eitaa logo
ھدایت فاطمی
901 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
15هزار ویدیو
208 فایل
دورھمی دوستان فاطمی و محبین حضرت زهرا سلام الله علیها باماھمراہ باشید "@hedayatefatemiy" 🌱"کپی مطالب باذکر صلوات 🌱"ارتباط با خادم کانال و پل دریافت سوژه های خبری شما: @Ya_Zahra_Yasekabood 🌱" و همچنین جهت‌تبادل: @Ya_Zahra_Yasekabood
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 یک و یک ‼️ 🔻 روایتی از آیه‌ای که دیروز در تابلوی بالای سر رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی (ره) نصب شده بود: 🔹 رهبر انقلاب : فردای آن شبی که امام عزیز (ره) به جوار رحمت الهی پیوسته بودند، سحرگاه در حالت التهاب و حیرت، تفألی به قرآن زدم؛ این آیه‌ی شریفه‌ی سوره‌ی کهف آمد: 🔹 «وَ أَمّٰا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صٰالِحاً فَلَهُ جَزٰاءً اَلْحُسْنىٰ وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنٰا يُسْراً . و اما هر که ایمان آورد و کار شایسته کند، پاداشى [هرچه] نیکوتر خواهد داشت، و به فرمان خود، او را به کارى آسان واخواهیم داشت» _ کهف۸۸ 🔹دیدم واقعاً مصداق کامل این آیه، همین بزرگوار است. ایمان و عمل صالح و جزای حسنی، بهترین پاداش برای اوست . @hedayatefatemiy
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند... تا اینکه گفت: وقتی ابی‌عبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد ... 🕊🍃 🥀 @hedayatefatemiy
▪ رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد، اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد. ▪کنار درس و مشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال در بیاورد.😊 هتل کسری نیرو می خواست. ▪هنوز یکی دو هفته نگذشته،به چشم همه آمد. رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشمهایش به او اعتماد داشت. ▪بعد انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند، اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد. از همکارانش در هتل کسی یاد ندارد که حتی یک بار غذایی را مزه کرده باشد.💔 شهیدانه زیست که شهید شد @hedayatefatemiy
💠 شما غذایتان را بخورید من نمازم را می خوانم امام همیشه را در می‌خواندند و به اهمیت می‌دادند . این خصوصیت از همان جوانی وقتی که هنوز بیشتر از بیست سال نداشتند در ایشان وجود داشت . چند تن از دوستان نقل می‌کردند : ما ابتدا فکر می‌کردیم خدای ناکرده ایشان از روی نماز را اول وقت می‌خوانند . به همین خاطر سعی داشتیم کاری کنیم که اگر این کار از روی تظاهر است ، جلوی آن را بگیریم . مدت زیادی در این فکر بودیم و بارها به طرق مختلف ایشان را امتحان کردیم ، مثلاً درست وقت نماز سفره غذا می‌انداختیم و یا وقت رفتن به مسافرت را درست اول وقت قرار می‌دادیم . اما ایشان می‌فرمودند : شما غذایتان را بخورید من هم نمازم را می‌خوانم . هر چه که بماند من می‌خورم . و یا در موقع مسافرت می‌فرمودند : شما بروید من هم می‌آیم و به شما می‌رسم . وقتی مدتها از این مسأله گذشت نه تنها ایشان نماز اول وقتشان ترک نشد بلکه ما را هم واداشتند که در اول وقت نمازمان را بخوانیم. 📚 به نقل از حجه الاسلام و المسلمین عبایی خراسانی - پا به پای آفتاب _ جلد ۳ _ صفحه ۳۳۱ @hedayatefatemiy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ۸ آبان شهادت شهید حسین فهمیده🌹 و ۱۳ آبان روز دانش آموز گرامی باد. طنز 🌹شهید نوجوان رضا پناهی🌹 🎤روایتگری 🔹روابط عمومی سپاه اردکان🔹 @hedayatefatemiey
🍃 | اینجا آب نیست؟‏ 🔸‌‏ ، دختر امام روایت می‌کند: ‌‏امام زیادی برای همسرشان قائل بودند، اگر بگویم در طول ۶۰ سال‌‎ ‌‏زندگی، زودتر از خانم، دست‌شان توی سفره نرفت، دروغ نگفته‌ام.‌‎ 🔹در طول زندگی مشترک‌شان،‎ ‌‏هیچ‌وقت از خانم حتی یک لیوان آب نخواستند. همیشه خودشان اقدام می‌کردند و اگر‌‎ ‌‏هم در شرایطی بودند که نمی‌توانستند، می‌گفتند: «آب اینجا نیست؟» ولی هیچ‌وقت‌‎ ‌‏نمی‌گفتند آب به من بدهید. حتی از ما که دخترهایشان بودیم نیز درخواست نمی‌کردند. 📝 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد۱، صفحه ۶۹ ✅ @hedayatefatemiy
✍وقتی حاج قاسم رفتند سر میز خانواده شهید حاجی زاده مریم همسر شهید گوشی اش را داد من فیلم بگیرم و از حاج قاسم خواست برایش دست خط بنویسد. من هم فیلم گرفتم. حاج قاسم مشغول صحبت با خانواده شهید حاجی زاده شد. به حاج قاسم گفتم من هم از این دستخط ها می خواهم. سرش پایین بود گفت: تو کی هستی؟ همزمان که سرش را بالا آورد خندید گفت: شمایی؟ باشه می نویسم. تا قبل از نوشتن مرا صدا زد فاطمه. بعد گفت از این بابت شما را به اسم صدا می زنم چون من هم دختری دارم هم نام شما و مثل شما. مثل دخترم هستی. بعد هم دستخطی به یادگار برایم نوشت. خیلی دیدار صمیمی و خوبی بود. چون خانواده شهدای مازندران خصوصا بعد از خان طومان خیلی دلگیر بودند و دوست داشتند حاج قاسم را ببینند. حاج قاسم هم گفته بود تا پیکر شهدا را برنگردانم نمی روم دیدار خانواده ها. اما اصرار خانواده ها موجب شد او قبول کرد و آمد. ☫
🍃 |بیرون نمی‌روم‏ 🔸شهید آیت‌الله محلاتی روایت می‌کند: [روز قبل از پیروزی انقلاب]، ‌‏فرماندار نظامی اعلام کرد هر کس ساعت چهار بعدازظهر بیرون بیاید کشته خواهد شد. امام ما را خواستند و چند جمله مرقوم فرمودند: بر همه لازم است که ساعت چهار بعدازظهر در خیابان‌ها باشند و باید استقامت نمایند. 🔹آخرین جنگ شروع شد. احتمال حمله به جایگاه امام می‌رفت. مکانی در پشت برای امام در نظر گرفتیم. از امام عزیز خواستیم که برای استراحت به آنجا تشریف ببرند، [اما ایشان] فرمودند: من از این اتاق خودم بیرون نمی‌روم. شماها اگر می‌ترسید مرا بگذارید و بروید. ‌‎ 📝نشریه پیام انقلاب، شماره۱۰۴، صفحه ۶۰ ✅ @hedayatefatemiy
🍃 |بسیج، مدرسه عشق 🔹مرحوم حاج احمد آقا خمینی روایت می‌کند: امام بیشتر از همه به بسیجی‌ها عشق می‌ورزیدند و همواره با توجه و عنایتی خاص اخبار‌‎ ‌‏مربوط به پیشروی‌های آنان و دیگر نیروهای اسلام را در جبهه‌های جنگ پیگیری‌‎ ‌‏می‌کردند. یک گروه از کسانی که در دعاهای امام همیشه مورد توجه بودند، بسیجی‌ها‌‎ ‌‏بودند.‌‎ 📝روزنامه اطلاعات،۱۹ خرداد ۱۳۶۹‎ @hedayatefatemiy
┅⊰༻🌸🍃 1⃣ متولد ۲۱ ماه رمضون هستم برا همین، فقط ۹ تا روزه‌ی آخر ماه بهم واجب بود. با روحیه‌ی محاسبه‌گری مخصوص به خودم، فکر کردم خوبه برنامه‌ریزی کنم از همین اول ماه رمضون یه روز در میون این ۹ تا روزه را بگیرم که آخر ماه زیاد اذیت نشم. خلاصه با تلاش فراوان و اصرار زیاد، تا قبل از بیست و یکم این ۹ روز روزه رو گرفتم به حساب اینکه آخر ماه رمضون، دیگه استراحت کنم.😌😌 شب بیست‌و یکم که برای سحری صدام کردن تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته، خلاصه، توفیق اجباری، به جا ۹ تا روزه هجده تا گرفتم.😆😆😆 دیگه ایام، ایام شبای قدر بود و دل شکسته می‌خریدند.😩 البته، روزه گرفتن که صفا بود ولی خب، ضربه‌ی شکست محاسباتی برا اصفهانیا خیییلی گرون‌ تموم می‌شه.😂😂😂 ┅⊰༻🌸🍃 ╔═.🌸🍃༺.══╗ @hedayatefatemiy ╚══.🌸🍃༺.═╝
💠◾️ شهیده راضیه کشاورز کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفته‌ای از مدرسه می‌گذشت که یک روز با چشمانی پر از اشک و چهره‌ای غمگین به خانه آمد. گفت: مامان! توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن می‌کنند و من اذیت می‌شوم. چندین بار به آن‌ها تذکر دادم و خواهش کردم اما می‌گن تو دیگه شورشو در آوردی...! 💠 یک روز یکی از بچه ها پرسیده بود: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟! راضیه جواب داده بود: گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمی‌شنود و چشمی که حرام ببیند، توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمی‌کند! این گونه بود که در ۱۶ سالگی در بمب‌ گذاری حسینیه شهدای شیراز مقام شهادت را هدیه گرفت. 💠◾️ 💠◾️ @hedayatefatemiy 🌱
😭دیشب رفتار همسرم طبیعی نبود، اوجش اونجایی بود که چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تخت، پاشد و روشن کرد و برگشت! ‏دوباره خاموش کردم و گفتم: چی شده! چرا این طوری می‌کنی؟ ‏دوباره پا شد رفت، روشن کرد! ‏یک دفعه متوجه شدم که موهاش رو آبی/بنفش کرده و من در مدت سه ساعتی که خونه بودم، نفهمیدم! @hedayatefatemiy 🌱
🏴 با نام زائر ✍️ محمد دهقانی (عکاس) 📸 می‌شود بین هزاران غریبه سفر کنی، ساعت‌ها همراهشان راه بروی، از رفتارشان عکاسی کنی و اخلاق و عاداتشان را ببینی. هم‌کلام و میهمان خانه‌ها و موکب‌ها و سفره‌هایشان بشوی و آخر شب در کنارشان بخوابی؛ البته این جاده، اخلاق‌ها را هم عوض کرده؛ از طمع و بداخلاقی که قبل‌ها شنیده می‌شد خبری نیست. همه مهربان شده‌اند! اين‌جا تو را با نام زائر می‌شناسند. همین اسم برای وارد شدن به هر خانه‌ای و نشستن بر سر هر سفره‌ای کافی است. کسی هم که زائر است خیلی توجهی به دورو بر ندارد. بعضی‌ها روزها توی راهند و خستگی از هر قدمشان مشخص است. فقط راه می‌روند و حرف هم نمی‌زنند. مسیر را از راه رفتن جمعیت پیدا می‌کنم. مسیر نزدیک حرم به‌شدت شلوغ است به‌حدی که نمی‌شود داخل حرمین رفت. از بین بلوک‌های بتونی که می‌گذرم حرم آقا عباس بن علی(ع) است. به خودم می‌گویم دیدی! از هر راهی بیایی اول باید اين‌جا اجازه بگیري... @hedayatefatemiy 🌱 🍃 🖤✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🖤🍃🌼🍃🖤🍃🌼🍃🍃
✅ عقل يا عشق 🔰 ناشناس 🔸 مرد میان‌سال عربی را دیدم که از شدت عرق ریختن، تمام یقه لباس مندرسش خیس شده بود. باور نمی‌کنی اگر بگویم با دیدن او تمام خستگی وجودم از بین رفت و جایش را به‌نوعی خجالت همراه با سرافکندگی داد. من درحالی‌که بغض تمام گلویم را گرفته بود از او سؤالاتی می‌پرسیدم و او همان‌طور که کشان‌کشان خود را به جلو می‌کشید، بریده‌بریده به همه آن‌ها پاسخ می‌داد. وقتی در پایان گفت‌وگویم با او، از سختی‌های راه پرسیدم و اینکه چه عاملی او را به این راه صعب و دشوار کشانده است، لحظه‌ای از حرکت بازایستاد و به صورتم خیره شد. از عمق نگاه خسته‌اش می‌شد به صداقت لهجه‌اش که از یک ایمان راسخ حکایت داشت، پی برد. با همان حالت گفت «محبت الحسین». این بیابان چه راز نهفته‌ای دارد که کاخ‌نشین را خاک‌نشین نموده، چه جذبه‌ای دارد که کودک و پیر و زن و مرد و سیاه و سفید و معلول و سالم را به اين‌جا کشانده؟ اینان به‌یقین عاقل نیستند! کدام عقل می‌گوید از خانه و زندگی و راحتی بگذری؟ کدام عقل است که بگوید در عصر هواپیما، سه روز یا پانزده روز و یا حتي چهل روز پیاده و پابرهنه حرکت کنی؟ این عقل نیست، عشق است... @hedayatefatemiy 🌱 🍃 🖤✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🖤🍃🌼🍃🖤🍃🌼🍃🖤🍃
🔹مضيف ☘️خاطره شفاهي از مرحوم حاج شيخ احمد كافي (واعظ مشهور) 🌺 خداوند لطف کرده و قریب سي سفر از نجف پیاده به کربلا آمده باشم؛ سالی پنج مرتبه می‌آمدیم، الان هم آقایان می‌آیند؛ علما، مراجع، طلبه‌ها، فضلا و مدرسین. آقا سیدالشهدا(ع) سالی پنج زیارت مخصوص دارند؛ اول رجب، نیمه‌رجب، نیمه‌شعبان، عرفه و اربعین. [طلبه‌ها] ده‌تا ده‌تا، بیست‌تا بیست‌تا با هم جمع می‌شدند و مقداری نان خشک کرده و کمی هم ماست و نعناع با هم مخلوط کرده به همراه یک کاسه و نمک با خودشان برمی‌دارند. قبا و عبایشان را هم تا کرده و داخل کوله‌پشتی قرار می‌دهند، نعلین‌هایشان را هم می‌گذارند درون کوله‌پشتی. اندکی که از شب می‌گذرد، از مدرسه‌ها و خانه‌ها بیرون می‌آیند به حرم آقا امیرالمؤمنین(ع) میروند، سلامی به حضرت می‌دهند و می‌گویند علی(ع) ما داریم می‌رویم کربلا، امری ندارید؟ داریم می‌رویم کنار قبر ابا‌عبدالله‌الحسین(ع). سه روز در راه بودیم و تقریباً روزی شش فرسخ پیاده می‌رفتیم. چه حال خوشی؛ افراد در مسیری که طی می‌کنند با هم بحث می‌کنند، حدیث می‌خوانند، مطالب دینی به هم می‌گویند، دور هم می‌نشینند، واقعاً انسی است؛ انس دینی و معنوی. در راه وقتی در حال حرکت هستیم، عرب‌ها «مُضیف» (مهمان‌خانه) درست کرده‌اند. تشریفاتی نیست، چهار تکه حصیر را روی هم انداخته‌اند و یک تکه هم حصیر پهن کرده‌اند به‌عنوان مهمانخانه‌شان. بیچاره‌ها در طول سال برنج می‌کارند، برنج‌هایشان را کنار می‌گذارند و به بچه‌های خود در آن هوای گرم، نان و خرما می‌دهند. به‌جای هندوانه، آب فرات و به‌جای خورشت، خرما می‌دهند و اندکی که برنج دارند می‌گویند صبر کنید این زوار سیدالشهدا بیایند. وقتی زائران غذا خوردند، هر چه که باقی ماند آن‌ها را برمی‌دارند و به جمعیت اطرافشان می‌دهند و می‌گویند این‌ها را بخورید که از باقی‌مانده‌های زوار سیدالشهدا(ع) است... ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ @hedayatefatemiy 🌱
🔹کار، کار آقای قاضی است ☘️نزدیک غروب بود و اذان. داشتیم از کنار موکب‌ها رد می‌شدیم که عکس سید علی قاضی را دیدیم کنار یک موکب. با آن نگاه نافذ! به دلمان افتاد که شب را این‌جا بمانیم. برای استراحت، زود بود ولی قیافه بچه‌های گروه یک‌چیز دیگر می‌گفت. رفتیم به حیاط پشتی موکب که وضو بگیریم... و عجب فضای تر و تمیزی! حمام و سرویس و دست‌شویی‌های به آن تمیزی در آن مسیر، جدا عجیب و موجب سرور بود. داخل موکب که شدیم هنوز اذان نداده بود و به نظر ما رسید برای شش نفرمان جا نباشد. دوستم عارف به زبان فارسی به شخصی که روبه‌روی در نشسته بود، گفت به نظرتان برای ما این‌جا جا هست؟! ما همشهری آقای قاضی هستیم‌ها!... واعجبا! فارسی می‌فهمید. اصلاً خودشان از آشنایان دور آقای قاضی بودند. بهمان گفت خودتان که می‌بینید... جا نیست. ما هم قیافه‌های مظلوم به خودمان گرفتیم ... نمازمان را که خواندیم آماده رفتن می‌شدیم که یکهو دیدیم بلند شدند و گفتند برخیزید باید برای این‌ها جا باز کنیم! پتوهایی را در بسته‌های پلاستیکی و تر و تمیز آوردند و پهن کردند. سیب و چای و شام و...! داشتیم شاخ درمی‌آوردیم. عارف نگاهی کرد و گفت: کار آقای قاضی ا‌ست...و ما شب را کنار آدم‌های خیلی باصفای اهل نجف مهمان بودیم... قیافه خندان آن جوان اهل نجف که دو سال از من کوچک‌تر بود و دو تا بچه‌ قد و نیم قد داشت هرگز از یادم نمی‌رود. ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ @hedayatefatemiy 🌱
🔹ایرانی‌ها روی سر ما جا دارند ☘️هنوز هوا روشن بود ولی پاهای بچه‌ها دیگرتوان راه رفتن‌نداشت. بچه‌ها گوشه‌ای نشستند و من با یک نفر دیگر رفتیم که موکب و حسینیه‌ای برای استراحت شبمان پیدا کنیم. چند جا رفتیم ولی مناسب نبود یعنی اساساً جمعیت آن‌قدر زیاد بود که پیدا کردن جای مناسب واقعاً مشکل بود... ولی فکر ما کجا و لطف ارباب کجا؟...رسیدیم به حیاط یک موکب. جوان رشید عربی، میانه‌ موکب ایستاده بود. آمد سمتمان، نگاهی به ما کرد و گفت چند نفرید؟ من هم با دست ‌نشان دادم که شش نفر. بعد خواستم بروم داخل موکب که ببینم جا هست یا نه گفت نروید همین‌جا باشید! مبهوت بودم و منظورش را متوجه نشدم. نگاه می‌کردم به حیاط موکب که فرش و قالی انداخته‌اند و پتو می‌دهند به آدم‌هایی که توی سوز سرمای شب، می‌خواهند بیرون بخوابند. بچه‌ها رسیدند. جوان نگاهی به ما کرد و گفت ایرانی روی سر ما جا دارد. بعد ما را راهنمایی کرد به چادری پر از پتو! مثل ‌این‌که یک کوزه آب خنک بدهی به کسی در بیابان! چشم‌های برق‌زده‌مان دیدنی بود. این نعمت، پاداش کدام کارمان بود؟... «یا من یعطی من لم یسأله و من لم یعرفه» آمد کنار چادرمان و برایمان چای آورد. بعدش حلوای بسیار خوشمزه و بعدش شام؛ و همین‌طور پشت سر هم می‌آمد کنار چادر و می‌گفت اگر چیزی می‌خواهید بیاورم. ته‌اش هم یک بخاری نفتی برایمان آورد که گرم بمانیم... عجب ضیافتی بود. سه صبح بیدار شدیم و آماده حرکت، دیدیمش کنار آتشی نشسته روبه‌روی چادرمان؛ تا آن‌وقت صبح... شاید که مبادا چیزی بخواهیم و نباشد. ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ @hedayatefatemiy 🌱
🔹هیچ دری بسته نیست ☘️می‌رویم به موکب بعدی كه عمارتي قدیمی است با سقفی مرتفع و ستون‌هایی گچ‌بری‌ شده. در را باز مي‌كنيم و وارد حياط می‌شویم. (در شهر عجايب، هيچ دري بسته نيست.) پیرمردی با خوش‌رویی به استقبالمان می‌آید. می‌گوید متأسفانه اتاق‌ها پر شده. می‌گوییم فقط برای شام آمده‌ایم. پسرش را صدا می‌کند و می‌گوید دو پرس غذا برایمان آماده کند و بیاورد. معلوم می‌شود شامشان تمام‌ شده. می‌خواهیم برویم که پیرمرد دستمان را می‌گیرد و نمی‌گذارد. می‌گوید «من و خانواده‌ام خادم زوار حسینیم. خاک پای شما بر سر ماست. من خدمت‌گزار شمایم.» حسابی شرمنده‌مان می‌كند. می‌گوید اگر کمی صبر کنیم غذا حاضر می‌شود. دعوتمان می‌کند برویم روی ایوان عمارت کنارش بنشینیم. جای باصفایی است. می‌نشینیم به گپ‌زنی با پیرمرد و شنيدن خاطراتش از سال‌هایی که در این موکب به زوار الحسین خدمت می‌کند. اسمش صالح است و اين عمارت را سال‌ها پيش فقط براي خدمت رساندن به زائران اربعين امام حسین(ع) بناکرده. یکی از پسرهایش میزی می‌آورد و می‌گذارد مقابلمان. آن‌ یکی هم ظرف غذا را می‌گذارد روی میز. در نهایت احترام و ادب. شام سیب‌زمیني سرخ‌کرده است و خیار شور و گوجه با نان تازه ‌از تنور درآمده. چاشنی‌اش هم ماست «پگاه» خودمان! ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ @hedayatefatemiy 🌱
🔹عقل يا عشق؟ ✍️ناشناس ☘️مرد میان‌سال عربی را دیدم که از شدت عرق ریختن در آن سرمای زمستانی، تمام یقه لباس مندرسش خیس شده بود. باور نمی‌کنی اگر بگویم با دیدن او تمام خستگی وجودم از بین رفت و جایش را به‌نوعی خجالت همراه با سرافکندگی داد. من درحالی‌که بغض تمام گلویم را گرفته بود از او سؤالاتی می‌پرسیدم و او همان‌طور که کشان‌کشان خود را به جلو می‌کشید، بریده‌بریده به همه آن‌ها پاسخ می‌داد. وقتی در پایان گفت‌وگویم با او، از سختی‌های راه پرسیدم و این‌که چه عاملی او را به این راه صعب و دشوار کشانده است، لحظه‌ای از حرکت بازایستاد و به صورتم خیره شد. از عمق نگاه خسته‌اش می‌شد به صداقت لهجه‌اش که از یک ایمان راسخ حکایت داشت، پی برد. با همان حالت گفت «محبة الحسین». این بیابان چه راز نهفته‌ای دارد که کاخ‌نشین را خاک‌نشین نموده، چه جذبه‌ای دارد که کودک و پیر و زن و مرد و سیاه و سفید و معلول و سالم را به اين‌جا کشانده؟ اینان به‌یقین عاقل نیستند! کدام عقل می‌گوید از خانه و زندگی و راحتی بگذری؟ کدام عقل است که بگوید در عصر هواپیما، سه روز یا پانزده روز و یا حتي چهل روز پیاده و پابرهنه حرکت کنی؟ این عقل نیست، عشق است... ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ @hedayatefatemiy 🌱
🔹اجازه ✍️روح‌الله رجایی (نويسنده) ☘️كربلايي صديقه 60 سال قبل، بارها زائر كربلا شده بود. خاطرات سفرهايش بهترين قصه‌هایی بود كه شنيده بودم. توي خواب هم يكي از همان خاطره‌ها را تعريف می‌کرد كه با چشم‌های خودش ديده بود چه‌طور يك كودك مريض شفا گرفته. هميشه موقع تعريف كردن اين خاطره گریه‌اش می‌گرفت و اين بار هم گريست. من هم در خواب گريه كردم. سال‌ها بود خوابش را نديده بودم. بيدار كه شدم براي داوود تعريف كردم. گفت: نشانه است. بی‌بی‌ات هم دارد با ما می‌آید. از وادی‌السلام كه رد شديم، داوود براي بی‌بی فاتحه خواند. چند دقيقه بعد دست به سينه روبه‌روي گلدسته‌های نجف ايستاده بوديم. مرتضي گريه می‌کرد، داوود هم. ياد حرف ابوخالد افتادم كه می‌گفت: اگر اربعين كربلا را ندیده‌ای، انگار كربلا نرفته‌ای. با خودم فكر كردم شايد تا حالا نجف هم نیامده‌ام. قرار شد نماز مغرب را در حرم بخوانيم و بعد راه بيفتيم. نماز را كه خوانديم، داوود گفت: بايد از آقا اجازه بگيريم. بايد بگوييم كه داريم به زيارت فرزندش می‌رویم، بايد بگوييم كه هوايمان را داشته باشد، كه برايمان دعا كند. رو به حرم ايستادم، حرف‌هایی را كه از داوود ياد گرفته بودم گفتم. به حرم نگاه كردم و چند بار با فاصله پلك زدم، خواستم این‌جور از آن صحنه زيبا براي خودم عكس گرفته باشم. مرتضي چند متري را رو به حرم و عقب‌عقب آمد. خیلی‌ها كه كنار خيابان ايستاده بودند، براي بدرقه آمده بودند. يكي مدام و بلند می‌گفت: صحة زوار الحسين، صلوا علي محمد و آل محمد؛ يعني براي سلامتي زائران كربلا صلوات بفرستيد. بند کفش‌هایمان را محكم كرديم و ميان سلام و صلوات، همراه هزاران نفري كه عازم كربلا بودند، پیاده‌روی را شروع كرديم... ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ @hedayatefatemiy 🌱
💠پدر شهید علی‌وردی تعریف می‌کردند: آرمان بشدت اهل رعایت حق الناس بود. یه سال انتخابات بود و من و آرمان رفته بودیم برای شمارش آراء. نیمه شب گذشته بود و آرمان خیلی خسته شده بود؛ بهش گفتم پسرم شما برو قدری استراحت کن من خودم کار رو انجام میدم؛ فعلا هم به شما احتیاجی نیست. آرمان رفت و حدود ۳ ساعت خوابید، فردای اون روز بمن گفت: بابا من چون رفتم خوابیدم واسه شمارش آراء پولی رو قبول نمیکنم. گفتم: پسرم یه مقدار استراحت برای اعضاء طبیعیه و مشکلی نداره. اما آرمان راضی نشد گفت: من وظیفه‌م بوده اونجا سرشماری آراء رو انجام بدم اما رفتم خوابیدم، پس این پول حق من نیست... آخرم پول رو نگرفت... @hedayatefatemiy 🌱
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌸خاطرهٔ بسیار زیبایِ امـر به معــروف و نهـی از منڪر، توسط یکی از خادمان حـرم امام رضـا علیـه السـلام در تاریخ (۹ آذر ۱۴۰۱) 🌱سوار اتوبوس شدم و دیدم یک دختر خانم خوش صورت و خوشگل نشسته و شالش روی شونه هاشه، آروم رفتم کنارش نشستم بعد از چند دقیقه گفتم دختر خوشگلم شالت افتاده پایین ها!!! ‌‌➖دختر خیلی سرد گفت: میدونم😑 ➕گفتم: خب نمیخوای درستش کنی؟ ➖فورا گفت نه❗️ ➕گفتم خب موهاتو، گردنتو داره نامحرم میبینه، نگاه کن اون ‏پسرای جوان، چشماشون رو از تو برنمیدارن، دارن از نگاه کردن به تو لذت میبرن😔 ✖️هم تو و هم اونها دارین گناه میکنین فدات شـم❗️هنوز نزدیک حرم امام رضاییم ها‼️😟 دختر برگشت به من نگاه کرد، منتظر بودم هرلحظه شروع کنه به فحاشی و دعوا، اما یهو زد زیر گریه😭 سرشو گذاشت رو شونم و با گریه گفت: آخه شما ‏چی میدونید از زندگی من؟! صبح تا شب دوشیفت مثل سگ کار میکنم، نمیتونم زندگی کنم، پدرو مادرم هر دو تا مریضن، پدرم نمیتونه کار کنه و خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن من بدبخت! نه خواهر دارم، نه برادر، دیگه نمیتونم بریدم...😭 ۲۱ سالمه ولی مثل ۵۰ ساله ها شدم! ➕‏به دختر گفتم: عزیزم تو سختی های زندگی به خدا توکل کن، برو پیش امام رضا(ع) بگو به خاطر تو حجابمو درست میکنم، تو هم این خواسته‌ی منو برآورده کن. ➖دختر گفت: به خدا روم نمیشه چند ساله حرم نرفتم. همون لحظه یک خانم مانتویی متشخص و موجه سوار اتوبوس شد و روبروی ما نشست. دختر گفت همون اطراف حرم ‏دو جا فروشندگی میکنم، ولی آخر ماه کلا پنج شش میلیون بیشتر دستمو نمیگیره، واقعاً خسته شدم. گفتم با امام رضا(ع) معامله میکنی یانه؟ با چشمای پر از اشک گفت: آره، همینجا جلوی شما به امام رضا(ع) قول میدم حجابمو درست کنم، ایشون هم به زندگیم سامان بده، الانم میشه شما شالمو برام ببندین؟ منم مشغول بستن ‏شال شدم🙂 که یک دختر خانم محجبه همسن خودش اومد جلو و یک گیره ی خوشگل بهش داد و گفت اینم هدیه ی من به شما به خاطر محجبه شدنت 😚 شالو که بستم، گفت میشه یک عکس ازم بگیری ببینم چطور شدم؟ ازش عکس گرفتم همونطور که نگاه میکرد اون خانم مانتویی گفت: دختر گلم اسمت چیه؟ دختر گفت عاطفه گفت: عاطفه جان من پزشکم و منشی مطبم حامله است و دیگه نمیخواد بیاد سرکار، دنبال یک منشی خوبی مثل خودت میگردم با من کار میکنی؟ دختر همونطور که چشماش پر از ذوق و خوشحالی بود گفت: ولی من که بلد نیستم خانم گفت اشکال نداره یاد میگیری، حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه، کار که یاد گرفتی ‏تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه قبول؟ دختر همونطور که بی اختیار میخندید گفت قبول😃 برگشت سمت من و محکم بغلم کرد و گفت خدایا شکرت امام رضا (ع) دمت گرم🤲🏻🤲🏻 همه خانم های داخل اتوبوس درحال تماشای اون بودن و خوشحال... من یک کیسه پلاستیکی دستم بود، دادم بهش، گفت: این چیه؟ گفتم این غذای امام رضاست، ‏من خادمم و این ناهار امروزم بود، هر هفته میبرم با پسرم و آقامون میخوریم، این هفته روزی شما بود. دوباره زد زیر گریه، ولی از خوشحالی بود، نمیدونست چی بگه، فقط تشکر میکرد.. منکه رسیدم به مقصد و باید پیاده میشدم به سرعت گوشیش رو بیرون آورد و گفت میشه یک سلفی با هم بگیریم؟ عکس گرفتیم و ‏شماره منو گرفت و پیاده شدم... 💥الحمدلله شکر💥 خدایا ما را جزء آمـرین به معـروف قرار بده🤲🏻 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ @hedayatefatemiy 🌱