eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 مهدی جان ای تک سوار سهند تو نیستی، برایم فرقی نخواهد داشت که آخر پاییز امروز است یا فرداست خدایا، شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش کوتاه کن که شب پرستان همچنان چشم به صبح صادقش بسته اند و مومنان طلوع خورشید را نزدیک می دانند امسال شب یلدا را با نام مهدی یوسف زهرا مزین میکنم امشب برای من دادن نان به همسایه ای که نان شب ندارد از هر هندوانه ای شیرین‌تر است و روشن کردن امید در دل کودکی یتیم از هر چراغانی روشنی بخش تر... یلدایی به بلندی انتظار ظهورت نمی‌شناسم شب یلدای من با ظهورت به روشنایی روز است کاش لبخند رضایتت را باعث شوم مولای من قرارمان یلدای امسال که آخرین برگ های قصه بلند غربت را بخوانیم و شعر ظهور از بر کنیم و کتاب انتظار را ببندیم (ان شالله) کاش فال حافظ امسال مان این بشود یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور 💖🌹🦋
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«««چند دقیقه وقت بگذارید واین ویدیو را ببینید»»» ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
سلام شب یلدا به همه عزیزان وخانواده های محترم تان مبارک باشه.... شبتون امام زمانی 💖🦋🌟✨🌙🦋💖
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
چه انتظار عجیبی !!! تو بین منتظران هم عزیز من ، چه غریبی عجیب تر، که چه آسان نبودنت شده عادت چه بیخیال نشستیم، نه کوششی نه وفایی فقط نشسته و گفتیم؛ خدا کند که بیایی اگر تو را نداشتم فراق بی وصال بود حکایت جدائیم ز محضرت مدام بود، اگر تو را نداشتم حسین سرورم نبود چگونه بی امام عشق، عشق را دوام بود اللهم عجل لوليك الفرج ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸☀️سلام بردوستان عزیز 🍃🌸☀️صبحتون بخیرودلتون سرشارازعشق و امید به‌خداوند 🍃🌸☀️روزتون پرازخیرونیکی وشادی وشورو نشاط 🍃🌸☀️ومتبرک بـه ذکر صلوات بـرمحمد و آل محمد 🍃💚☀️اَللّٰهمَّ صَلِّ‌عَلي.مُحُمًدوآلِ مُحُمًدوَعَجِّلْ.فَرَجَهُم 🌸🍃نیایش صبحگاهی🍃🌸 🍃💐☀️خدایـا ای مهربان ترین مهربانان 🤲 🍃💚بحـرمت آقـا امـام زمـان (عـج) 🍃💐☀️امــروز بـــه لطفـت ســه حــاجـت مـــا را روا کـــن 🍃💐☀️گناهی برایمان مگذار جز آنکه مارا بیامرزی 🍃💐☀️ انـدوهـی بـه مـا نـرسد جز آنکه برطرفش سازی 🍃💐☀️و دشـمـنـی برما مـگذار جزآنکه دور بفرمایی 🍃☀️💐🤲الهی آمین ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺 ✅ محبوب خدا شدن در قرآن (5⃣) ✅💐 توکل کنندگان 💐✨ توکل به معنای اعتماد انسان بر خداوند متعالی در همه امور خویش می‌باشد. در آیه 159 سوره آل عمران ذکر می‌شود که خداوند توکل کنندگان را دوست دارند. 💐✨ انسان در زندگی، برای رسیدن به موفقیت و غلبه بر مشکلات و سختی‌ها و فتح قله‌های پیشرفت و تعالی، نیازمند اعتماد به نفس، تلاش و کوشش و توکل بر خدا است، یعنی انسان برای موفقیت باید هم از عوامل طبیعی و اسباب مادی همچون اعتماد به نفس و تلاش و کوشش بهره ببرد و هم باید به نیروی غیبی و قدرت بی‌انتهای خدای متعال تکیه کند و از او کمک بگیرد. 💐💫 فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ۖ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ ۖ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ۖ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ (آیه 159 سوره آل عمران) [ای پیامبر] به (برکت) رحمت الهی، در برابر آنان [مردم‌] نرم (و مهربان) شدی! و اگر خشن و سنگدل بودی، از اطراف تو، پراکنده می‌شدند. پس آنها را ببخش و برای آنها آمرزش بطلب! و در کارها، با آنان مشورت کن! اما هنگامی که تصمیم گرفتی، (قاطع باش! و) بر خدا توکل کن! زیرا خداوند متوکلان را دوست دارد. ✅💐 گرچه محتواى آيه يک سرى دستورات کلی است، ليكن نزول آيه درباره‌ جنگ احد است. زيرا مسلمانانى كه در جنگ احد فرار كرده، شكست خورده بودند، در آتش افسوس و ندامت و پشيمانى مى‌سوختند. آنان اطراف پيامبر را گرفته و عذرخواهى مى‌كردند، خداوند نيز با اين آيه دستور عفو عمومى صادر نمود. ✅💐 ابتدا مشورت و سپس توکل، راه چاره‌ كارهاست، خواه به نتيجه برسيم يا نرسيم (هر چند نتيجه‌ مشورت در جنگ احد، مبنى بر مبارزه در بيرون شهر، به شكست انجاميد، ولى اين قبيل موارد نبايد ما را از اصل مشورت و فوايد آن باز دارد). ☘ 🖤☘ 🖤🖤☘ 🖤🖤🖤☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
از خانه بیرون میزنم،باد سرد هوای آبان ماه،صورتم را میسوزاند. ]دربست[ میگویم،یک تاکسی جلوی پایم توقف میکند. سریع چادرم را سر میکنم و سوار میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند. :_کجا برم خانم؟ :+دانشگاه تهران * وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد میشوم آرام میگویم:سلام آقای عالیی. سربلند میکند:عه،سالم خانم نیایش. کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته ای میشد که ندیده بودمش. آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود. :_منم همینطور.. استاد وارد سالن میشود و بعد سالم و علیک می گوید:خب خانم زرین،امروز چه شعری برامون آوردین؟ فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی :_ای بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقای محمودی دعوت کنم تشریف بیارن. * جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند. محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند. استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ی آینده می بینمتون فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه های سرخ شده اش بامزه اند! استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود. مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد. در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند. زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه :_چرا؟ :+داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟ :_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد :+تو این ســرما آب بازی می کردین؟ :_بله تو همین ســرما! از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام میگوید:ایییییش از رفتارهای بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش درمیرود برای داداش محسنش! از جلوی محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزی بگویم اما فاطمه نمیگذارد :_هیچی نگو برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـ زرین فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد. محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه. میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟ فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست محسن نگاهش میکند و جدی می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ی شهر که نمیدونن ما خواهر و برادریم... فاطمه نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم غیرت! دلــم میگیرد،چقدر واژه ی غریبیست در خانه ی ما محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخوای ماشین بمونه؟ فاطمه میگوید:نه ممنون محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند. میگویم:چیه؟ :_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت نوشتی و خط زدی با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟ :_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟ :+فاطمه؟؟؟ :_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا حواسش جمع است،چه خوب است خواهری مثل او داشتن... فاطمه پیشنهاد کافه ی انتهای خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم. شروع میکنم :_میدونی فاطمه؟ آقای رادان یکی از همکارای بابامه و دوستش محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم. :+آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدی؟ :_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازی من بود. با شیطنت می خندد :+خـــــــب.... :_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاری :+مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ :+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره :_برام فرقی نمیکنه :+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاری؟ :_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصال راضی نیستن.. :+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم بیرون،این ماشینه دنبالمونه. میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم برنگرد با گوشه ی چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه های دودی. داخلش هیچ چیز مشخص نیست. :+نه بابا،شاید مسیرشه :_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟ :+نمیدونم...وای دارم میترسم فاطمه :_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند تر پاتند میکنیم،صدای باز شدن در ماشین میآید و بعد صدای قدم هایی پشت سرمان. میترسم! حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه
کنم. صدای پاهای پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر! ناگهان صدای محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟ فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد صدای ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر... آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم.. فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،وای این آقا چقدر متشخص به نظر میرسه.. صدای داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟ صدای آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟ برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم.. محسن یقه ی عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست... ☘ 🖤☘ 🖤🖤☘ 🖤🖤🖤☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
حضرت مادر جانم فدایت....❤️ کی بــود گمـان بـه فتنه دامن بزنند آتـش بـه سـرای حـی ذوالمن بزنند ای اهـل مدینـه از شمـا می پرسم کی دیده سه نامرد به یک زن بزنند😭 غلامرضاسازگار ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸