فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️#دیدنیها
زیبایی فصل بهاردرچین
─┅─═ঊঈ🤍ঊঈ═─┅─
─┅─═ঊঈ🤍ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️#کلیپ_فوق_انگیزشی
اگه بارها دعا کردی ولی اجابت نشده نااُمید نشو ...
👤#جوئل_اوستين
─┅─═ঊঈ🤍ঊঈ═─┅─
─┅─═ঊঈ🤍ঊঈ═─┅─
ساعت۸به وقت امام هشتم🕗
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رضا داری....😍
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🍃💐🍃
💜✨💜
دوستی تعریف می کرد..
سالها پیش، ساعت گرانقیمت یکی از همکلاسیهایم گم شد. ... معلم محترمی هم داشتیم؛ وقتی ماجرا را فهمید، رو به کلاس گفت: «باید جیب همه را بگردم.» و بعد هم دستور داد که همه رو به دیوار بایستیم.
من که ساعت را دزدیده بودم، همزمان حسی از ترس و خجالت داشتم. خیلی نگران بودم که بالاخره ساعت را از جیبم بیرون خواهد آورد و آبرویم پیش همه خواهد رفت. ...
اما آن مرد شریف، درس بزرگی به من داد؛ وقتی ساعت را از جیبم بیرون کشید، همچنان تفتیش جیب دانشآموزان دیگر را تا آخر ادامه داد! ...
آن سال تحصیلی به پایان آمد و سالهای دگر هم؛ و در آن مدرسه، هرگز هیچ کس از موضوع دزدی ساعت چیزی به من نگفت، و آبروی من لکهای برنداشت!
سالها بعد، در یک مراسم عروسی، اتفاقا آن بزرگوار را دیدم که با موهای سپید در گوشهای تنها نشسته است. ...
با حسی مخلوط از شرمندگی و احترام، پیش رفتم و عرض ادب کردم و گفتم: «سلام استاد؛ مرا به خاطر میآورید؟!» پیرمرد جواب داد: «خیر.» ...
شرح ماجرا گفتم و عرض کردم: «با این حساب، مگر میشود که مرا فراموش کرده باشید؟!»
فرمودند: «واقعه را به خاطر میآورم جوان، اما نمی دانستم از جیب چه کسی، ساعت را درآوردم !!! چون موقع تفتیش جیب دانشآموزان، چشمهایم را بسته بودم.»..
گاهی چشمها را ببندیم..🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
🔮✨✨🔮
#داستانی_زیبا
"پاکبان ناشی"💐
نوع جارو كردنش كمى ناشيانه بود.
تا حالا، دهها پاكبان رو ديده بودم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ بنا بر شمّ پليسيم، رفتم تو نخش. رو مخم بود. در كيوسك رو باز كردم و صداش كردم «عزيز، خوبى؟ يه لحظه تشريف بيار».
خيلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش، خيلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سركار. مشكلى پيش اومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم.
نفسهاش تو سرماى سحرگاه ابر ميشد؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل. لحنمو كمى دوستانهتر كردم: «خسته نباشى، بيا داخل يه چايى باهم بزنيم». بعد تكه پاره كردن يه چنتا تعارف، اومد داخل و نشست.
اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد.
پرسيدم «چى گوش ميدى؟».
گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه». كنجكاوتر شدم : « انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى».
« فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچین چيزى رو مىخونى؟». با يه حالت نيم خنده تو چهرهش گفت: «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ به خاطر شغلمه.»
استكانى كه داشتم بالا مىبردم، وسط راه موند. با حالت متعجبی پرسيدم:« متوجه نميشم، اين اقتصاد و سنجش و اين داستانها چه ربطي به كار شما داره؟». دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت: «من استاد دانشگاه هستم.»
قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد: « من پدرم پاكبان اين منطقه است. آقاى عزيزى!
من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو ميگيره. هرچى بهش ميگيم زير بار نمىره بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مىكنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند.»
چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاهمون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم. بغلش كردم و گفتم
«درود به شرفت مرد. قدر باباتم بدون. خيلى آدم درست و مهربونیه».🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
💛✨💛
آنچه نیکی میکنی، پیش کسی اظهارش مکن
گر خدا داند بس است، کالای بازارش مکن
سخن زیبا همیشه بوی باران می دهد
بسپار در دفتر دل، خط دیوارش مکن
وعده گر دادی، همیشه بر سر قولت بمان
چونکه نتوانی، بگو، دیگر امیدوارش مکن
ای که از روی لجاجت زود قضاوت میکنی
بیگناه را همچو منصور بر سر دارش مکن
روح پاک و جسم سالم بهر ما یک نعمتیست
پس بیا با کینه و حسرت بیمارش مکن🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
🧡✨🧡
#حکایت
مردی دو دختر داشت
یکی را به یک کشاورز و
دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.
چندی بعد همسرش به او گفت :
ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال
آنها را جویا شو.
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای
احوال شد، دخترک گفت که زمین را شخم
کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی
خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت
کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم
اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت همسرش از
اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم...🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍✨🤍
روزی روزگاری
دروغ به حقیقت گفت:
میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.
آن دو باهم به کنار ساحل رفتند
وقتی به ساحل رسیدند
حقیقت لباس هایش را در آورد
دروغ حیله گر لباس های او را
پوشید و رفت...
از آن روز همیشه حقیقت
عریان و زشت است
اما دروغ در لباس حقیقت
با ظاهری آراسته نمایان میشود 🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
.
خدا اگه طولش میده، داره
قشنگ ترش می کنه
صبر داشته باش....🌱
.
#انگیزشی