#داستان_کوتاه
... می خواستم مرخصی برم
و مامان بابام رو ببینم.
ولی پولی در بساط نداشتم
گفتم توکل بر خدا ورفتم
پیش رفیق صمیمی ام حبیب که داش مشتی و لوطی بود
گفتم:حبیب یه کم پول بهم
قرض میدی؟
میخوام برم مامان بابام رو
ببینم.
با لبخند و مهربانی همه پولی
که داشت بهم داد و گفت:
بیا رفیق
حالا که این مطلب رو میگم
واقعا دلم می سوزه
چون خودش خیلی وقت بود
که مرخصی نرفته بود!
حتی بیشتر از من...
همه ی پولش را به من داد و
تا چند وقت بعد هم نتوانست
به مرخصی برود و مامان باباش رو ببینه😓
چند مدت بعد اسفند۷۲ بود
که خبر شهادتش رو آوردند
فهمیدم که شهادت لیاقت می خواهد که حبیب آن را داشت... 😔
🔹بر اساس خاطره ای از:
دوست شهید حبیب فاضل پور
🔹منبع:
کتاب ستارگان راهنما_حاج جواد ابویی
✍ پژوهش
🇮🇷گروه جهادی شهیدان فاضل پور اردکان🇮🇷
@hedayatefatemiy 🌱