eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیز و خواهر برادرهای ایمانی و هم کانالی های عزیز پشت پنجره فولاد آقام امام رضا علیه السلام دعاگویتان هستم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @hedye110
الهی در این صبح که نوید بخش امید و رحمت توست هر آنکه چشم گشود قلبش سرشار از امید و زندگی‌ اش سرشار از رحمت و برکت تو باد صبحتون پر از لطف خداوند @hedye110 🐣🌾🌻🌞🌴
ای یک چیز را در زندگیت عوض کن تا زندگیت زیبا شود بجای ترس از خدا عشق به خدا را جایگزین کن 🌸💕🌸💕🌸 @hedye110
آدم های ساده را دوست دارم همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند همان ها که برای همه لبخند دارند همان ها که همیشه هستند برای همه هستند آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد … 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @hedye110
🌻🍃🌻🍃🌻🍃 @hedye110 ......... مباهله پیامبر(ص) با مسیحیان نجران در سال دهم هجرى (632 م) که پایه هاى حکومت اسلام کاملاً مستحکم شده بود، پیامبر گرامى اسلام حضرت محمد (ص) به موازات مکاتبه با سران دولِ جهان و مراکز مذهبى، نامه اى نیز براى اسقف نجران «ابو حارثه» فرستاد و اهالى آن منطقه را به اسلام دعوت کرد. متن این نامه بدین شرح است: به نام خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب. این نامه اى است از محمد پیامبر (ص) و فرستاده خدا به اسقف نجران. خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش و شما را از پرستش و عبادت بندگان به پرستش خدا دعوت مى کنم؛ شما را دعوت مى کنم که از ولایت بندگان خدا خارج شوید و تحت ولایت خداوند در آیید و اگر این دعوت را نمى پذیرید، باید به حکومت اسلامى جزیه (مالیات) بپردازید، وگرنه با شما اعلام جنگ مى کنم. والسلام. فرستادگان حضرت محمد (ص) وارد نجران شده و نامه حضرت را به اسقف نجران دادند. اسقف نامه را با دقت خواند. وقتى از محتواى نامه مطلع شد، وحشت عجیبى سراپاى وجودش را فرا گرفت. شخصى را نزد «شرحبیل بن وداعه»، که شخصى با درایت و کاردان بود، فرستاد و او را به خدمت فرا خواند و نظر او را درباره نامه پیامبر جویا شد. شرحبیل گفت: ما مکررا از پیشوایان مذهبى مان شنیده ایم و به این مطلب یقین داریم که خداوند به حضرت ابراهیم وعده داده است که نبوت را از نسل اسحاق به فرزندان اسماعیل منتقل کند و هیچ بعید نیست که محمد همان پیامبر موعود باشد. با این حال، این یک مسئله مذهبى و مربوط به نبوت است و من در این گونه مسائل نظرى ندارم؛ اگر از امور دنیوى بود، بدون شک اظهار نظر مى کردم و از هیچ گونه تلاشى فروگذار نمى کردم اسقف به دنبال دو نفر دیگر به نام هاى «عبدالله بن شرحبیل» و «جبار بن فیض» فرستاد و نظر آنها را نیز جویا شد. آنها نیز همان پاسخ شرحبیل را تکرار کردند.نگرانى اسقف بیشتر شد و دستور داد ناقوس ها را به صدا در آوردند. پس از این که همه مردم نجران گرد آمدند، اسقف نامه پیامبر را براى مردم خواند و از آنان نظرخواهى کرد. نتیجه این شد که گروهى از صاحب نظران را براى بررسى اوضاع و احوال پیامبر گرامى (ص) به مدینه بفرستند. بنابراین 70 نفر از نخبگان و دانایان انتخاب شدند که در رأس آنان 3 تن از رهبران مذهبى قرار داشتند: «ابو حارثه بن علقمه»، اسقف اعظم نجران، که سمت نمایندگى رسمى کلیساهاى روم را در حجاز به عهده داشت؛ «عبدالمسیح» که لقبش «عاقب» بود و به عقل و درایت شهرت داشت؛ «أیهم» که به او «سید» مى گفتند. 🌟ادامه دارد 🍃🌻🍃🌻🍃🌻 @hedye110
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه ساعت عاشقی💚💚💚 @hedye110
@hedye110
#خدایا به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم ناآرامم نکند ... #خدایا_دوستت_دارم #التماس_دعا_برای_ظهور ●➼‌┅═❧═┅┅─ @hedye110
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم اگه نداری بزار کانالت قشنگه @hedye110
🌸: ❤️ به لباست خیره میشوم مرا یاد زمانی می اندازد کہ برای اولین بار از من دور شدی...وقتی مرا در آغوشت کشیدی و گفتی کہ برای چادر زهرایی ام میروے...گوشہ چادرم را بوسیدی و گفتی کہ مبادا چادر از سر ناموسم برداشتہ شود...گفتے هیچ وقت فریب حرف مردم را نخورم...و شایعات را باور نکنم... جورے صحبت میکردی کہ انگار آخرین بار است میبینمت...هر روز و شب منتظر این بودم کہ خبر شهادتت را بدهند...انگار دیگر باورم شده بود کہ برنمیگردے...! اما حالا... این منم و این تو...! شاید هم من آنقدر چشمانم پاک شده کہ تورا میبینم! همان طور ڪہ غرق افکار بودم لکہ ای قرمز رنگ بر روے لباست توجہ ام را جلب میکند... با بهت روی لباست زل میزنم...این؟...این لکہ ی است؟!!!! اما...اما تو سالم بودی... _مریم؟! با صدایت یکباره از جا میپرم همانطور کہ پیراهنت در دستم است متحیر روبرویت می ایستم...با تعجب نگاهم میکنی و میپرسی : سلام! داری چیکار می کنی؟! _س...سلام!...هیچی...میخواستم لباستو بشورم... نفس عمیقی میکشی و از اتاق خارج میشوی چند قدم بہ دنبالت می آیم و با صداے نسبتا بلند میگویم: محمد؟! _بله؟ _یہ...دیقہ...بیا...رویت را بہ سمتم برمیگردانی...قسمت خونے پیراهنت را بہ سمتت میگیرم و با کمی مکث میپرسم: این چیه؟! کمی نزدیک تر میشوی و پیراهنت را از دستم میگیری اما تا چشمت بہ لکہ خونی می افتد آنرا پشتت پنهان میکنے و با تحکم میگویی: هیچی ولش کن و بعد بہ سمت اتاق میروی در همان حال داد میزنے دیگہ بہ ساکم کاری نداشتہ باش...لباسا رو هم نمیخواد بشوری...!صدایت میلرزد...رفتارت برایم عجیب است هیچوقت اینگونہ برخورد نمیکردے چند دقیقہ سرجایم می ایستم تا بہ اعصابت مسلط شوے... در را میبندے و بیرون نمے آیی رفتارت ناراحتم میکند... نویسنده : خادم الشــــــــ💚ــــهدا 🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef @hedye110