eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی بهترم... صدایش،مثل خواب،شبیه رویا درست از پشت سرم میآید :_خوبین پسرعمو؟؟ برنمیگردم. من نباید برگردم. نباید آن مسیح ضعیف باشم.. تازه سایه ی شوم دستپاچگی از سرم برداشته شده. برنمیگردم. لحنم را محکم میکنم. ضرباهنگ تحکم به کلامم میدهم و میگویم :+برو تو،سرده... اما نیکی برنمیگردد. جلو میآید. گرمای حضورش را کنارم،سمت چپم حس میکنم. صورتم را به راست میچرخانم. باید دوری کرد از او... این چنین که من بی اختیار شده ام،ترس دارم حتی از نگاه کردنش... :_از حرفــ من ناراحت شدین پسرعمو؟ سرم را تکان میدهم. :_ولی به نظرم ناراحت شدین... من به جون مامانم منظوری نداشتم.. من فقط میخواستم ثابت کنم همه احساساتی ان... پسرعمو،لطفا منو ببخشید... همسایه ی دوست داشتنی ام همچنان حرف میزند و فکر میکند از اعترافی که کرده ام ناراحتم. به طرفش برمیگردم و کلامش را منقطع میکنم. :+نه،من از حرف تو ناراحت نیستم نیکی... برق شادی در حلقه ی تیره ی چشمانش زیر سایه ی شاخ و برگ شلوغ مژه هایش مینشیند. :_راست میگین؟ سر تکان میدهم و لبخند کوچکی میزنم تا مطمئن شود. لبخند میزند. انگار خاطرجمع میشود... دقیق نگاهش میکنم. برق چشمان قهوه ای اش گیراست اما امان از نجابت نگاهش... بی دست و پا لعنت به من .... :+حالا برو تو... :_شما نمیاین؟ :+تو برو منم الان میام... سرش را پایین میاندازد. :_آخه.. آخه یه کم تاریکه،من.. :+میترسی؟ سرش را بالا میگیرد،دوباره پایین میاندازد. چند بار به نشانه ی تأیید آرام تکانش میدهد. ناخودآگاه میخندم. آرام و بی حرکت به سر پائین انداخته اش،زل میزنم . :+از چی میترسی؟ نور اتاق که خوبه،دیدی که من توش تونستم کتاب بخونم.. سرش را بالا میآورد و خجالت زده نگاهم میکند. بفهم دختربچه جان... کنار هم بودنمان صلاح نیست... من اختیار کارهایم را ندارم. حتی نمیتوانم چشم های وامانده ام را کنترل کنم که صورتت را اینقدر بالا و پایین نکنند. هربار چشمانم در صورتت میچرخد،قلبم گواهی میدهد که نمیشود... زندگی بدون تو نمیشود... چقدر من بی دست و پا میشوم کنار تو... :+باشه،بریم تو.... لبخند از سر رضایتی روی غنچه لب هایش میشکفد. سرم را بالا میگیرم و به ابرهای تیره ای که سقف آسمان را پوشانده اند،نگاه میکنم. :+به نظر قراره بارون بیاد... :_شایدم برف... نگاهش میکنم،با ذوق به ابرها خیره شده. :_امسال زیاد برف نباریده... دلم برف میخواد... خنده ام میگیرد :+میخوای آدمبرفی درست کنی؟ شانه بالا میاندازد :_چرا که نه،نکنه شما فکر میکنین برف بازی مال بچه هاست؟ شیطنت چشمانم را کنترل میکنم. :+شاید برفبازی کار بچه ها نباشه،ولی شمام هنوز خیلی بزرگ نیسی دختر کوچولو... چشمانش را ریز میکند :_واقعا کارام بچه گونه است؟؟ بچه؟ مگر این حجم از درایت و درک و شعور از یک کودک برمی آید... :+کارات نه،ولی اینکه از هرچیز کوچولویی ذوق میکنی شبیه بچه هاست... شانه بالا میاندازد... وارد اتاق میشود و من پشت سرش.. در بالکن را میبندم. داخل گرم است و نیمه روشن... نیکی روی زمین مینشیند،سرش را به دیوار تکیه میدهد و چشمانش را میبندد. روبه رویش مینشینم. باید از نگاه کردن به او فرار کنم. اما انگار نمیشود. مدام چشمانم از روی وسایل می‌غلطند و روی نیکی متمرکزـمیشوند. سکوت اتاق دیوانه ام میکند. آرام،بی دغدغه و بی هیچ دلهره،چشمانش را بسته. نه... این کوبش متمادی قلب و هجوم خون به صورتم و گر گرفتن پوستم نشان میدهد که نمیشود.. بدون او.. نمیشود... صدای بلند بوق،ناگهان از خیابان میآید. نیکی هراسان چشمانش را باز میکند. :+نترس... نترس نیکی چیزی نیست خانمـَ.. میم مالکیت در دهانم نمیچرخد. قلبم دستور میدهد و تأکید میکند که نیکی برای توست... اما عقلم به زبان نزدیک تر است و نمیگذارد... نیکی آرام،چند نفس کوتاه ولی عمیق میکشد و دستش را روی پیشانی اش حائل میکند. نکند متوجه لفظ و کلامم شده باشد؟؟ :_خیلی وقته خوابیدم؟ لحنش خالی از دلخوری است... از ته دل،لبخندی روی لبانم میشکفد. :+نه.. چند ثانیه بود... لبخند کمرنگی روی لبهایش مینشیند. :_ببخشید،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد... حق دارم.... همین که با لبخندش جان میگیرم یعنی نمیتوانم،نمیشود... دنیای من بدون نیکی نمیشود. این حس ناشناخته که از چشمانم روی قلبم میریزد و داغم میکند،روحم را پرواز میدهد و جانی تازه به رگ هایم میریزد. همین حسی که نمیدانم چیست و نمیدانم کی در من جوانه زد... هرچه هست،حال خوبی است. لبخندی به صورتش میپاشم :+اگه خسته ای،بخواب... با دست چپ،چشمانش را میمالد. :_نه دیگه... خوابم پرید... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷            
@Ostad_Shojaeانسان شناسی ۶٠.mp3
زمان: حجم: 11.42M
※ من نمی‌خواهم چند سالِ بعد، از انتخاب‌ها و تصمیماتم، پشیمان باشم! ※ من باید در آینده، با نهایت افتخار و سربلندی، از تمام انتخابها و تصمیماتِ گذشته‌ام یاد کنم! ❓این، چگونه ممکن می‌شود؟             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠 حدیث 💠 💎 شگفتی امام سجاد (ع) از برخی انسان‌ها 🔻امام سجاد عليه‌السلام: عَجِبْتُ لِمَنْ يَحْتَمى مِنَ الطَّعامِ لِمَضَرَّتِهِ وَلايَحْتَمى مِنَ الذَّنْبِ لَمِعَرَّتَهِ ❕در شگفتم از كسى كه از غذا می‌پرهيزد تـا گـرفـتـار زيـان آن نشـود؛ ولى از گـناه پـرهـيز نمی‌كـند تا گرفتار ننگ‌وعار آن نگردد. 📚 كشف الغمه، ج ۲، ص ۱۰۷ ‌ ‌             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡گناه تاوان داره 🎙سخنرانی حجت الاسلام عالی             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
4.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیا خانم ها می‌توانند چشم برزخی و طی الارض داشته باشند؟ 🎙 استاد محمدی             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
📌 وضعیت بهم ریخته جهان... 🔭 چرا اینطوری شد؟ چی شد که بشر به اینجا رسید؟ همه‌چیز که ظاهراً داشت خوب پیش می‌رفت؛ هر روز یه کشف جدید و یه اختراع تازه... کُرهٔ ماه که هیچ، داشتیم منظومه‌های دیگه رو هم فتح می‌کردیم. پس چرا هیچی سرِ جای خودش نیست؟ 🔥 همه‌جا خبر از جنگ و خونریزی و بدبختیه؛ یه جا گرونی بیداد می‌کنه، یه جا بمب‌گذاری می‌شه، یه طرف خبر از تیراندازی و قتل عامِ یه عده بی‌گناهه و یه طرف هم ویروس و مریضی و مرگ و میر… 🌎 می‌دونی، ماجرا از اونجایی شروع شد که ما آدما یادمون رفت که از کجا اومدیم، به کجا می‌ریم و اصلاً برای چی زنده‌ایم.⁉️ یادمون رفت اونی که این دنیا رو ساخته، دفترچهٔ راهنماش رو هم برامون فرستاده.✨ نفهمیدیم دنیا احتیاج به ولی و نماینده خدا داره که می‌تونه همه ‌چی رو سامان بده.🖐🏻 از وقتی به خودمون مغرور شدیم، همه‌چی به‌هم ریخت. اما هنوز هم می‌شه دنیا رو نجات داد به شرطی که مردم دنیا احساس نیاز داشته باشن، اضطرار خودشون رو درک کنن، کار رو باید به دست کاردان سپرد؛ به همونی که با اومدنش دنیا سر و سامون می‌گیره…🍃💚             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
من به آمار زمین مشکوکم اگر شهر پر از آدمهاست پس چرا یوسف زهرا تنهاست 😔 فرج مولا صلواتـــــــ             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
میخواهم چیزی بگویم که صدای در میآید. بلند میشوم و پشت در میایستم. صدای گام هایی میآید. صدا میزنم :+مانی تویی؟ صدای خسته ی مانی میآید. ُ :_ وستا...مسیح! این آقا زحمت کشیدن نصفه شبی اومدن قفل رو باز کنن. آره منم،بفرمایید تو ا اینجا چرا تاریکه؟ :+دمت گرم داداش...فکر کنم بر ق رفته :_نه کل ساختمون برق داره... شاید اشکال از فیوزه بذا ببینم.. :+مراقب باش.. چند دقیقه میگذرد و یک دفعه اتاق پر از نور میشود. به طرف نیکی برمیگردم و لبخند میزنم. :+چیزی تا آزادی نمونده! لبخند میزند و سرش را پایین میاندازد. مانی میگوید :_فیوز پریده بود... مال این قسمت خونه.. :+دستت درد نکنه.. صدای ابزار آلات و تق تق چیزی از پشت در میآید. نزدیک نیکی مینشینم و با ابروهایم به کتابخانه اشاره میکنم :+هرکدوم از کتابها رو هروقت خواستی بیا ببر.. نگاهم میکند،با شیطنت... :_اگه برشون دارم و پس ندم چی؟ چقدر این همنشینی چند ساعته،دختربچه ی همسایه ام را خودمانی و راحت کرده است... :+ازتون شکایت میکنم خانم وکیل... ملیح میخندد. صدای مانی از پشت در میآید. :_مسیح،زنداداش.. در الان باز میشه... سریع بلند میشوم،نیکی هم.. نگاهی به سرتاپای نیکی میاندازم. حجابش بینقص و کامل است. حتی تاری از موهایش بیرون نیست،اما چیزی دلم را چنگ میزند. اگر در باز شود... اگر مانی و مرد قفلساز... نیکی... چادرش را از روی دسته ی صندلی برمیدارم و به طرفش میگیرم. باید فرقی باشد میان من و مردانی که بیرون ایستاده اند.. باید میان من و هر مرد نامحرم دیگری خواه برادرم، تفاوتی باشد... حتی با وجود پوشیده بودن مانتویش... نیکی با چادرش محدوده ی نگاه برای غریبه ها مشخص میکند و من به احترام حجابش،دوست دارم برابرش تعظیم کنم. بین دستانم نگاه میکند نیکی با تحسین به چشمانم و بعد به چادر . لبخندش پر از ستایش است... پر از احترام... چند سرفه ی مصلحتی میکنم،صدایم رگه دار شده... :+چیزه،هوا داره سرد میشه،بهتره در بالکنو.. حرفم را قطع میکند :_پسرعمو نگاهش میکنم :_ممنون...ممنون که حواستون جمعه.. لبخندـمیزنم. باز هم دلم میلرزد. 🌻🌻🌻 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
*🏵️ذکرروز شنبه* *🌸یا رب العالمین* *🌹ای خداوند جهانیان* *صد مرتبه*