eitaa logo
⸤ دلنوشتھ‌هاے‌من ⸣
205 دنبال‌کننده
389 عکس
87 ویدیو
166 فایل
کانال فقط برای گل دخملاست هـــا🗣 کپے؟̇̇ فروارد قشنگ تره^^⎗ همسایه مون👇 @fi_sabile_allah@Hgfddfb آیدی مدیر👆
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت سیزدهم از بابل که برگشتم ،نمایشگاه تمام شده بود .یک روز مادرم بهم گفت :زهرا،من چند تا از عکس های امام خامنه ای رو لازم دارم .از کجا گیر بیارم؟😅🤔 بهش گفتم مامان بزار از بچه های موئسسه بگم که چجور میشه که یه اش کرد . قبلا توی نمایشگاه ،یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره ی محسن را یک طوری به دست آورده بودم .😁😅 پیام دادم براش.برای اولین بار .نوشت شما؟جواب دادم خانم عباسی هستم .کارم را بهش گفتم و او هم راهنمایی هم کرد .😊😁☺️ از آن موقع به بعد ،هر وقت کار خیلی ضروری در باره ی موئسسه داشتم ،یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم . تا این که یکروز هر چه تماس گرفتم گوشی اش خاموش بود .😳😟 روز بعد تماس گرفتم باز گوشی اش خاموش بود !نگران شدم.😔😩 روز بعد و روز بعد و روز های بعد هم تماس گرفتم اما باز گوشی اش خاموش بود.دیگر از ترس و دلهره داشتم میمردم. 😭😟 دل توی دلم نبود .فکری شده بود که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛با این که با او هیچ نسبتی نداشتم 😔 آن چند روز اینقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب ! نمی توانستم به پدر یا مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم تا این که یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😱 به هر طریقی که شده بود شماره ی منزل بابای محسن را ازشون گرفتم . بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه ،تماس گرفتم منزلشان . مادر محسن گوشی را جواب داد گفتم آقا محسن هست؟ گفت: نه.شما؟ گفتم :عباسی هستم از خواهران نمایشگاه لطفا بهشون بگید با من تماس بگیرن . یک ساعت بعد محسن تماس گرفت .صدایش را که شنیدم پشت تلفن بغزم ترکید و شروع کردم به گریه❤️😭. پرسیدم :خوبی؟گفت:بله. گفتم همین برام مهم بود.دیگه بهم زنگ نزن ! گوشی را قطع کردم .یک لحظه گفتم وااای خدایا!نن چی کردم؟ چه کار اشتباهش انجام دادم! با این وجود بیش از هر موقع دلم برایش لک میزد. محسن شروع کرد به زنگ زدن به من .گوشی را جواب نمی دادم😢. پیام داد :زهرا خانم ترو خدا بر دارید . انقدر زنگ ز و زنگ زد که گوشی را بر داشتم بی مقدمه گفت:حقیقتش من حس میکنم این تماس های ما داره گناه آلوده میشه .لحظه ای سکوت کرد و گفت :برا همین میخوام بیا خوا ستگاریتون . اشک ها و خنده هام توی هم قاطی شده بود !از خوش حالی داشتم بال در می آوردم . داشتم از ذوق میمردم. میخواستم داد بزنم.... راوی :همسر شهید برگرفته از کتاب حجت خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت پانزدهم حجت _خدا از زهرای شنیدم محسن میخواهد بیاید خاستگاری😍 میدانستم توی (کتاب شهر) کار میکند😊 چادرم را سر کردن و به بهانه خرید کتاب رفتم انجا😌 میخواستم ببینمش،بر اندازش کنم،اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم . باهاش که حرف زدم ،😍 حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند .🙃 همان موقع رفت توی دلم 🤩 با خودم گفتم:این بهترین شوهر برای زهرای منه.😇 وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند ،هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم. 💍 با خودم گفتم:زشته، خوبیت نداره،الان چه فکری در مورد من و زهرام میکنن؟🌱 گزاشتم تا آن روز تمام شود،فرداش که نماز صبح را خواندم ،دیگر طاقت نیاوردم 💞همان کله صبح زنگ زدم خانه شا نه به مادرش گفتم :حاج خانم ما فکر هامون رو کردیم.💗 استخاره هم خوب آمده 📖 جوابمون بله هست ، از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ماهم هست .♥️
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت شانزدهم حجت _خدا مجرد که بودم ،همیشه سر سجاده ی نماز از خدا میخواستم کسی را شریک زندگی ام بکند که حضرت زهرا تائیدش کرده باشد .😍🌹 از ته دل این را از خدا میخواستم ☺️ وقتی محسن آمد خواستگاری ام بهم گفت :من همیشه از خدا می خواستم که زن ایندم، اسمش زهرا باشه به عشق حضرت زهرا س 🤩 بهم گفت :از خدا میخواستم هم اسمش زهرا باشه و هم سید باشه و هم مورد تائید خود بی بی باشه .🤩😍🤩😍 وقتی فهمید من هم همین را از خدا می خواسته ام گل از گلش شکفت. حضرت زهرا شد پیوند دهنده ی قلب هایمان 😎😌 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 چون زندگیمان با حضرت زهرا و نام او شروع شده بود دلم میخواست مهریه ام هم رنگ و بوی بی بی را داشته باشد 🌈⚡️🌸 به خاطر همین به پدرم گفتم این چیز ها را برای مهریه ام بنویسید :😍 یک سکه به نیت یگانگی خدا ☺️ پنج مثقال طلا به نیت پنج تن 😍 ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت امام زمان 🤩 ۱۴ مثقال نمک به نیت نمک زندگی 😎 ۱۲۴ هزار صلوات 👑 حفظ کل قرآن با ترجمه❤️ محسن بیشتر قرآن را حفظ کرد .اما نتوانست تمامش کند .یعنی فرصتش برایش نشد 😞رفت سوریه😔بعد هم که .....😭😭😭😭 بر گرفته از کتاب حجت خدا🌹 راوی:همسر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت هفدهم حجت _خدا توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد معنا دار گفت:😊😍 ببینید .من توی زندگیم دارم مسیری رو طی میکنم ،که همه دل خوشیم تو این دنیاست،میخوام ببینم شما می تونید تو این مسیر کمکم کنید؟☺️😁😍 گفتم :چه مسیری؟🧐 گفت: اول سعادت،بعد هم شهادت. جا خوردم.چند لحظه سکوت کردم.زبانم برای چند لحظه بند آمد. 😳😔 ادامه داد: نگفتید .می تونید کمکم کنید ؟😊 سرم را انداختم پایین ارام گفتم :بله 🌈 گفت :پس مبارکه ان شاالله 🕊🌹 (شهید ،شهادت ،کشته شدن در راه خدا ) این ها حرف های ما بود.😔حرف های شب خواستگاری یمان!😔😔😔 سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت:زهرا خانم،الان هر دعایی بکنی خدا اجابت میکنه ،یادت نره.یادت نره برا شهادتم دعا کنی.🕊😭😭😢😓😔 آخر سر بهش گفتم :چی میگی محسن ؟امشب بهترین شب زندگیمه👰.دارم به تو میرسم.بیام دعا کنم که شهید بشی؟🙄😳مگه میتونم؟😕💔 اما او دست بردار نبود ،آن شب انقدر بهم گفت تا بالاخره دلم رضا داد .همان شب سر سفره ی عقد دعا کردم خدا شهادت نصیبش بکن!💔💘
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت هجدهم حجت _خدا روز خرید عقودمان روزه بود.😍😅 بهش گفتم: آقا محسن،حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟😌 گفت:میخواستم مشکلی تو کارمان پیش نیاد .میخواستم راحت به هم برسیم.چقرر این حرفش و این کارش ارامم کرد.از هزار دوستت دارم هم پیشم بهتر بود 😍🤩❤️💞💖 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 یک روز بعد از عقدمان من را برد گلزار شهدای نجف آباد، بعد هم گلزار شهدای اصفهان.سرقبر شهدایی که باهاش رفیق بود💫🌈😍 من را به آن ها معرفی میکرد و میگفت:ایشون زهرا خانم هستن،خانم من .ما تازه عقد کرده ایم و.......😍🤩🤩😍 شروع میکرد با آن ها حرف زدن😇 انگار آن ها زنده باشند و رو به رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهند❤️💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت نوزدهم حجت _خدا روز عروسی ام بود.😍🌈❤️ از ارایشگاه که بیرون امدم،💅 نشستم توی ماشین محسن.🚗 اقوام و آشنا ها با ماشینشان آمده بودند عروس کشان. ما راه افتادیم و آن ها هم پشت سر مان آمدند 🎀 عصر بود .تو راه محسن لبخندی زد و بهم گفت:زهرا،میای همشون رو قال بزاریم؟😉😅 گفتم :گناه دارن محسن.😟 گفت :بابا بی خیال 😀 یکدفعه پیچید توی یک فرعی 😜 چند تا از این ماشین ها دستمان را خواندند🤣😅 آمدند دنبالمان.توی شلوغی خیابان ها و ترافیک ،محسن راه باریکی را پیدا کرد و از آنجا رفت.🛣 همان ها را هم قال گزاشتی 😅 خوش حال بود ،قاه قاه داشت میخندید😂🤣 دیگر نزدیکی های غروب بود داشتند اذان مغرب را می گفتند.🕌 محسن زد روی ترمز و ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت .حس و حال خاصی پیدا کرده بود.🌠 دیگر مثل چند دقیقه ی بعد خوش حال نبود و نمیخندید رو کرد بهم گفت :زهرا،الان بهترین موقع برای دعا کردنه🤲 بیا برا هم دعا کنیم🙂😇 بعد گفت:من دعا میکنم تو امین بگو ،خدایا شهادت رو نصیب من بکن . دلم هری ریخت پایین😟 اشک هایم سرازیر شد 😭 مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت رو پیش کشیده بود. من تازه عروس 💍👰 باید شب عروسی ام🏩 برای شهادت شوهرم دعا کنم!🌪 اشک هایم بیشتر بارید🌧😭😭 نگاهم کرد.خندید و گفت :گریه نکن ،این همه پول ارایش دادم ،داری همه اش رو خراب میکنی!😐😅 خودم را جمع و جور کردم ،دلم نمی آمد دعایش را بدون امین بگزارم . گقتم:انشاالله به آرزویی که داری برسی .💔 فقط یه شرط داره.اگه شهید شدی،باید همیشه پیشم باشی.تو سختی ها و تنهایی ها .باید ولم نکنی.باید مدام حست کنم .👑قبول؟ سرش را تکان داد و گفت :قبول💞 گفتم:یه شرط دیگه هم دارم.اگه شهید شدی باید سالم برگردی،باید بتونم صورت و چهره ات رو ببینم! 🤴 گفت: باز هم قبول💞 نمی دانستم.نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند.😔
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت بیستم تازه خواهر زاده ام را عقد کرده بود👑 حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم. 😒 تیپ و قیافه هامان با هم خیلی فرق داشت .👞 من از این آدم های لارج و سوپر دولوکس بودم.👔 و او از این حذف اللهی های حرص در آر 😬 هر وقت می رفتم خونه ی خواهرم ،می دیدیمش. می آمد جلو.خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک میکرد.🤗😍♥️ دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.🤩 ریش پر پشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی ها عرفانی هم روی لبش بود 😊 کلا از این فرم آدم هایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در میاورد.😡😬😤 بعضی موقع هم زنم را میبردم خانه ی خواهرم .💑 تا زنم را میدید سرش را می انداخت پایین.💔 و همانطور با من و خانومم سلام میکرد .🤚 سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد ❤️ لجم می گرفت با خودم می گفتم مگر زنم لولو خرخره است که دارد اینجوری میکند؟؟🤨😏😤😡 دفعه بعد به زنم گفتم :یه چادری چیزی بنداز سرت تا این آقا داماد مذهبی به تریج قباش بر نخورده و سر مبارکش رو یه کمی بیاره بالا .😏 زنم گفت : باشه .دفعه بعد چادری پوشید 🧕 این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانومم سلام و احوال پرسی کرد 💫 اما باز هم سرش پائین بود 😅 فهمیدم کلا حساس است به زن نامحرم😍 چند ماهی از دامادی اش و از آشنا ییمان گذشته بود🤩 توی میهمانی ها میدیدمش. دیدیم نه، آن چنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم .میگوید.میخندد.گرم میگیرد😅😇😍 کم کم خوشم آمد ازش .😌اما باز با جذب اللهی بودنش نمی توانستم کنار بیایم .😤 یک بار که رفتم خانه ی خواهرم ،نشسته بود توی اتاق .رفتم داخل.تا من را دید برایم تمام قد ایستاد و بهم سلام کرد 😎🤩😍😇 جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش .هنوز یک دقیقه نگذشته بود که پسر برادرم امد تو 👑 شش هفت سال بیشتر نداشت .بچه مچه بود 👨‍👦 جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد😍 گفتم : آقا محسن راحت باش،نمیخواد بلند شی .این بچه ست😜 نگاهم کرد و گفت :نه دایی جون.شما ها سید هستید . اولاد فاطمه ی زهرا هستید . شما ها روی سر ما جا دارید .😎 احترامتون به اندازه ی دنیا واجبه.🤗 این را که گفت ریختم به هم . حسابی هم ریختم به هم .از خودم خجالت کشیدم.از همان موقع جا باز کرد توی دلم .با خودم گفتم : تا با شه از این بچه جذب اللهی ها💔💘 برگرفته از کتاب حجت خدا 💔
هدایت شده از تبادلاٺ‌تبسمـ‌صبوࢪ‌باشید
سلام رفیق میخوای ۱۰ گیگ اینترنت ۳ روزه را هنوز نگرفتی؟ بیاتوی این کانال عضو شو😍 https://eitaa.com/joinchat/752091244C813f56c2c0 وبعد‌برو پیوی مدیرش بهش بگو یادت بده🙈😻 @Trtyuovbi توجه داشته باشید آموزشش توی کانال نیست باید برید پیوی☺️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا