#حکایت_شفاهی
✅ فعلاً مأمور نیستیم
در کاشان رسم بود که بیشتر مردم از ترسِ عقرب روی تخت میخوابیدند و بعضی هم برای محکمکاری پایه تخت را توی آب میگذاشتند که عقرب نتواند از پایههای تخت بالا برود. حاکم قدیم کاشان نیز چنین میکرد و افزون بر آن، روی تخت، پشهبند هم میبست و با خیال راحت به خواب میرفت.
🦂 شبی در خواب میبیند عقربی داخل پشهبند شد و از ساق پایش بالا آمد و روی سینهاش رفت. در همان خواب، شخصی به عقرب گفت: تو اینجا چه میکنی؟ عقرب گفت: آمدهام به این آقا بفهمانم که ما مأمور آسیب رساندن به تو نیستیم وگرنه هرقدر هم مراقبت کنی نمیتوانی از دست ما خلاص شوی!
🦂 حاکم از وحشت، از خواب بیدار میشود و میبیند عقربی روی سینهاش است. فریاد میزند و خدمتکاران را خبر میکند و آنها عقرب را میگیرند.
🔸 راوی: غلامرضا حيدري ابهري در کتاب خوابهای خواندنی.
🆔 @hedayatefatemiy
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#حکایت_شفاهی
✅ دل بزرگ
برای منزلمان کولر خریده بودم و برای بردن آن به پشتبام با دو کارگر صحبت کردم. آنها چهل هزار تومان میخواستند، ولی با کمی چانهزنی روی سی هزار تومان توافق کردیم. بعد از اینکه کارگران، کولر را به پشتبام آوردند، سه تا دههزارتومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از اسکناسها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به دوستش داد. به او گفتم «مگر شریک نیستید؟!» گفت «هستیم، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.»
🌸 من برای این طبع بلند و مردانگیاش دست در جیب کردم و دو تا اسکناس پنجهزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از اسکناسها را به دوستش داد.
بعد از رفتن آنها با خودم گفتم که واقعاً بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه پول زیاد.
🔸 راوی: محمد عبداللهی
🆔 @hedayatefatemiy
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃