🧡✨🧡
#داستانی_زیبا
(ردّپا) ❤️
شبي مردي در رؤيا بود.
او در خواب ديد كه با معبودش در طول
ساحل قدم ميزند، و در پهنهی آسمان
صحنه هائي از زندگيش آشكار ميشود.
در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا
بر روي ماسهها هستند. يكي متعلق به او
و ديگري از آن معبودش. زماني يك صحنه
از زندگي گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در
روي ماسه نگاه كرد.
متوجه شد در بعضي مواقع در طول مسير
زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد.
اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در
مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت
كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع
او را واقعاً پريشان كرد.
او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو
گقته بودي كه مصمّمي مرا حمايت كني
و با من در طول راه زندگي قدم برميداري
اما من متوجه شدم در مواقعي كه در
زندگيم آشفتهام، فقط اثر يك ردپا وجود
دارد. من نميفهمم چرا من وقتي به تو
نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟
معبودش پاسخ داد:
"عزيزم، آفریدهی عزيز من،
من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم
كرد. در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني،
زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبيني،
آن همان وقتيست كه من تو را
روي شانه هايم حمل ميكنم."🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
🔮✨✨🔮
#داستانی_زیبا
"پاکبان ناشی"💐
نوع جارو كردنش كمى ناشيانه بود.
تا حالا، دهها پاكبان رو ديده بودم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ بنا بر شمّ پليسيم، رفتم تو نخش. رو مخم بود. در كيوسك رو باز كردم و صداش كردم «عزيز، خوبى؟ يه لحظه تشريف بيار».
خيلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش، خيلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سركار. مشكلى پيش اومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم.
نفسهاش تو سرماى سحرگاه ابر ميشد؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل. لحنمو كمى دوستانهتر كردم: «خسته نباشى، بيا داخل يه چايى باهم بزنيم». بعد تكه پاره كردن يه چنتا تعارف، اومد داخل و نشست.
اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد.
پرسيدم «چى گوش ميدى؟».
گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه». كنجكاوتر شدم : « انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى».
« فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچین چيزى رو مىخونى؟». با يه حالت نيم خنده تو چهرهش گفت: «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ به خاطر شغلمه.»
استكانى كه داشتم بالا مىبردم، وسط راه موند. با حالت متعجبی پرسيدم:« متوجه نميشم، اين اقتصاد و سنجش و اين داستانها چه ربطي به كار شما داره؟». دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت: «من استاد دانشگاه هستم.»
قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد: « من پدرم پاكبان اين منطقه است. آقاى عزيزى!
من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو ميگيره. هرچى بهش ميگيم زير بار نمىره بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مىكنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند.»
چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاهمون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم. بغلش كردم و گفتم
«درود به شرفت مرد. قدر باباتم بدون. خيلى آدم درست و مهربونیه».🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
🌸✨🌸
📚 #داستانی_زیبا
شخصی تعریف می کرد :
توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه
یه مرد که با تلفن صحبت می کرد فریاد
کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از
تمام شدن تلفن رو به گارسون گفت :
همه کسانی که در رستوران هستند
مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه ،
بعد از ۱۸ سال دارم بابا میشم .
چند روز بعد تو صف سینما همون مرد
رو دیدم که دست بچۀ ۳ یا ۴ ساله ای را
گرفته بود که به او بابا می گفت ،
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم
مرد با شرمندگی زیاد گفت :
آن روز در میز بغل دست من پیرمردی
با همسرش نشسته بودند پیرزن با دیدن
منوی غذاها گفت :
ای کاش می شد امروز باقالی پلو
با ماهیچه می خوردیم
شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد
و خواست به خاطر پول کمشان
فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم
که همه مهمان من باشند تا آن پیرمرد
بتواند بدون شرمندگی غذای دلخواه
همسرش را فراهم کنه
انسان ها را در زیستن بشناس
نه در گفتن
در گفتار همه آراسته اند 🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
🧡✨🧡
#داستانی_زیبا
(ردّپا) ❤️
شبي مردي در رؤيا بود.
او در خواب ديد كه با معبودش در طول
ساحل قدم ميزند، و در پهنهی آسمان
صحنه هائي از زندگيش آشكار ميشود.
در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا
بر روي ماسهها هستند. يكي متعلق به او
و ديگري از آن معبودش. زماني يك صحنه
از زندگي گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در
روي ماسه نگاه كرد.
متوجه شد در بعضي مواقع در طول مسير
زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد.
اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در
مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت
كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع
او را واقعاً پريشان كرد.
او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو
گقته بودي كه مصمّمي مرا حمايت كني
و با من در طول راه زندگي قدم برميداري
اما من متوجه شدم در مواقعي كه در
زندگيم آشفتهام، فقط اثر يك ردپا وجود
دارد. من نميفهمم چرا من وقتي به تو
نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟
معبودش پاسخ داد:
"عزيزم، آفریدهی عزيز من،
من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم
كرد. در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني،
زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبيني،
آن همان وقتيست كه من تو را
روي شانه هايم حمل ميكنم."🦋
باوجوداینکه این داستان رو بارها شنیدم ولی هربار تلنگری بوده برام
🧡✨🧡
#داستانی_زیبا
(ردّپا) ❤️
شبي مردي در رؤيا بود.
او در خواب ديد كه با معبودش در طول
ساحل قدم ميزند، و در پهنهی آسمان
صحنه هائي از زندگيش آشكار ميشود.
در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا
بر روي ماسهها هستند. يكي متعلق به او
و ديگري از آن معبودش. زماني يك صحنه
از زندگي گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در
روي ماسه نگاه كرد.
متوجه شد در بعضي مواقع در طول مسير
زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد.
اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در
مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت
كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع
او را واقعاً پريشان كرد.
او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو
گقته بودي كه مصمّمي مرا حمايت كني
و با من در طول راه زندگي قدم برميداري
اما من متوجه شدم در مواقعي كه در
زندگيم آشفتهام، فقط اثر يك ردپا وجود
دارد. من نميفهمم چرا من وقتي به تو
نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟
معبودش پاسخ داد:
"عزيزم، آفریدهی عزيز من،
من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم
كرد. در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني،
زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبيني،
آن همان وقتيست كه من تو را
روي شانه هايم حمل ميكنم."🦋
باوجوداینکه این داستان رو بارها شنیدم ولی هربار تلنگری بوده برام