eitaa logo
🧸چالش کده🧸
11 دنبال‌کننده
830 عکس
144 ویدیو
149 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🧡🍂› ‌🌱 - - دُختَرجــٰـــآان دَرپوشِـشِ‌مِشڪۍِحَرِیـرَت‌صَـدرَنگ‌ دِل‌اَنگِیـزنَھٰـان‌اسـت دَرحُجب‌و‌َحِجابِ‌فـٰاطِمِۍاَت‌زِیبـٰایۍِ صَـدنَـقشِ‌جَھٰـان‌اسـت...! ‌ 🎈
🌺 🌼بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌼 اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ 🌱الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 🌱اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی 🌱السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🌱الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل 🌱یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ 🌱مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین. ‌‌‌‌ 🌹🌷اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ🌷🌹 🌸
سلام ♥️ ادمین هستم 🙂 یه رمان داریم به اسم فرشته ای بر برهوت 💜 30 پارت هستش و از امروز شروع به پارت گذاری میکنیم✅
♥️✨♥✨♥✨♥✨♥ ✨♥️✨♥✨♥✨♥ ♥️✨♥✨♥✨♥ ✨♥️✨♥✨♥ ♥️✨♥✨♥ ✨♥️✨♥ ♥️✨♥ ✨♥️ ♥️ رمان: نوشته: ادمین عبدالحمید برای آخرین بار پکی به سیگارش زد ته سیگارش را انداخت روی خاک برهوت و با نوک کفش کهنه اش آن را له کرد گفت: _ داریم توی قرن بیست و یک زندگی می کنیم! حالا دیگر نزاع های قومی و قبیله ای و عقیدتی معنایی ندارد! وقتی میشود حرف زد باید حرف زد بدون قیل و قال با منطق و برهان سرش را چرخاند طرف حکیمه خاتون که چند متر آن طرف تر زیر تیغ آفتاب ایستاده بود کنار جاده چادر مشکی سرش بود و داشت جایی از دورترها را نگاه میکرد دو طرف جاده باریک تپه‌های شنی کوچک و بزرگی که کنار هم قرار گرفته بودند جوری که آن طرف شان قابل دیدن نبود تپه هایی که با رمل زرد سوخت پوشیده شده بود و گاه که بادی بلند می شد خاک روی تپه ها را با خود بالا میبرد در هوا می چرخاند عبدالحمید دستی بر محاسن بلند سفیدش کشید و گفت: _ این که میبینید چهار نفر دارن توی بی‌راه و توی فامیل پچ پچ میکنند فقط به خاطر این است که تا به حال این موضوع سابقه نداشته حکیمه خاتون از خجالت سرش پایین بود و حرفی نزد عبدالحمید ادامه داد: _ تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه دارد توی جاده خبری از ماشین نبود برهوت هم ساکت و آرام بود بوی از آدمیزاد نمی‌آمد عبدالحمید سرش را بلند کرد و آسمان را از نظر گذراند توی آسمان هم خبری از پرواز پرنده این نبود عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت: _ شیعه ها هم مثل ما مثل مسلمانند توی همین روستاهای سیستان من چند تا رفیق شیعه دارد سال هاست که هم سلام و احوالپرسی داریم نه جنگی هست نه خشونتی نه دعوایی داریم نه رقابتی او نماز خودش را میخواند و من هم نماز خودم را،توی کتاب های آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شدند توی کتاب های ما هم یک چیز های دیگری نوشته و ما سنّی شدهایم. الان دوره وحدت اسلامی است باید با وحدت و برادری و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد و اختلاف ها را کنار گذاشت برای آن که حکیمه خاتون را به حرف بیاورد پرسید: _ گفتی اسمش چه بود؟
♥️✨♥✨♥✨♥✨♥ ✨♥️✨♥✨♥✨♥ ♥️✨♥✨♥✨♥ ✨♥️✨♥✨♥ ♥️✨♥✨♥ ✨♥️✨♥ ♥️✨♥ ✨♥️ ♥️ رمان: نوشته: ادمین حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بیاورد بالا هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت بود خیلی آرام و زیر چشمی نگاهش کرد عبدالحمید عموی بزرگش بود عموی مهربانی که برایش پدری کرده بود و حق زیادی به گردنش داشت وقتی پدرش ابراهیم توی تصادف جاده زابل مرد عمو عبدالحمید شد سایه بالای سرشان از پول تو جیبی گرفته تا خرج نان و آب با اینکه خودش هم چهار تا بچه داشت اما بچه های برادر را نیز آورده توی خانه اش از همان سال برایشان پدری کرد تا الان اما امروز و اینجا از آن روزهایی بود که حکیمه خاتون از همه حتی از عمو عبدالحمید خجالت میکشید هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که روزی برسد که بخواهد جوانی را به خانواده‌اش معرفی کند و بگوید: _ این جوان از من خواستگاری کرده!! حکیمه خاتون همانطور که سرش پایین بود گفت: _ اسمش رسول است رسول هدایت عبدالحمید چرخی طرف وانت بار سمت شاگرد را باز کرد و آرام نشست روی صندلی با دستار سبز دور گردنش عرق پیشانی اش را پاک کرد و همان طور که خودش را باد می زد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: _ از صراط تا اینجا راه زیادی نیست خیلی هم که باشد دو ساعت نه بیشتر باید تا الان رسیده باشد حکیمه خاتون جواب نداد سرش را چرخاند و به انتهای جاده نگاه کرد عبدالحمید پرسید: _ حالا تو ای صراط چه کار می کند؟ کسی را دارد آنجا؟بخواهیم او را بشناسیم کجا باید برویم؟سراغ کی را باید بگیریم؟ حکیم خاتون بانوک کتانی روی خاک کنار جاده طرح های موهوم میکشید بدون آن که برگردد طرف عمویش گفت: _ خودش مال کرمان است مال جيرفت اما خواهرش را توی صراط شوهر داده ند حالا هم آمده صراط خانه ی خواهرش عبدالحمید سری تکان داد و چیزی نگفت باخودش کرد چه دلیلی دارد پسری شیعه بخواهد بیاید خواستگاری دختری سنّی؟! آن هم توی جایی مثل بی راه که روستای دور افتاده و کم امکاناتی است دست انداخت زیر صندلی و بطری آب را بیرون آورد در حالی که در بطری را باز می‌کرد پرسید: _ وقتی فهمید که تو سنّی هستی چیزی نگفت؟ حکیمه خاتون آرام سرش را تکان داد _ نه
↯♥ |📿🌻🌴| و چشمانم را کوک می‌زنم به چشمان طُو و آنچه که بدان راضی هستی، و تدبیر تمام راه را به دستان طُو میدهم .... تــا ؛ ایمانم را سفت بچسبی و نگذاری که، شیطان از هر طرف که فکرش را هم بکنی، دستش به ایمانم برسد! و تمام تهدیدها را به قوّت‌ خود از من دور کنی، که در عالَم، نیرو و قوّتی، بیرون از طُو وجود ندارد.
ツپایان
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
↯♥ 🍻
ڪاش‌روزۍبیاید‌کھ بفهمیم تنها‌جمعہ‌ها نیست کھ‌باید‌به یاد‌امام‌زمان‌باشیم . . .♥️! •🌿.⇲
چادر یه چیزےڪھ‌خاص‌ات‌می‌ڪنھ🌻✨"