می خواستم اسرای عراقی رو به همراه چند نفر از بچه ها به عقب بفرستم فرمانده عراقی مرا صدا زد و گفت:"آن طرف رو نگاه كن، یك گردان كماندویی و چند تانك قصد پیشروی از آن طرف رو دارن، خیلی مراقب باشین." بعد ادامه داد: "سریع تر بروید و تپه رو بگیرید". من هم سریع چند تا از بچه های اندرزگو رو كه اونجا بودن به سمت تپه فرستادم. با آزاد شدن آن ارتفاع پاكسازی منطقه انار كامل شد.
گردان كماندویی هم حمله كرد ولی چون ما آمادگی لازم رو داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها نا موفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب كم شد. به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت و بسیاری از مناطق كشور عزیزمان آزاد شد هر چند كه سردارانی نظیر غلامعلی پیچك، جمال تاجیك و حسن بالاش در این عملیات به دیدار یار شتافتند.
ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی كامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد كه در طی عملیات مطلع الفجر كه با رمز مقدس یا مهدی (عج) ادركنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص عراق از بین رفت و نزدیك به دو هزار كشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات ارتش عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط كرد.
از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال شصت و پنج درگیر عملیات كربلای پنج بودیم. قسمتی از كار هماهنگی لشگرها و اطلاعات عملیات با ما بود. برای هماهنگی و توجیه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم. قرار بود كه گردان های این لشگر كه همگی از بچه های عرب* زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات به شلمچه اعزام شوند. پس از صحبت با فرماندهان لشگر و فرماندهان گردان ها، هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم.
از دور دیدم كه یكی از بچه های لشكر بدر به من خیره شده و همینطور جلو می آید. آماده حركت بودم كه آن بسیجی جلوتر آمد و سلام كرد. جواب سلام را دادم و بی مقدمه با لهجه عربی به من گفت: "شما درگیلان غرب نبودین؟!" با تعجب گفتم: "بله" فكر كردم حتماً از بچه های همان منطقه است.
بعد گفت: "مطلع الفجریادتان هست، ارتفاعات انار، تپه آخر" مقداری فكر كردم و گفتم: "خب!؟" گفت: "اون هجده عراقی كه اسیر شدن، یادتون هست" با تعجب گفتم:"بله، شما؟" باخوشحالی جواب داد: "من یكی از اونها هستم" تعجبم بیشتر شد و پرسیدم:"پس اینجا چیكار می*كنی؟!"
گفت: "همه ما هجده نفر توی این گردان هستیم، ما با ضمانت آیت الله حكیم آزاد شدیم چون ایشون ما رو كامل میشناخت و قرار شد بیاییم جبهه و با بعثی ها بجنگیم" گفتم: "بارك*الله ، فرمانده شما كجاست؟" گفت: "اون هم تو همین گردان مسئولیت داره و الان داریم حركت می كنیم به سمت خط مقدم". گفتم: "اسم گردان و اسم خودتون رو روی این كاغذ بنویس، من الان عجله دارم. بعد از عملیات میام پیشتون و مفصل همه شما رو می بینم" همینطور كه داشت اسامی بچه*ها رو می نوشت سئوال كرد:
"اسم اون مؤذن چی بود؟ گفتم: "ابراهیم، ابراهیم هادی" گفت:" همه ما این مدت به دنبال مشخصات او بودیم و از فرماندهان خودمون خواستیم حتماً اون رو پیدا كنه، خیلی دوست داریم یكبار دیگه اون مرد خدا رو ببینیم". ساكت شدم و بغض گلویم رو گرفت.
سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم: "انشاءاللهتوی بهشت همدیگه رو می بینید." خیلی حالش گرفته شد. اسامی رو نوشت و به همراه اسم گردان به من داد و من هم سریع خداحافظی كردم و حركت كردم. این برخورد غیرمنتظره خیلی برایم جالب بود. تا اینكه در اسفندماه با پایان عملیات كربلای پنج بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند. یك روز داخل وسایلم كاغذی را كه اسیر عراقی یا همان بسیجی لشگر بدر نوشته بود پیدا كردم.
چون كارم زیاد نبود رفتم سراغ بچه های بدر، از یكی از مسئولین لشگر سراغ گردانی را گرفتم كه رویكاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: "این گردان منحل شده" گفتم: "بچه هاش رو می خوام ببینم". فرمانده ادامه داد:"گردانی كه حرفش رو می زنی به همراه فرمانده لشگر و یك سری از بچه ها جلوی یكی از پاتك های سنگین عراق رو در شلمچه می گیره و چند روز مقاومت می كنه. تلفات سنگینی رو هم از عراقی*ها می گیره ولی عقب نشینی نمی كنه.
" بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: "كسی از اون گردان زنده برنگشت". گفتم:"آخه این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودن كه اسماشون اینجاس. من اومده بودم كه اونها رو ببینم."آمد جلو و اسم ها رو از من گرفت و به شخصی داد و چند دقیقه بعد هم آن شخص برگشت و گفت: "همه اینها جزء شهدا هستن". دیگه هیچ حرفی نداشتم، همینطور روی صندلی نشسته بودم و فكر می كردم.
با خودم گفتم: "ابراهیم با یه اذان چه كار كرد، یه تپه آزاد شد. یه عملیات پیروز شد. هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتن" بعد یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم: " انشاء الله
در بهشت همدیگر رو می بینید." بی اختیار اشك از چشمانم جاری شد. بعد هم خداحافظی كردم و آمدم بیرون. من شك نداشتم كه ابراهیم می دانست كجا باید اذان بگوید تا دل دشمن را به لرزه دربیاورد و آنهایی را كه هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت كند.
4_5985411701527283417.mp3
2.87M
📣 توجه:
خانم ها، مردهای خود را با #محبت و اخلاق نگهدارید...
🎤 حجت الاسلام انصاریان
💞چگونه یک #شوهر، همسر خود را #دیوانهوار دوست خواهد داشت؟
طی یک ملاقات، از پیرزنی در مورد راز خوشبختیاش در طی پنجاه سال گذشته سؤال شد، که آیا سبب این خوشبختی در زیبایی یا دستپخت یا بچهدار شدن بودهاست یا...؟!
پیرزن گفت: رسيدن به خوشبختی در زندگى زناشویی، بعد از توفيق خداوند متعال، *در اختيار خودِ زن است!*
اينگونه كه یک زن میتواند خانۀ خود را به باغى از بهشت تبدیل کند و نیز میتواند برعکسِ آن را هم ، انجام دهد.
💞خوشبختىِ زندگى زناشويى در ثروت و دارایی نيست، چون بسیاری از زنان ثروتمند، بدبخت هستند و همسرانشان از آنها فرار میکنند.
💞و در تعدد فرزندان هم نيست، چون هستند زنانی که ده پسر به دنیا میآورند و شوهرانشان آنها را دوست ندارد و ممکن است طلاقشان هم بدهند.
💞بسیاری از آنها در آشپزی مهارت دارند؛ گاهی یکی از آنها در تمام طول روز آشپزی میکند، اما با این وجود از بدرفتاریِ شوهرش رنجور و شاکی است.
🕶خبرنگار شگفت زده شد و پرسيد: پس راز خوشبختى در زندگى زناشويى چیست؟
پیرزن جواب داد:
👇👇👇👇👇👇👇
هر وقت شوهرم عصبانی میشد و از كوره در مىرفت، من در نهايت احترام و در حالى كه سرم را پايين مىكردم، به سکوت کامل متوسل میشدم.
👈البته از سکوتى که همراه با نگاه طعنهآمیز باشد،
باید پرهيز کرد، زيرا مرد باهوش است و آن را میفهمد.
مجری پرسيد: چرا در چنین مواقعی از اتاق خود بیرون نمیآیید؟
پیرزن گفت: بايد مراقب بود، زيرا ممکن است او گمان کند که شما از او فرار میکنید و نمیخواهید به او گوش فرا دهيد؛ این کار اشتباه است،
👈 شما باید سکوت کنید و بپذیرید که همۀ آنچه او میگوید، درست است! تا زمانی که آرام مىشود. بعد از آن من به او میگویم: آیا صحبت شما تمام شد؟
اکنون از اتاق خارج میشوم و میگذارم کمی آرامتر شود و استراحت بکند، چون این بگو مگو او را پریشان کرده است.
من هم به سراغ کارهای خانه و خودم میروم.
سپس مجری گفت: بعد از اين چه کار میکنيد؟
آیا با شوهرتان قهر مىكنيد و مدت یک هفته یا بیشتر، با او صحبت نمیکنید؟
پیرزن در پاسخ گفت: نه، مراقب باشید!
👈زیرا این عادت بدى است و مانند شمشیر دو لبه میماند.
⚠️هنگامی که شوهر خود را به مدت یک هفته تحریم میکنید، در حالى كه او به آشتی با شما احتیاج دارد، اينجاست که او به اين وضع عادت كرده و ممكن است سقف خواستههايش تا جایی پیش برود که به بیاعتنایی و سرسختی شدید متوسل شود.⚠️
مجری دوباره گفت: پس چه کار میکنيد؟
💞پیرزن پاسخ داد:
بعد از دو ساعت یا بیشتر، براى او "یک فنجان آبميوه" یا "یک فنجان قهوه" مىبرم و میگویم: 🥤نوشیدنی ميل بفرماييد!
چون واقعاً به آن احتیاج دارد، و صحبتم را با او به طور طبیعی تكميل مىكنم.
اينجاست که او از من سؤال میکند:
آیا عصبانی هستی؟ در جواب میگویم: نه!
💞او هم به خاطر سخنان خشن و تندِ خود،
شروع به عذرخواهی میکند،
و کمکم از زبانش سخنانی دلنشین جاری میشود.
🕶مجری گفت: آیا در این حالت حرفهای او را باور میکنید؟
پیرزن گفت: بله حتماً، زیرا به خودم اعتماد دارم
و احمق نیستم.
آیا شما میخواهید من سخنان او را باور کنم در حالی که عصبانی است، و سخنان او را باور نکنم در حالى كه آرام است؟!❣
👇👇👇👇👇👇
*مجری گفت:
اما عزت شما كه پایمال شد چه مىشود؟*
💞پیرزن گفت:
🌺 عزت من در رضایت همسرم
🌺 و صفاى معاشرت و همدلیمان باهم است.*
🎍ادمین:
شاید خانمهای جوان بخاطر غرور جوانی که دارند ؛ این حرکت به نظرشون توسر خوری بیاد.
اما برای بقای زندگی باید اینگونه زندگی کرد تا زندگی باصفایی را تجریه کنیم.
مردها خیلی هم سرسخت نیستند ؛اگر مهربان تر باشیم..😍