eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاس سوم راهنمایی بودم که با مامان به حمام خیابان شهناز رفتیم برای مامان کیسه می کشیدم که ناگهان احساس کردم چیزی مثل روشوره (سفید آب) گیر کرد ولی سفیداب نبود دوتا غده سر بسته بود که خیلی ناراحتم کرد به خانه برگشتیم حال عمومی مامانم خوب نبود مرتب بی حال می شد به دایی حسین در تهران اطلاع دادیم دایی پروفسور شمس را که جراح معروفی بود با خودش به همدان آورد پروفسور شمس معاینه کرد به دایی یه چیزی گفت و رفت نمی‌دانم چه حرفی بینشان رد و بدل شد اما مامان فهمید گریه اش گرفت و گفت داداش بگو که شیرپنجه (سرطان) گرفتم دیدی به درد بی درمان دچار شدم دیدی؟ دایی به تهران برگشت آقام همچنان در سفر بود حسین هم که دستمون رو میگرفت تازه از خدمت آمده بود و در گمرک تهران به عنوان انباردار سه شیفت کار می‌کرد مامانم دل گرفته و تنها برای خانم ها از مریضی اش تعریف کرده بود گفته بودند برو تهران همدان دکتر و دوای درست و حسابی نداره چند روز بعد دایی حسین از تهران خبر داد که پروفسور شمس گفته خانم بیاد عملش کنم مامان داشت آماده رفتن می‌شد که آقا از سفر رسید تو سرش زد مامان را خیلی دوست داشت چون می‌خواست هم به خودش هم به او دلداری بدهد گفت ناراحت نباش هر چقدر خرج عمل و دوا میشه میدم فقط غصه نخور به خدا توکل کن آقام با اینکه راننده بیابان بود و ۶ کلاس بیشتر درس نخوانده بود فهم بالایی داشت تمام سختی‌هایی که در سفر می‌کشید به خاطر مامان و ما بود مامان را برداشت و برد پیش پروفسور شمس همان وقت حسین هم خبردار شد دایی حسین برای جنگ به ظُفّار (بخشی از کشور عمان که به دستور شاه یگان هایی از ارتش برای ماموریت به آنجا گسیل شدند) رفته بود همه کارهای مادرم به دوش حسین افتاد مامان رو عمل کردند و شیمی درمانی شروع شد من به خاطر درس و مدرسه نمی توانستم به تهران بروم اما تمام حواسم به مامان بود البته دایی حسین قبل از رفتن به ماموریت خارج از کشور به حسین گفته بود من تا ۱۲ روز دیگر برمی‌گردم و آبجی را می برم مشهد برای زیارت دکتر شمس هم بعد از عمل و شیمی درمانی به پدرم گفته بود عمل خانم شما خوب جواب داد تضمین می کنم تا ۲۰ سال دیگر راحت زندگی کنه با شنیدن این خبر آقام خوشحال و ذوق زده رفت یک دست النگوی ۶ تایی به عنوان هدیه برای مامان خرید و داشت همه چیز خوب پیش می‌رفت که خبر رسید دایی در ماموریت کشور عمان فوت کرده است عده‌ای می‌گفتند توی ماشین بوده تصادف کرده و عده‌ای هم می‌گفتند هواپیمایشان را زدند قرار شد خبر مرگ دایی را به مامان ندهند چرا که شنیدن خبر مرگ دایی حسین برای مامان یک جور مردن بود خیلی به دایی علاقه داشت ما کوچک بودیم برای مان گفته بود دایی شما عزیز دردونه خانواده بود پدر بزرگ و مادربزرگ تا ۷ سالگی موهای سرش را کوتاه نکردند تا به کربلا بردند و به وزن موهاش طلا دادند حالا همه مانده بودند با وجود این اندازه عشق و علاقه بین این دو چگونه خبر مرگ برادر را به خواهر بدهند... و آنها با هم مشورت کردند و گفتند که می‌گیم برادرت تصادف کرده و حالش خوب نیست او کم کم خودش میفهمه اینجوری شوک بهش وارد نمیشه کسی پا پیش نمی گذاشت بگوید تا بالاخره یکی جرأت کرد و به خیال خودش حرف را لای پنبه گذاشت و ماجرا را گفت مامان اولش جا نخورد همین اندازه را هم باور نکرد و گفت حسین ایران نیست که بخواد تصادف کنه خانم ها گفتند ماموریت خارج از کشور هم تصادف رخ می‌دهد مامان یکباره ترکید و با گریه گفت چی شده؟ برادرم مرده؟ وقتی سکوت خانم ها را دید خودش را آنقدر زد که از هوش رفت جای عمل روی سینه اش خون آلود شد و دوباره کارش به بیمارستان کشید از آن روز خنده از لبانش رفت و روز به روز پژمرده تر شد ناله میکرد و با گریه میگفت این خونه برای ما خوش‌یمن نبود از وقتی به چاله قام دین اومدیم روز خوش ندیدیم از خدا می خوام برم پیش برادرم ایران، افسانه، من و برادرانم علی و رضا گریه می کردیم دختر عمه منصور دلداری میداد و میگفت خانم عروس پیش بچه ها از این حرفها نزن دلشون می‌شکنه راستی راستی دل ما می‌شکست و هر کدام یک گوشه کز می‌کردیم و ضجه می زدیم و چشم به راه آمدن آقام بودیم که پسرعمه حسین با جیپ از تهران آمد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺✨ «سنگین‌ترین فتنه قبل از ظهور» که از فتنه دجال سخت‌تر است . . . 🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
شفای همه ی مریضها یه حمد شفا 🌹🌹