری اسلامی مرا شلاق بزند، بر آن شلاق بوسه خواهم زد". به جرم جاسوسی دستگیرشد.
من دوستی دارم، به بهای عربده کشی و قمه کشی در جمع دانشجویان، ماشین شاسی بلند زیر پایش است.
من دوستی دارم، به همه گیر میداد و همه را بد میدانست، امروز به دامن غرب گریخته.
من دوستی دارم، نماینده مجلس بود، هرچه گفتمش نپذیرفت، به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم، باهم جبهه بودیم، ملبّس که شد، فاسد شد.
من دوستی دارم، در جبهه لحظه ای بدون او برایم معنا نداشت، در جهاد اکبر بازنده شد. حالم از دیدنش به هم میخورد.
من دوستی دارم، زیر آتش جنگ باهم عقد اخوّت بستیم، امروز از دیدنش بیزارم.
من دوستی دارم، خیلی گدا بود، میلیاردر شد، زخدا بی خبر شد.
من دوستی دارم، نماز اول وقتش ترک نمیشد، هزاران میلیارد تومان اختلاس کرد، به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم، خیلی دوستش داشتم، امروز بزرگترین قاچاقچی است و حکم غیابی اعدام دارد.
من دوستی دارم، بالای منبر، خوش سخن میگوید، در جمع خودمانی راحت غیبت میکند.
من دوستی دارم، از بس جبهه بود، درس خواند و دکتر شد.
من دوستی دارم، در جنگ تخریبچی بود، امروز رئیس بیمارستان است.
من دوستی دارم، از گردن قطع نخاع است، از من شاکرتر است.
من دوستی دارم، در نوجوانی گناه را یاد من داد، امروز خیلی خوب است.
من دوستی دارم، فقط خدا میداند چقدر عاشقش هستم و چه لذتی از داشتنش دارم!
من دوستی دارم، استادم است، از خدا خواستم از عمر من بکاهد و بر عمر او بیفزاید.
من دوستی دارم، کلی جبهه بود و جانباز شد، امروز صدها میلیارد تومان حلال دارد. (ان شاءالله)
من دوستی دارم، خیلی از من برتر و بالاتر است، خاک پایش هستم و محتاج نگاه خندانش.
حمید داودآبادی
فروردین 1399
@hdavodabadi
هدایت شده از HDAVODABADI
مناجات عارفان
مبادا با خون اینها برای خودتان بخواهید مقامی درست کنید.
خدا نکند که شماها بخواهید دیگران خون خودشان را بدهند و شما مقامتان بالاتر برود.
خدا نکند که یک همچو حیوانی در باطن شما باشد و شما خیال کنید انسانید.
حضرت امام خمینی (ره) 7 دی 1359
مناجات عارفان
آقا؛
دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطه ای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم. هی نگاهت کنم. آنقدر که از هوش بروم. بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد ... تو با دست های خودت، اشک های مرا پاک کنی ...
مولای من؛
سرم را به سینه ات قرار دهی، موهایم را شانه کنی. آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد به من وعده شهادت بدهی. آن وقت با خیال راحت در آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم ...
دوست دارم وقتی نگاهم می کنند و باهام گرم می گیرند و میل با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آن وقت من از خجالت بگویم: یا لیتنی کنتُ ترابا ... ای کاش من خاک بودم ...
خدایا؛
به من لیاقت خوب بودن دادی و این طور بین دوستان نشانم دادی، پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم ...
خدایا؛
من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آورده، به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم ... مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینه ام دارم و در تاریکی شب می نشینم که در تاریکی، سیاهی قلبم را پاک کنی.
خدایا؛
تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی:
ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت.
اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید:
گناه کن و درعین حال مزه اش را به تو می چشانم ...!
پس خدا؛ برای خلاصی از این هوسها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست.
شهید "محمودرضا استادنظری"
ولادت: 11 اردیبهشت 1348 تهران
شهادت: 24 بهمن 1364 عملیات والفجر 8 فاو
گردان حمزه - لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 27 ردیف 3 شماره 11
ناگفته شهید حاج قاسم سلیمانی
از شهید حاج احمد متوسلیان
چند وقتی بود که شدیدا دنبال این بودم تا چند نفر که مطمئن بودم و هستم کامل ترین اطلاعات را از حاج احمد متوسلیان فقط آنها دارند، حضوری ببینم و در این رابطه سوال کنم تا اطمینانم از اطلاعاتی که تا امروز داشتم، کامل شود.
حاج قاسم سلیمانی یکی از آنها بود که اطلاعات و نظرش خیلی برایم اهمیت داشت و به نوعی ختم کلام بود.
دوست عزیزم "احسان محمدحسنی" - رئیس سازمان هنری رسانه اوج - با حاج قاسم ارتباط کاری زیادی داشت. یکی دو بار به او گفتم ترتیبی دهد با حاج قاسم جلسه ای کوتاه داشته باشم.
یک بار قرار شد هنگامی که حاج قاسم به شهرک سینمایی دفاع مقدس برای بازدید از صحنه های فیلمبرداری "به وقت شام" می رود، برویم آن جا که به دلایلی جور نشد.
گذشت تا اینکه بنده و خانواده ام برای جشن عروسی دختر آقا احسان که جمعه شب 24 اسفند 1397 در تالار طلائیه بود، دعوت شدیم.
ساعت حدود 8 شب، دور میز کنار دوستان نشسته بودیم که ناگهان چشمانم از تعجب گرد شد.
حاج قاسم سلیمانی، یکّه و تنها، با لباس شخصی و خیلی معمولی، وارد سالن شد.
از همان اول به ذهنم رسید بروم سراغش، ولی مانده بودم چطور؟ نمی دانم چرا کم آوردم؟!
احسان حسنی لطف کرد، دستم را گرفت و برد سر میزی که افرادی خاص نشسته بودند.
مرا برد جلوی حاج قاسم. حاجی محترمانه و با ادب همیشگی، سریع از جا برخاست. تا احسان گفت:
- ایشون آقای داودآبادی هستند که ...
حاج قاسم لبخند زیبایی زد و گفت:
- بله، ایشون رو که می شناسم ...
قند در دلم آب شد. چه کیفی کردم از این حرف سردار.
همین طور که روی صندلی سمت راستش می نشسستم، با خنده گفتم:
- خب خدا رو شکر که بنده رو می شناسید، پس نیازی به معرفی نیست.
و با خنده جوابم را داد.
دور میز گرد، از سمت چپِ حاج قاسم، ابراهیم حاتمی کیا کارگردان، گلعلی بابایی نویسنده، مرتضی سرهنگی رئیس دفتر ادبیات و هنر مقاومت، و محسن مومنی رئیس حوزه هنری، که پهلوی من قرار داشت، نشسته بودند.
حاجی داشت با آقای سرهنگی درباره نوشتن کتاب زندگی سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) صحبت می کرد که ظاهر برای این کار دو تن از نویسندگان معروف حوزه هنری را برده بودند پیش حاج قاسم.
آقای سرهنگی که فهمید با حاجی کار دارم، لطف کرد، زود حرفش را تمام کرد و به صحبت با محسن مومنی مشغول شد.
سعی کردم از فرصت پیش آمده که معلوم نبود مجددا نصیبم شود و نشد! در کمترین زمان، بیشترین و بهترین بهرۀ ممکن را ببرم!
آرام دهانم را بردم دم گوشی حاجی و گفتم:
- حاج آقا، من تقریبا 25 ساله که در ایران و لبنان پی گیر قضیه حاج احمد متوسلیان هستم ...
نگاهش به روبه رو بود. همان طور حرف می زد. جرات نکردم به چشمانش نگاه کنم. با همان لبخند روی لبش، رو کرد به من و گفت:
- خب، ببینم تو که 25 سال روی این پرونده کار کردی، به چه نتیجه ای رسیدی؟!
آرام گفتم:
"به این رسیدم که همون روز اول همشون شهید شده اند."
با لحنی ملایم گفت:
"درسته. دقیقا. تا همون شب اول همشون شهید شدند."
با تعجب گفتم:
"پس این حرفها که بعضیا می زنند که زنده اند و در زندان های اسرائیل هستند چیه؟"
لبخند تلخی زد و گفت:
"این حرف ها رو ول کن."
و ادامه داد: خب دیگه به چی رسیدی؟
جرات نمی کردم بگویم. نه این که از حاج قاسم بترسم، نه اصلا. بلکه از ادعای خود هراس داشتم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم تا آن که بغلش نشسته بود، نشنود.
...
و صحبت ادامه داشت و من، ساکت، ولی مات و مبهوت، مانده بودم!
حمید داودآبادی
2 بهمن 1398
@hamiddavodabadi
سه روایت از شهید آوینی
نترسید، هنوز آنقدر کم نیاوردم که به "خاطرهسازی" روی بیاورم.
نه با شهید آوینی رفیق بودم، نه دوست، نه همکار و همرزم، که مثل ماههای آخر حیاتش، به او ظلم کنم و اشکش را دربیاورم!
منهم مثل اکثر شما، فقط او را از صدای دلنشین و نَفَس حقّش میشناختم، وگرنه او که اصلا مرا نمیشناخت.
کلا 4 بار او را دیدم.
بار اول فقط سلام وعلیک بود و بس.
بار دوم آن خاطرهی تلخ پیش آمد.
بار سوم هم، چندروز قبل از شهادتش، توفیقی شد با او همنشین و همصحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم با پیرمردی که ...
بار آخر هم زیر تابوتش بود و حضور آقا ...
خاطرهی اول: مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی
صدایش خیلی دلنشین و آرامبخش بود. بهقول آن عزیز دل:
"حتی اگر از عملیاتی ناکام و شکست خورده برنامه میساخت و سخن میگفت، همچنان شیرینی فتح را در ذائقهی خود احساس میکردیم."
خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا را بشناسم و ببینم.
فکر کنم پاییز 1371 بود، ولی هنوز آتش حملهها، آنچنان پرحجم نشده بود.
هنوز حاجآقا "زم" ـ رئیس آن روز پالایشگاه و حوزهی هنری و میلیاردر و قهوهخانهدار و ... امروز ـ آوینی را از حوزهی هنری اخراج نکرده بود.
هنوز روزنامهی "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزنامهی جمهوری اسلامی ـ دست به تکفیر سید نزده بود و به هزار ویک اسم و عنوان، علیه او بیانیه صادر نمیکرد.
هنوز "محمد هاشمیرفسنجانیبهرمانی" رئیس وقت جعبهی جادو، دستور ممنوعیت پخش روایتفتح و بهخصوص صدای او را از تلویزیون، نداده بود.
دم غروب بود که با دو سه تا از دوستان اهل ادب و هنر! روی تختهای حیات حوزهی هنری نشسته بودیم و چای سر میکشیدیم.
از دور کسی پیدا شد که با دیدنش خیلی ذوق کردم. دومین باری بود که میدیدمش. چندروز قبل، همینجا برای اولینبار دیده بودمش.
جلو که آمد، طبق عادت، با همه سلام و احوالپرسی کرد. به ما که رسید، به احترامش برخاستم و با لبخند، با او دست دادم. بغل دستیام اما، همچنان دودسیگار از همهی سوراخهایش بیرون میزد، برنخاست و در برابر سیدمرتضی آوینی که دستش را دراز کرده بود، با بیاهمیتی فقط دست داد، ولی رویش را برگرداند.
سید، چندقدمی دور نشده بود که مثلا دوست ما، شروع کرد به هَتّاکی و هر چه فحش ناموسی از دهان ناپاکش خارج میشد، نثار سید کرد. هر چه گفتم:
ـ مرد مومن، اگه حرفها و نظراتش رو قبول نداری، به خودش فحش بده. به ناموسش چیکار داری.
که او وقتی دید من ناراحت شدهام، لج کرد و بدتر و رکیکتر فحش داد.
وقتی فروردین 1372 سیدمرتضی در بیابانهای فکه رفت روی مین و آسمانی شد، یکی از اولین کسانی که در وصف سیدمرتضی زور زد و مقاله نوشت، همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ از سید در اتاقش زده و دربارهی وَجَنات و حَسَنات سید منبر میرود، یاد آن غروب تلخ افتادم و فقط سوختم.
خاطرهی دوم: از قاچاقچی تا بلدچی
همه هفته، هنگام نمازجمعه، در "چهارراه لشکر" میدیدمش.
صدای گرمش در روایتفتح، آنقدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم.
روز جمعه 28 اسفند ماه 1371، به آرزوی دیرینهام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمتهای روایتفتح در سالهای گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.
خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبهی باغچه نشست.
چهارراه لشکر خلوت بود. نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعهی سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم.
سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبهی باغچه نشستم. دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجادهاش را کنار سجادهی من پهن کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظهای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بیهیچ تکبّر، با اخلاصی بسیجیوار و لبخندی زیبا، جوابم را داد.
نشست کنارم روی جدول. چشمانش از لبانش تشنهتر بودند؛ و گوشهایش هم. همه را میپایید.
وقتی گفتم:
ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده.
محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت:
ـ ما که کاری نکردیم ...
هر که را با دست نشان میدادم و از رشادتهایش در جنگ میگفتم، با چنان نگاه نافذی دنبال میکرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط میکند. خوب میشد از چهرهاش خواند با هر نگاه، برنامهای از روایتفتح در ذهنش نقش میبندد.
دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال 60 میخورد.
با همّتی که داشت، شاید که میتوانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همهی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجیها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمیداد و همان بود که لحظهای آرام و قرار نداشت.
همینطور که نشسته بودیم و میگفتیم و میگفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم:
ـ آقاسید، حواسترو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرفمون، خوب بهش دقت کن.
ـ مگه چییه؟
ـ بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن من میگم.
آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلكهایی نزدیک بههم، بهزور آدم را نگاه میکردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفتهاش برد و به هر کداممان یک شکلات داد. با همان لهجهی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همینکار را انجام بدهد، که داد.
وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را میخورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت:
ـ اون کی بود؟
و گفتم:
ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست.
وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت:
ـ واقعا خوراک یه برنامهی خوبه. چهطوری میشه اون رو پیداش کرد؟
ـ همینجا. هر هفته همینجاست. خواستی، باهاش هماهنگ میکنم بشینید پای حرفاش.
و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که ...
سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دلشکسته از روزگار، در گوشهای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید:
ـ حاجی، تو کی بودی؟
و این، همهی آن چیزی است که آن روزجمعه، برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم:
از قاچاقچی تا بلدچی
من نمیدونم. یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنّش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم:
ـ ببخشید برادر ... این بچهها راست میگن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟
خب فکر میکنید چی بههم میگفت؟
ـ به تو چه بچه ...
ـ اصلا تو غلط میکنی در مورد من اینجوری حرف میزنی ...
ـ خجالت نمیکشی با من که همسن پدرتم، اینجوری حرف میزنی؟
ـ اصلا به شماها چه که من چیکاره بودم؟
ـ بودم که بودم ... امروز مثل همهی شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه ...
ـ اصلا تو روت میشه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفارو بزنی؟
ـ ...
خب ... خب. غلط کردم. اصلا ازش نپرسیدم. ولی خب قیافهش تابلو بود. موهای حنا زدهی ژولیده، چهرهی سیهچرده، سبیلهای سیخسیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده، سیاهِسیاه شده بودند ... اصلا اینها هیچی، دستاش ... از روی دستاش تا بالا، همهاش خالکوبی بود.
رستم و سهراب، زال و تهمینه ... خلاصه میشد یه شاهنامهی کامل روی بدنش خوند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ...
آخ گفتم وضو ...
آره ... وضو هم میگرفت ... وضوی خالی که نه، کنار بقیه، شونهبهشونهی بچهها، نماز هم میخوند. تازه، توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم میاومد، یه گوشه مینشست و با دستمالیزدی سبز و بنفش، اشکاش رو پاک میکرد ...
ولی خب، خیلی بو میداد. اصلا انگار خود کارخونهی دخانیات نشسته بغلت. نمیشد تحملش کرد. مخصوصا وقتی میخواست باهات روبوسی کنه. وقتی میخندید، ته حلقش معلوم بود. همون چندتا دندونی هم که داشت، اونقدر سیاه و لتوپار بودند که دلت نمیاومد صورتش رو ببوسی.
میگفتند زمان شاه، قاچاقچی بوده. نه قاچاقچی مواد مخدر، که از راههای سخت و پر پیچ وخم کوهستانهای غرب کشور بهخصوص قلهی "بمو"، اجناس و لوازم از عراق میآورده و میبرده.
جنگ که شد، مثل همهی مردم، همهی اونچه رو ناشایست میپنداشت، کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد.
حالا دیگه حاجی، برای خودش شده بود "بلدچی". هرجا بچههای اطلاعات و عملیات گیر میکردند، او بود که راه گشاشون میشد و اونارو تا پشت خطوط عراق میبرد و میآورد.
در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر، بچهها برای شناسایی در عمق مواضع عراق، توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل میشدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام میدادند، محترمانه به ایران بازگردانده میشدند و عراقیها به او میگفتند:
ـ حاجی جون، بیا امانتیهات رو تحویل بگیر.