آن مرد نیامد!
15 فروردین 1332
ایران – تهران
آن کودک آمد
13 تیر 1361
لبنان – بیروت
آن جوان 29 ساله بود که رفت
شهریور 1397
65 سال از آمدن آن مرد می گذرد
و 36 سال از رفتنش
سال های نبودش، از بودش جلو زد!
؟؟/؟؟/؟؟؟؟
ایران - تهران
هنوز وقتش نشده؟!
آن مرد را بیاید؟!
بر پا، یا بر دوشها؟!
telegram.me/hdavodabadi
#متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#حمید_داودآبادی
اگر این قدر که از زن خود می ترسیم، از خدا می ترسیدیم
اگر این قدر که در مسائل شخصی دیگران کنکاش می کنیم، کمی به خود می اندیشیدیم
اگر بجای مچ گیری از دیگران، روی اعمال خود دقیق می شدیم
اگر به جای رئیس، خدا را می پرستیدیم
اگر بجای "این مکان به دوربین مداربسته مجهز است"، "الم یعلم بان الله یری" را باور می کردیم
قطعا تا الان پیغمبر شده بودیم!
#حمید_داودآبادی
@hdavodabadi
از حاج #احمد_متوسلیان چه خبر!؟
- ببخشید، از حاج احمد متوسلیان چه خبر؟
* خبری ندارم.
- یک عده میگن شهید شده، یک عده میگن زنده است.
* من نمی دونم. شما می دونید که همش می روید اون ور (لبنان).
...
#حمید_داودآبادی
دوشنبه 17 دی 1397
www.instagram.com/hamiddavodabadi
telegram.me/hdavodabadi
#نامزد_خوشگل_من
🔹نویسنده: #حمید_داودآبادی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
.
📚بخشی از کتاب:
.
قربونت برم دنیا که هر چی عذاب و تاوان معصيته، مال همین دنیاس.
چه عذایی بالاتر از این که توی اینترنت، توی فضای مجازی، فضایی که به ایمیلت بخوای سر بزنی باید با چهار تا «...» حال و احوال کنی!
یه دفعه چشمت بخوره به یه عکس و خبر:
"تشییع پیکر جانباز شهید ثابت شهابی نشاط که بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی به شهادت رسید..."
از کرمانشاه و غرب کشور گرفته، تا اهواز و خرمشهر. این دوتا داداش هرجا که اعزام می شدن، توی ساک و کوله پشتی شون یه اعلامیه بود که عکس کودکی دوتاییشون رو توش چاپ کرده و زیرش نوشته بودن: «مادر، پدر، از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید، سالها میگذرد.
حالا امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم، ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم...»
.
خرید آسان:
manvaketab.ir
مرکز پخش:
02537840844
#نشر_شهید_کاظمی
شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب
ولادت حضرت #اباالفضل_العباس (ع) #روز_جانباز
بر جانبازان راه اسلام، انقلاب و کشور مبارک باد
#جانبازان بزرگوار سید #محسن_محسنی و #مجتبی_شاکری
#شلمچه ، زمستان 1379
عکاس: #حمید_داودآبادی
.
#جاسوس_بازی
.
📚داستانی واقعی از ایرانی هایی که به هر دلیل و انگیزه، به کشور خود خیانت کردند
آنچه در این کتاب خواهید خواند، نه داستانهایی پلیسی است بهشیوۀ آگاتا کریست و نه قصههایی هیجانی بهتقلید از جیمز باند! داستانهای آنها، واقعی بودند یا تخیلی، متعلق به عصر و زمان و مکان خودشان بودند. ماجراهایی بسیار تلخ است از برخی افراد که خواسته یا ناخواسته، خود را قربانی بیگانگان کردند و در نهایت اینکه هیچکدام از این ماجراها، تخیلی، داستان و ساختهوپرداختۀ ذهن یک داستاننویس نیستند. همۀ آنچه خواهید خواند، حوادثی است که چهبسا به ریختن خونهای بیگناهان بسیاری منجر شده است تا دشمنان از دستاندازی به کشور عزیزمان ایران، ناکام بمانند.
.
🔹️#جاسوس_بازی
🔹️#حمید_داودآبادی
🔹️#انتشارات_شهید_کاظمی
.
۲۸۴صفحه|۳۵۰۰۰تومان
.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌏خرید اینترنتی
Nashreshahidkazemi.ir
📞مرکز پخش
02537840844
📲پیامکی
3000141441
📥خرید از اپلیکیشن:
https://cafebazaar.ir/app/ir.nashreshahidkazemi
🏢خرید حضوری
قم،خیابان معلم،مجتمع ناشران،طبقه اول،واحد 131
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🆔 @nashreshahidkazemi
راز احمد
فروش کتاب توسط نویسنده
سفر بی بازگشت حاج احمد متوسلیان از خرمشهر تا بیروت، به روایت حمید داودآبادی
روایتی متفاوت که برای اولین بار گفته می شود:
* چه کسی حاج احمد را لو داد؟
* چه کسی از نیروهای حاج احمد جاسوسی می کرد؟
* چرا حاج احمد می خواست به بیروت برود؟
* چرا حاج احمد به تهران بازنگشت؟
* حاج احمد و یارانش،شب قبل در خانۀ چه کسی بودند؟
* چرا حاج احمد برای دومین بار به بیروت می رفت؟
* در پست بازرسی برباره چه گذشت؟
* در ماشین عقبی، چه کسانی بودند؟
* چه کسانی شاهد ماجرای پست بازرسی برباره بودند؟
* آنها چه دیدند؟!
* ناگفته ای منتشر نشده از سپهبد شهید قاسم سلیمانی دربارۀ سرنوشت حاج احمد متوسلیان
پس از 38 سال:
* چه کسی از سرنوشت 4 عزیز دلیرمرد حاج احمد متوسلیان،سیدمحسن موسوی،تقی رستگار و کاظم اخوان
خبرمان خواهد داد؟!
* چه کسی انجام و سرانجام این داستان را خواهد گفت؟!
* چه زمانی راز احمد فاش خواهد شد؟!
* چه کسی باید این راز را برایمان بگشاید؟!
* آیا این خطوط سیاه، سپید می گردند؟!
* می آیند یا می آورندشان؟!
برای اولین بار
در کتاب
راز احمد
منتشر شد
در صورت تمایل، مبلغ 67 هزار تومان (47 هزار تومان قیمت کتاب همراه با DVD حاوی فیلمها و عکسهای ناب و اخبار مرتبط + 20 هزار تومان هزینه بسته بندی و پست)
به شماره کارت حمید داودآبادی
6104337956205460
واریز کنید و تصویر آن را همراه با نام و نام خانوادگی،نشانی دقیق و کدپستی و شمارۀ تماس به دایرکت
Instagram.com/hamiddavodabadi1
بفرستید تا در اولین فرصت برایتان ارسال شود
#37_سال
#37سال
#آثار_داودآبادی
#احمد_متوسلیان
#بیروت
#تقی_رستگار
#حمید_داود_آبادی
#حمید_داودآبادی
#حمید_داوود_آبادی
#حمید_داوودآبادی
#داود_آبادی
#داودآبادی
#داوود_آبادی
#داوودآبادی
#دفاع_مقدس
#دیپلماتهای_ایرانی
#راز_احمد
#رازاحمد
#سید_محسن_موسوی
#شهدا
#شهید_احمد_متوسلیان
#شهید_متوسلیان
#فروش_آثار
#فروش_کتاب
#کاظم_اخوان
#کمین_جولای_82
#کمین_جولای82
#گروگانهای_ایرانی
#لبنان
#متوسلیان
#نشر_شهید_کاظمی
#نشر_یازهرا
#ahmad_motavaselian
#free_motavaselian
#iranian_diplomats
#iranian_hostages
#free_diplomats
#free_hostages
#motavaselian
#4diplomats
#davodabadi
#davoodabadi
#hamid_davodabadi
#hamid_davoodabadi
#عکسهای_قدیمی
نویسندۀ #دفاع_مقدس
#حسین_بهزاد
در کنار
نویسندۀ توانای قدیمی
مرحوم #شمس_آل_احمد
برادر مرحوم #جلال_آل_احمد
تابستان 1372
#حوزه_هنری
عکاس: #حمید_داودآبادی
در کنار دوستان عزیز
پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
تهران، بهشت زهرا (س)
مراسم اولین سالگرد مرحوم حاج #نادر_طالب_زاده
از راست:
#حبیب_احمدزاده
#گلعلی_بابایی
#حمید_داودآبادی
#مرتضی_طوبایی_زاده
بامداد پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ساعاتی قبل اذان صبح، گروهی بهم هجوم آوردند.
تک تکشان را نمی شناختم، ولی جمعشان را چرا.
میدانستم کیستند و چیستند.
اصلا فضا و منطقه برایم آشنا بود.
تهاجمی و طلبکارانه حرف میزدند.
بی احترامی نمیکردند. بی ادب نبودند.
ولی از کم کاری من بدبخت، شاکی بودند.
مدام می گفتند:
تو که بودی، تو که دیدی، تو که شاید تنها کسی هستی که از ماجرای ما خبر داری و نوشتی:
چرا نمیگی؟
چرا مارو معرفی نمیکتی؟
چرا مارو نمی شناسونی؟
چرا؟
قاطی کردم.
کلافه شدم.
همه ۱۵۰ نفرشانبودند.
هرچه خودم را به خواب میزدم. تا چشمم بسته میشد، پیدایشان میشد.
اذان صبح که دادند، رفتند.
شاید که رفتند نماز خویش را به امامت مولایشان اقامه کنند!
عصر که رفتم بهشت زهرا (س)، سر مزار شهید مصطفی کاظم زاده، گوشه ضلع شمالشرقی قطعه ۲۶ که بیشتر آن ۱۵۰ نفر آنجا خفته اند، برای دوستان، خودم را خالی کردم و با بغض، هرآنچه را دیدم، گفتم.
ولی هنوز نفهمیدم آن ۱۵۰ نفر گمنام مظلوم از منچه می خواهند!
شما فهمیدید، بهم بگید!
این هم خلاصه ماجرای آنروز و آن ۱۵۰ نفر:
بمباران #سومار
ظهر روزپنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۶۱
نیروهاازجادۀ آسفالتۀ سومار ورودخانۀ کنارآن گذشتند.نوحۀ زيبايي میخواندند و برسینه میزدند:
کربوبلا مدرسۀ عشق وشهادت
حماسۀ خون شهيدان،استقامت
بگو تو باالله
پيام ثارالله
که من به ديدارخداميروم
به جمع پاک شهداميروم
در ادامه هم بهشوق شرکت در عمليات ميخوانديم:
حسين حسين حسين جان
جانها همه فدايت
ماميرويم ازاينجا
به سوي کربلايت
چادرهاي گردان سلمان،درکنار چادرهاي گردان"شهيد مدني"تيپ عاشورا،آنطرف آب،درمحوطهاي بسيارباز قرارداشتند.حدود ۱۰چادر پراز نفرات،کنارهم بودند.
ناگهان صداي سه انفجارشديد،همهمان راميان زمين وهوا معلق کرد.تاآن زمان چنان انفجار مهيبي نديده بودم.بدجوري ترسيدم.مانده بودم چه شده!
درصورتم سوزشي عجيب احساس کردم.گوشهايم دردشديدي داشتند ومدام زنگ ميزدند.خواستم دستم راروي گوشم بگذارم تاشايد ازسوت تند و آزاردهندهاش کاسته شود که متوجه شدم چيزِخيسي کف دستم است.کمي که گردوخاک و دودکناررفت،باوحشت ديدم مغز يکي ازبچهها روي دستم پاشيده.
خوب که نگاه کردم،ديدم چادرها درآتش ميسوزند.نالۀ مجروحان،ازهرطرف بهگوش ميرسيد.چشمانم راکه به اطراف چرخاندم،وحشت سراپاي وجودم راگرفت.بسياري ازآنهايي که تالحظاتي قبل اطرافم نشسته بودند،به شديدترين وجه ممکن تکهتکه شده و روی زمين پراکنده بودند.
ناگهان بهيادآن که لحظاتي قبل مارا به چادرشان دعوت کرد،افتادم.جلويم دَمرو درازکش شده بودروی زمين.خودم رابالاي سرش رساندم.بادست که برشانهاش گذاشتم تارويش رابرگردانم،ازترس بدنم بهلرزه افتاد.صورتش ازوسط بيني به بالا،کاملارفته بود.دوستش راکه بغلش افتاده بود،برگرداندم؛سر اوهم کاملا ازگردن متلاشي بود.تازه فهميدم آن مغزي که کف دستم پاشيده بود،مال يکي ازاين دونفر بودکه اصلا نشناختمشان وفرصت نکردم اسمشان راهم بپرسم،ولي آنهامرا بهنام ميشناختند ورفيق بودند.
درآن فاجعه،حدود ۱۵۰ نفر به شهادت رسیدند وحدود ۱۵نفر همچنان مفقود هستند،یعنی چیزی ازپیکرشان به دست نیامد.
شرح کامل درکتاب: #دیدم_که_جانم_میرود
نوشتۀ: #حمید_داودآبادی
چاپ: #نشر_شهید_کاظمی