eitaa logo
ھدایت فاطمی
905 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
15هزار ویدیو
207 فایل
دورھمی دوستان فاطمی و محبین حضرت زهرا سلام الله علیها باماھمراہ باشید "@hedayatefatemiy" 🌱"کپی مطالب باذکر صلوات 🌱"ارتباط با خادم کانال و پل دریافت سوژه های خبری شما: @Ya_Zahra_Yasekabood 🌱" و همچنین جهت‌تبادل: @Ya_Zahra_Yasekabood
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بسم الله قاصم الجبارین💠 🌱یادداشتی برای بهترین استاد🌱 پانزده سالم بود؛ اوایل تابستان. یک چیزی اذیتم می‌کرد و رفته بود روی اعصابم. این که می‌دیدم جواب خیلی از پرسش‌ها را بلد نیستم؛ پرسش‌هایی که یا از ذهن خودم بیرون می‌آمد یا از دهان اطرافیانم. راستش را بخواهید، حس خوبی درباره دینم نداشتم. حس می‌کردم فقط به این دلیل مسلمان هستم که پدر و مادر و اجدادم مسلمان بوده‌اند و خب من هم وقتی به دنیا آمده‌ام در گوشم اذان گفته‌اند و از بچگی تا الان چشمم فقط به چندتا آدم مسلمان افتاده. یعنی اسلام صرفا یک چیزی بود مثل نام خانوادگی‌ام، نژادم و سایر صفات ژنتیکی‌ام که بدون دعوت و خواست من، خودشان را به من تحمیل کرده بودند. نمی‌توانستم دین را دوست نداشته باشم؛ چون از کودکی بین ما یک پیوند قلبی برقرار شده بود؛ و نمی‌توانستم دوستش داشته باشم؛ چون اصلا نمی‌شناختمش. یکی از مربی‌های بسیجمان پیشنهادش را داد. پیشنهاد اصلا کلمه خوبی برای توصیف کار او نیست. در واقع آمد و درحالی که از شوق بال‌بال می‌زد، گفت من رسیده‌ام به یک گنج؛ بیا تو هم جیب‌هایت را از طلا پر کن. من هم بچه بودم؛ عقلم کم بود و نمی‌دانستم طلا چیست. مثل او نبودم که از شدت حرص و ولع به طلا، وجودش آتش شده بود و چشمانش برق می‌زد. مثل خنگ‌ها شانه بالا انداختم و گفتم امتحانش ضرری ندارد. خلاصه، این بانو دست من را گرفت و برد نشاندم سر گنج. کتاب آزادی معنوی شهید مطهری را دستم داد. گفت سنگین نیست؛ فقط بخوان. سر یک هفته سوالی اگر داشتی از خودم بپرس. خودش هم داشت می‌خواند؛ خواندن که چه عرض کنم، مثل کرم ابریشمی که از خوردن برگ سیر نمی‌شود، کتاب‌های شهید مطهری را می‌خورد. فکر کنم اولین خطوط از آزادی معنوی را صبح، جلوی در باشگاه خواندم؛ قبل از شروع کلاس. مربی به زور جدایم کرد از نیمکت تا ببردم برای گرم کردن. خطوط اول کتاب، مثل درخشش طلا بودند که چشم آدم را می‌گیرد و خیره می‌کند. از آن‌جا بود که بهترین دوران زندگی من با شهید مطهری شروع شد؛ دورانی تکرار نشدنی و شیرین‌تر از عسل؛ پانزده سالگی تا هفده سالگی. اصلا انگار این دوران میان بقیه عمرم، حکم رمضان را داشت میان بقیه ماه‌ها. شهید مطهری مقابلم نشست و گفت بیا ببینم چی داری توی مغزت. باهم مغزم را باز کردیم و با کمک شهید مطهری، یکی‌یکی هرچه داخلش بود را بررسی کردیم. راستش را بخواهید، بیشترش را شهید مطهری یک نگاه می‌کرد، سرش را با تاسف تکان می‌داد و با یک نشانه‌گیری دقیق، می‌انداخت توی سطل زباله کنار اتاقم. خب انصافا من منهدم می‌شدم با دیدن این حجم از اعتقادات غلط و بی‌پایه در مغزم. برای همین بود که با مربی بسیجم، اسم مطالعه را گذاشته بودیم انهدام. مثلا می‌گفتیم امروز چند ساعت منهدم شدی؟ یا انهدامت در چه حال است؟ و... تازه خیلی قسمت‌های مغزم کلا خالی بود کلا؛ هیچ نمی‌دانستم. شهید مطهری هم با همه معلم‌ها فرق داشت؛ اطلاعات را با فرغون توی مغز خالی نمی‌کرد. آرام و با حوصله، به زبان ساده و شمرده، برایم توضیح می‌داد چطور فکر کنم و چطور اطلاعات را به مغزم راه بدهم. تاریخ را، فلسفه را و حتی نظریات اجتماعی‌اش را، مانند آبی گوارا به کامم ریخت؛ و خوش به حال خودش که سر سفره علامه طباطبایی نشسته بود و از دستان مبارک پیامبر سیراب شده بود. می‌گویند دو دسته از آدم‌ها، دیگر مثل قبل نمی‌شوند: کسانی که به جنگ می‌روند و کسانی که عاشق می‌شوند. خب جا دارد یک دسته سوم به این آدم‌ها اضافه کنم: کسانی که شهید مطهری می‌خوانند. کسی که سر سفره شهید مطهری نشسته باشد، هم اندیشیدن می‌آموزد، هم اندیشه‌ها را. بعد می‌شود مثل یک آدمِ به گنج رسیده که سر تا پایش از حرصِ به دست آوردن طلا آتش گرفته و با تمام وجود می‌خواهد دیگران را هم ببرد پای آن گنج تا جیب‌هایشان را پر کنند و بقیه، نمی‌فهمند حرفش را و شانه بالا می‌اندازند و بهانه می‌آورند که: سخت است. سنگین است. وقتش را نداریم و... امروز روز معلم است و جا دارد تبریک بگویم به همه معلم‌های زندگی‌ام؛ مخصوصا پدربزرگم که مشوق من بودند در مطالعه آثار شهید مطهری. اما باید این را هم بگویم که من از خیلی‌ها در زندگی درس آموخته‌ام؛ از آموزگاران مدرسه و اساتید دانشگاه بگیر تا اعضای خانواده و دوستان. اما اگر کسی را واقعا بخواهم به عنوان بهترین معلم زندگی‌ام معرفی کنم، کسی نیست جز استاد شهید مرتضی مطهری. استاد عزیزم و نجات‌بخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک.💐🍃 (فرات) @hedayatefatemiy 🌱