حرف های من و خدا_19.mp3
4.53M
#حرفهای_من_و_خدا ۱۹
يَا سَتَّار 🌟
ستّار، همان خدای پرده پوشی است؛
که عادت کرده ؛
هم خودش را به ندیدن بزند!
هم نگذارد .. که دیگران ببینند و بفهمند.
@hedayatefatemiy
Mahmood Karimi - New Version Heydar Heydar (128).mp3
4.01M
🖤 •
•
حِیـــــــدَر حِیــــــــــدَر
اوّل و آخَر حِیــــــــــدر💔🍃
#حاج_محمود_ڪریمے
#شبہاےقدر🥀
@hedayatefatemiy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭صلیالله علیک یا امیرالمومنین😭
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@hedayatefatemiy
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
#لیلة_القدر قسمت دوم
شب های سرنوشت سازی در پیشه
💽 و میانبر فوق العاده ای که
میتونی به بالاترین ها دست پیدا کنی ❗️
👌به نظرت چیه این میانبر؟؟
@hedayatefatemiy
🥀نمایی از محراب مسجد کوفه،مکان ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام🥀
@hedayatefatemiy
#تلنگر...
✨اینکه از هر پنج نفر ، چهار نفر عکس پروفایل شونو متناسب با ماه رمضان و شب های قدر گذاشتن چیز بدی نیست..
🖇نگید چطور یه شبه مومن شدن همه..نگید تا دیروز عکس پروفایلش چی بود امروز چی شده..
💟نگین متظاهره..
نگید ریاکاره !
بیاین یاد بگیریم سرمون تو کار خودمون باشه.
یاد بگیریم احترام بزاریم به باورهای همدیگه.
✅شاید اون شخص با هر بدی و خوبی که داره حتی با تغییر یک عکس پروفایل خواسته احترام بزاره به این ماه و حرمتش.
💎شاید هوایی شده.
شاید دلش شکستست و منتظر اجابت حاجتشه...
📌آدما رو از دیروزشون قضاوت نکنیم تا
شرمنده فرداشون نشیم....
ھدایت فاطمی
#عاشقانه_شهدا #ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 #قسمت1 😉 هفته دفاع مقدس بود; م
#عاشقانه_شهدا
داستان مختصر زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت2👇👇
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم...
پیام دادم براش...
برای اولین بار...
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! #نگران شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم دل توی دلم نبود😣فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و…