جوشکاری در خانه!
جلوی ساختمان غلغله است.
دو واحد، مجهز به باطوم و سلاح و اسپری فلفل و ...
مردم دورشان را گرفته اند.
هر کسی چیزی می گوید:
- مسخرشو درآوردن ...
- فکر کنم آهنگری زدن ...
- هر روز دو سه تا کپسول می برند تو.
- آره منم دیدم. چند تا خالی هم میارن میندازن عقب وانت و می برن
- این قدر پررو شدن که نمی کنند نصفه شب وسایلشون روبیارن
- آره، توی روز روشن جلوی چشم مردم میارن
- من نمی دونم آخه توی مجتمع مسکونی اونم توی اکباتان که این همه زن و بچه زندگی می کنند، باید توی خون آهنگری راه بندازن؟
- مگه حالیشون می شه؟
- اتفاقا زن و بچه هم توی خونشون هستند.
- یعنی باوجود اونا جوشکاری می کنند؟
حتما درآمد خوبی داره.
- مثلا ادعای ایمانشون هم میشه.
- آره، زنه بیرون که میاد، همچین سفت روشو میگیره که نگو.
مامور، گارد گرفته، در واحد را می کوید.
به محض اینکه زن در خانه را باز می کند، مردم هجوم می برند تا بروند داخل.
مامور جلویشان را می گیرد.
حکم را نشان می دهد و می گوید:
- مردم شکایت کردن که شما داخل مجتمع مسکونی آهنگری و جوشکاری راه انداختید ...
زن با چشمان گرد شده، دخترک وحشت زده اش را زیر چادر می گیرد و مِن و مِن کنان می گوید:
- آهنگری؟ جوشکاری؟ اونم توی خونه؟
یکی از همسایه ها با عصبانیت می گوید:
- بله. فکر کردید ما خریم؟ هر روز چند تا کپسول اکسیژن میارید و می برید؟
یکی از زنها با تمسخر می گوید:
- اتفاقا خود خانم هم کمکشون می کنه و کپسول های خالی رو بار وانت می کنه.
تا زن بخواهد چیزی بگوید، مامور یاالله می گوید و وارد خانه می شود.
مردم به دنبال مامور می ریزند تو.
همه به دنبال تجهیزات، با چشم داخل اتاق را می کاوند:
آهنگری
جوشکاری
کپسول اکسیژن ...
صدای سرفه های سخت و خِس و خِس، همه را به سمت خود می کشد
گوشۀ اتاق، کنار پنجره
مردی خسته و شکسته
روی تختی قدیمی افتاده
ماسک بر صورت دارد
و مات و مبهوت نگاهشان می کند
کپسول های بلند و سنگین اکسیژن، کنار تخت او، قد کشیده و منتظر هستند تا به نوبت به او نفس بدهند.
مامور سرش را می اندازد پایین
مردم اما
به سرعت خارج می شوند و می دوند دنبال زندگی خود
اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده است!
و باز
زن می ماند و دخترک که زیر چادر مادر گریه می کند
و مرد که به زحمت نفس می کشد
و اشکی که از گوشه چشمان جاری است!
حمید داودآبادی
6 فروردین 1399
@hdavodabadi
نیمه های شب اول خرداد1361،وسط میدان مینی که بین ما و دشمن قرار داشت و تنهاراه رسیدن به خرمشهر بود،یکی از بچه ها خواست ازکنارم رد شود که رفت روی مین.خودش شهید شد و ترکشهای مین به چشم و پای من اصابت کرد.
صبح روز دوم خرداد،با قطارسفید هلال احمر،از اهواز به طرف تهران حرکت کردیم.خسته بودم.بدنم کوفته بود. از درد به خودم میپیچیدم. بدنم از سوزش ترکش گِزگِز میکرد.
روی برانکارد،دراز کشیده بودم.نگاهم به سقف آسمان بود و زیرلب ذکر میگفتم.احساس کردم از زمین بلندم کردند.نگاهم به سیمای جوانی افتادکه پایین پایم بود.لبانش زیبا میخندیدند وچشمانش:
-سلام برادر،خدا اجرت بده.
ومن فقط باچشم جواب دادم.جلو وعقب برانکارد را گرفته بودند وبردندم داخل قطار؛در واگنهای سفیدرنگ با آرم سرخ هلال احمر.من راهم روی یکی از تختهای کنار پنجره گذاشتند.
تشنهام بود.نگاهی به سر وته راهرو انداختم.هنوز لبانم باز نشده بودند که همان جوان رادیدم.بازهم میخندید.خواستم بگویم آب بهم بدهد که خودش لیوان آب زلال راجلوی صورتم آورد و به لبان خشکیدهام نزدیک کرد.
دستش را روی دستم گذاشت.خنکی دستش حرارت و گرمای بدن مجروحم را برد.سر حرف را بازکرد:
-چند سالته؟اهل کجایی،کجا مجروح شدی،بسیجی هستی؟
دستش را فشردم و گفتم:
-بله بسیجی هستم،اهل تهران،هفده سالمه.
من که از او سوال کردم،سرش را انداخت پایین.احساس شرم کرد وقتی گفتم:
-شما اهل کجایی،بسیجی هستی،توی کدوم تیپ بودی؟
با همان حجب و حیا پاسخ داد:
-من هم اهل تهرانم،ولی بسیجی نیستم.یعنی توفیق نداشتم توی جبهه باشم.
ناراحت شدم از اینکه شرمندهاش کردم.نگذاشتم حرفش را ادامه دهد.سریع گفتم:
-کی گفته شما جبهه نبودید؟همین کاری که شما میکنید،به اندازۀ زدن دهتا تانک عراقی ارزش داره.همین که دل ما خوشه که بعداز مجروحیت،شما بالای سرمون هستید،کلی از دردهامون خوب میشه.من یه وقتی توی جبهه"حمل مجروح"بودم،ولی امشب قسمتم این بود که شما با برانکارد من رو حمل کنید.
خندید؛به همان زیبایی اول.به خودم بالیدم.افتخارکردم که چنین هموطنانی دارم.شادشدم که هرکس را در یک لباس و نام میدیدم که به همنوعان خود خدمت میکنند؛بدون هیچ چشمداشت و توقع.
ساعت از دوونیم گذشته بود و من و او همچنان میگفتیم و میخندیدیم.او از وظایفش در"سازمان جوانان هلال احمر"میگفت و من از عملیات.
قطار سرعتش را کم کرد.توقفکردنش بیموقع بود. صدایی از بیرون آمد.سراسیمه از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.قطار در ایستگاهی ایستاده بود.
صدا نزدیکتر شد.صلوات بود و تبریک.شادی بود و تشکر.چند شاخه گل،در آن نیمهشب از پنجره تقدیمم شد.دست پیرزنی سالخورده بود با قامتی خمیده و با لهجهای غلیظ،شاخههای گل را به ما داد.اصلاً دیگر احساس درد نمیکردم.انگار دیگر مجروح نبودم.پس چرا بدنم نمیسوخت؟در آن تاریکی شب،در ایستگاه اراک،قطار سفید هلال احمر میان جمعیتی که ساعتها انتظار آمدنش را میکشیدند،ایستاده بود و مردم صافدل و پاکسرشت،پیروزی را به ما مجروحین تبریک میگفتند.
نورخورشید که از لبۀ پنجره تابید،سرعت قطار کم شد.ایستگاه قم بود و باید پیاده میشدیم.دستم را در گردن جوان هلال احمری انداختم و سیمای یکدیگر را غرق بوسه کردیم.
باید وداع میکردیم¬،اما جدانشده،دلمان برای هم تنگ شده بود.باید میرفتیم؛من با آمبولانس به بیمارستان،او با همان قطار سفید به سوی اهواز و برای سفری دیگر.
حمید داودآبادی 6 فروردین 1399
@hdavodabadi
برادرم شهید شد!
شرح عکس:
جمعه 6 فروردین 1361 – گیلانغرب
از راست:
حمید داودآبادی، رضا، شهید نادر محمدی، شهید علی مشاعی، داوود
نادر محمدی همراه با داوود و رضا به گیلانغرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر یک سر به خط مقدم زدیم و برگشتیم.
در شهر گشت میزدیم که ناگهان نادر روی لبه میدان نشست. صورتش را میان دستهایش گرفت و شروع کرد به گریه کردن. با تعجب پرسیدم:
- نادر چی شده؟ مگه اتفاقی افتاده؟
گفت: حمید مون شهید شد!
حمید، برادر بزرگترش بود. در جبهۀ جنوب، عملیات فتحالمبین جریان داشت.
گفتم: مگه کسی خبری داده؟
گفت: "نه، کسی خبر نداده، ولی الان یک دفعه احساس کردم. دلم گرفت. فهمیدم حمیدمون شهید شده. دست خودم نیست!"
به تهران که آمدیم، همان شب نادر را دیدم که به دیوار مسجد تکیه داده و گریه میکند. باتعجب جلو رفتم و گفتم:
- نادر چی شده، چرا گریه میکنی؟
هقهق کنان سرش را بلند کرد و گفت:
- یادته توی گیلانغرب بهت گفتم حمیدمون شهید شده؟ فردا جنازهاش رو میارن.
حمید محمدی متولد 21 شهریور 1341 شهادت 6 فروردین 1361 عملیات فتحالمبین، شوش. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 24 ردیف 131 شمارۀ 27
نادر محمدی متولد 22 اسفند 1344 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 25 شمارۀ 5
علی (کیوان) محمدی متولد 17 آبان 1347 شهادت 13 خرداد 1365 مهران. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 26 شمارۀ 5
علی مشاعی متولد 1 فروردین 1346 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 25 شمارۀ 6
حمید داودآبادی
6 فروردین 1399
@hdavodabadi
مادرانی که بهشت هدیه می دهند
مادرها، در طول تاریخ
همیشه مثل هم از حق دفاع می کنند.
همیشه مثل هم فداکاری کرده اند.
همیشه مثل هم غصه می خورند.
همیشه مثل هم مقاومت دارند.
همیشه مثل هم صبر می کنند.
همیشه مثل هم داغ می بینند.
همیشه مثل هم ...
می سوزند
و گریه می کنند
از حضرت فاطمه زهرا (س) تا امروز.
فروردین 1366:
شوهرش شهید شده بود. دو فرزندش هم. خبر آوردند فرزند سومش هم شهید شده است.
تنها پسر باقی مانده اش از جبهه تلفن زد تا احوال مادر را جویا شود.
مادر اما، پای تلفن به تنها پسرش گقت:
- خبر داری کی شهید شده؟
پسر با تعجب گفت: نه مامان. کی شهید شده؟
مادر بغضش را قورط داد. نفس عمیقی کشید. بر خود مسلط شد و با خنده ای سخت گفت:
- امیرمون. داداشت. اونم شهید شد. فردا پیکرش رو برای تشییع میارن.
آخرین مرد خانه با تعجب گفت:
- وای مامان. داداش امیر؟ من الان راه می افتم میام تهران برای تشییعش.
مادر با تندی و قدرت گفت:
- نه اصلا ...
- آخه مامان ...
- آخه بی آخه. من راضی نیستم. نکنه جبهه رو ترک کنی.
- ولی ...
- ولی بی ولی ... تو در جبهه بمون، من خودم پسرم رو تشییع می کنم.
فروردین 1399
بیمارستان امام خمینی (ره) تهران
پرستار بیمارستان:
- مامان جون، می خواهم مرخصی استعلاجی بگیرم و بیایم پیش شما.
مادر: "اگر بیایی شیرم را حلالت نمی کنم."
- آخه مامان شما ...
- آخه بی آخه. ما حالمان خوب داست. الان جبهه شده بیمارستان شما. اگر بیمارستان را ترک کنی، می شوی سرباز فراری! و من سرباز فراری را توی خانه راه نمی دهم.
خدایا!
عشق و معرفت، محبت و دین، ایمان و صداقت مادر را روزیمان گردان
حمید داودآبادی
7 فروردین 1399
نوروز کرونایی
@hdavodabadi