eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقه‌ی شرهانی فکه به‌شهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند. . درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همان‌گونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت. . مزار شهید داوود بصائری: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 28 شماره‌ی 6 مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 28 ردیف 120 شماره‌ی 10 https://t.me/joinchat/AAAAAEHSU5qshUT54PBhVw
HDAVODABADI
‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 13
‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقه‌ی شرهانی فکه به‌شهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند. . درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همان‌گونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت. . مزار شهید داوود بصائری: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 28 شماره‌ی 6 مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 28 ردیف 120 شماره‌ی 10 https://t.me/joinchat/AAAAAEHSU5qshUT54PBhVw
‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقه‌ی شرهانی فکه به‌شهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند. . درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همان‌گونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت. . مزار شهید داوود بصائری: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 28 شماره‌ی 6 مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 28 ردیف 120 شماره‌ی 10
آخرین عکس جنگ! این عکس که فروردین 1366 در عملیات کربلای 8 در شلمچه انداختم، آخرین عکس واقعی ام در جنگ است! آخرین عکسم در آخرین عملیاتی که در آن شرکت داشتم! از آن به بعد بود که خودخواسته، خسته و تن داده به دنیا و دنیائیان، خود را به اسارت شهر درآوردم. اگر ... و اگر چیزی در درونم بود که می شد به آن امیدوار بود، فقط در این لحظه بود لحظه گرگ و میش گرگ هوای نفس، در برابر اخلاص و صداقت و پاکی ای که با دست خویش آن را به مسلخ فرستادم و زمین گیر شدم. فکر می کردیم از جنگ خسته شده ایم، که از نفس خود خسته بودیم با بازیهای مسخره اش. و جنگ، از ما بازیگران نابازیگر، خسته شده بود! این عکس، فردای شهادت حسین کریمی است. دوست عزیز و عشقم که هنگام در کنارش بودن، تنهایی را گم می کردم. و همه را داشتم. دو شب قبل با حسین گفتیم و خندیدیم و یاد گذشته ها را مرور کردیم. نیمه های شب گلوله دشمن زیر چشم حسین نشست و او را با خود به هدف رساند. و من ماندم با آخرین غم های آخر جنگ! صادقانه بگویم: وقتی خالصانه و منصفانه به پشت سر خود نگاه می اندازم می بینم من که از آن روز به بعد باختم، خیلی هم باختم. از آن روز به بعد بود که خود را اسیر ارگانها و نهادها ساختم و فریب دوست نمایان را خوردم: بسه دیگه مگه تو نمی خوای زندگی کنی؟ مگه تو شغل نمی خوای؟ تا کی باید نون خور بابات باشی؟ نگاه کن ما الان زن گرفتیم و زندگی داریم. تو نمی خوای زن بگیری و زندگی تشکیل بدی؟ تف بر زبانی که بی موقع و برای فریب باز شد. لعنت بر آن که خود در چاه افتاد و برای اینکه تنها نماند، من را از حضور خالصانه در ماههای آخر جنگ محروم کرد. مثلا تیر ماه 67 آخرین حضورم در جنگ بود ولی جنگ خود با خود جنگی که در برابر نفس بدجوری کم آوردم و دنیا بهم مزه داد. نمی دانم شاید که در جنگ کم آوردم و اگر امروز شدیدا افتاده ام به زنده نگه داشتن آن ایام، جبران کم گذاشتن و خسران آن روزها باشد. ای کاش فقط یک سال دیگر، همچنان پابه پای امام خویش گام برمی داشتم، و زندگی و دنیا و شغل و حقوق و ... را در راس امور نمی پنداشتم! شما نبازید قدر امروزتان را بدانید زمانی که رفت، دیگر برنمی گردد دیگر خرمشهر و شلمچه و کربلای 5 و رمضان برنمی گردند حواستان به امروز باشد تا مثل من حسرت گذشته های افتخارآفرین و شیرین را نخورید. از جنگ متنفرم دلم برای تیر و ترکش تنگ نشده فقط دلتنگ حال و هوای آدمهای آن روزم. آن روزها که خدا همواره همسایه مان بود. با ما سر سفره می نشست و روزی حلالمان را تناول می کرد. و از همنشینی با او لذت می بردیم و در کنار او و در محضرش هر روز گناهانمان کمرنگ تر می شد و هر روز از همنسینی با دوستان، خدایی تر می شدیم. یادش بخیر ۳۳ سال پس از آخرین عکس جنگ فروردین ۱۳۹۹ @hdavodabadi
طلب علم حتى در جنگ یکى از روزها، در منطقه‌ عملیاتى والفجر یک در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول (ص) عملیات کرده بودند، صحنه‌ بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکان‌دهنده بود. از دور پیکر شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاق‌باز خوابیده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش می‌گذشت. نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم باید نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله. بر روى پیکر، آن‌جا که زمانى قلبش در آن می‌طپیده، برجستگی‌اى نظرم را به‌خود معطوف کرد. جلوتر رفتم و درحالی که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام اسکلتی‌اش بود و در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را می‌خواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان‌هایش به‌هم بریزد، دکمه‌هاى لباس را بازکردم. درکمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بوده. کتاب پوسیده را که با هرحرکتى برگ‌برگ و دست‌خوش باد می‌شد، برگردانم. کتابى که ده سال تمام، با آن شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود و یک دفتر که در صفحات اولیه‌ آن، بعضى از دروس نوشته شده بود. خودکارى که لاى دفتر بود، ابُهت خاصى به آن‌چه می‌دیدم، می‌داد. نام شهید بر روى جلد کتاب نوشته بود. مسئله‌اى که برایم خیلى جالب آمد، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آن‌قدر برایش مهم بوده که در بحبوحه‌ عملیات، کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى یافت، درسش را بخواند. مرتضی شادکام توضیح لازم: قبل از شروع عملیات والفجر یک که فروردین 1362 در منطقه فکه انجام شد، به نیروهای خط شکن گفته شد که به هیچ وجه برنخواهند گشت و چه بسا بعد از شهادت، پیکرشان نیز باقی خواهد ماند! درباره شدت آتش دشمن در این عملیات نیز گفته می شد در هر 24 ساعت، به هر نفر رزمنده ایرانی که در عملیات شرکت داشت، حدود 300 گلوله خمپاره و توپ می رسید که تنها ترکش بسیار کوچک یکی از آنها می توانست یک نفر را ناکار کند. حال این که این نوجوان، با توجه به چنین شرایطی کتاب درسی را با خود همراه آورده تا درس بخواند، جای توجه و تامل دارد و انسان را به یاد حدیث زیبای پیامبر اسلام (ص) می اندازد که فرمودند: "از گهواره تا گور دانش بجویید." نقل از کتاب تفحص: نوشته حمید داودآبادی: نشر شهید کاظمی @hdavodabadi
یه بوس جانانه ... بهمن ۱۳۶۵ در کنار محمد شبان قبل از حضور در شلمچه برای عملیات کربلای ۵ قبل از نماز صبح، توی عالم خواب و رویا، بعد از ۲۲ سال "محمد شبان" از بچه محل های قدیمی که خونوادشون هنوز سر کوچه مان ساکن هستند، به خوابم اومد. ۲۲ سال قبل با هم توی شلمچه بودیم؛ حالا این جا توی تهران برهوت، یا به قول بعضی بچه ها "شهر گناهان کبیره"، بیاد و خواب من رو آشفته کنه! القصه: محمد شبان وایساد و با چهره ای سفید و قشنگ، با من سلام و احوالپرسی کرد. مونده بودم چی بگم. فقط گفتم: - ببین محمد ... تو شهید شدی دیگه، مگه نه؟ که اون هم خیلی جدی گفت: خب آره دیگه. که گفتم: می خوام بگم که من می دونم تو شهید شدی و حالا اومدی این جا. که دوباره گفت: خب آره مگه چیه من شهید شدم. که گفتم: می خوام بگم من متوجه هستم که تو شهید شدی ... و همین طور صورتم رو می بردم جلو و گونه های صاف و نرمش رو می بوسیدم. اون هیچ عکس العملی نشون نمی داد و فقط صورتش رو می آورد جلو و راحت می گذاشت ببوسمش. چند بار که بوسیدمش، به چهره اش که مدام به سمت راست برمی گشت و نگاه می کرد که انگار منتظر کسی است، نگریستم ولی اصلا نتونستم درون چشمانش رو ببینم. چهره اش لاغر و استخوانی ولی صاف و روشن شده بود. ... از خواب که بیدار شدم، یاد حرف محمد شبان بعد از عقب نشینی از سه راه مرگ در عملیات کربلای 5 افتادم که مدام می گفت: "این که میگن روز قیامت پدر پسر رو و دوست همدیگر رو نمی شناسند ... من توی شلمچه دیدم ...راست می گن ها ..." محمد شبان ۲۱ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید و در مشهد اردهال کاشان دفن شد. حمید داودآبادی ۱۰ اسفند ۱۳۸۷ القصه چند روز پیش در عالم خواب مرحوم حاج علی آقا، پدر محمد شبان رو دیدم که چندماه پیش فوت کرد. با چهره ای بسیار روشن و شاد اومد جلو و در حالی که میخواست مرا در آغوش خود بگیرد با خنده گفت: شنیدم حالت خوش نیست، اومدم عیادتت! حمید داودآبادی ۱۶ فروردین ۱۳۹۹