فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمايى كه احساساتشون رو راحت و صادقانه بدون سانسور نشون ميدن
نه ضعيفن،
نه احمق و نه ساده لوح!
بلكه اونقدر قوى و واقعى هستن كه به نقاب روى صورتشون احتياج ندارن و به جاى پنهان كردن حرفها يا نقش بازى كردن، راحت احساسشون روبيان میكنن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امروز یکشنبه ۱۴
آبان ماه، زندگی تون مثل
گل زیبا، مثل باران زلال،
مثل سبزه با طراوت، مثل
دریا با برکت، مثل آسمان
یکرنگ، مثل خدا بخشنده
و مثل هر روز پر از زندگی باشه...
امام رضا جان
کبوترانه
دِلم
بی قرار گنبد توست.
ساعت ۸ به وقت امام هشتم🕗
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رضا داری....😍
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا🙏
🍃💐🍃
1_4101469216.mp3
3.36M
🌿عزت نفس
🎙محمدرضا عابد
◾️جلسه اول، بخش اول
👈 ۱۴ آبان 1402
❤️
🌺
🌼🌺🌼🌺
1_4101475652.mp3
3.36M
🌿عزت نفس
🎙محمدرضا عابد
◾️جلسه اول، بخش دوم
👈 ۱۴ آبان 1402
🌺
🌼🌺🌼🌺
AUD-20220725-WA0006.mp3
4.98M
🌹✨عنصر لطیف
🌹✨استاد #عرشیانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨شعار عرشیانیها
🌹✨استاد #عرشیانفر
4_5996899798446246851.mp3
17.25M
خدا و ثروت💚💜
یه فایل فوقالعاده قشن
🎙عرشیانفر
🌻نکته های کوتاه برای زندگی #آرام
💚 زندگی کوتاهتر از آن است که
برای نفرت از کسی وقت صرف کنی.
💚 شغل تو وقتی بیمار باشی به فکر تو نخواهد بود اما دوستان و والدین ات چرا... با آنها در تماس باش.
💚 هرماه اقساط خود را به موقع
پرداخت کن.
💚 لازم نیست در هر بحثی برنده
باشی.
💚 با دیگران همدردی کن.
💚 هر کسی رو همان طور که هست
بپذیر.
💚 وقتی نوبت مشکلات میرسد
مقاومت بیهوده است با مسائل
روبرو شو.
💚 زندگی ات را با دیگران مقایسه
نکن. از کجا میدانی آنها درچه وضعیتی هستند
💚هر چیزی ممکن است در یک
چشم به هم زدن تغییر کند؛
اما ناراحت نباش، خدا پلک نمیزند.
💚 نفس عمیق بکش آرام تر میشوی.
💚 هر اتفاقی که واقعا به تو فشار
میآورد تو را قوی تر میکند.
💚هیچ کس جز خودت مسئول
خشنودی تو نیست.
💚هر مشکلی که برایت پیش آمد
بگو آیا پنج سال بعد هم این مساله
برایم مهم است؟
💚بخشنده باش.
💚 آنچه دیگران درباره تو فکر
میکنند به تو مربوط نیست.
💚 زمان همه چیز رو درست میکند.
💚 اوضاع هر چقدر بد یا خوب باشد
تغییر خواهد کرد.
💚خیلی جدی نباش.
💚به معجزه اعتقاد داشته باش.
💚 قدر پدر و مادرت رابدان.
💚اگر مشکلات خود را تلنبار کنیم
مشکلات خود را بزرگتر میکنیم.
💚 حسادت اتلاف وقت است
همین حالا هر چیزی را که نیاز
داشتید، دارید.
💚 بهترین پیشامد هنوز در راه
است.
💚مهم نیست چه احساسی داری،
بلند شو ، لباس بپوش و شروع کن.
💚زندگی نعمت است، قدرش
را بدان.
AUD-20220826-WA0024.mp3
8.33M
پادکست قرارعاشقی
🔹موضوع: عدالت خدا
🔶این فایل را گوش دهید و برای عزیزانتان ارسال کنید.
هر شب با ما همراه باشید.
داستان کوتاه
"نان ومیوه دل"
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین ، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
قانون جذب می گه:
اگه نمی تونی خودتو دوست داشته باشی، من کسایی رو به سمت تو میارم که تورو دوست ندارن تا بالاخره متوجه شی تو به عشق خودت نیاز داری، نه کس دیگه.
اگه نمی تونی عصبانیتت رو کنترل کنی، من افرادی رو سر راهت قرار می دم که تورو عصبانی کنن تا بالاخره کنترل خشمت رو به دست بگیری.
اگه دوتا اتفاق بد واست افتاد و خودتو باختی و دورت پر انرژی منفی شد و کشیدی کنار، مطمن باش اتفاقای بد بعدیم پشت هم تو راهن تا متوجه بشی که داشتن روحیه مثبت و تلاش برای حل کردن یا کنار اومدن با اتفاقای بد به نفعته.
اگه منتظر اتفاقای خوبی و آیندتو روشن می بینی، مطمئن باش همین می شه، مثبت فکر کن تا معنی واقعی روشنایی و خوشبختیو نشونت بدم.
من به افکارت، ضمیر ناخوداگاهت و رفتارات و انرژی ای که ازت می گیرم بستگی دارم، هرچی تاریک فکر کنی و حالت بد باشه، من بدترش می کنم.
اگه خوب فکر کنی، خوب رفتار کنی و خوب بخوای می برمت به بهترین جایی که تاحالا به ذهنت خطور کرده.
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
✨⭐️
⭐️
ه🦋اثـر دعـای مـــادر
از ابوسعیدابوالخیر سوال کردند:این حسن شهرت را از کجا آوردی؟
او گفت شبی مادرم از من آب خواست،دقایقی طول کشید تا آب بیاورم؛وقتی به کنارش رفتم خواب اورا گرفته بود!
دلم نیامد که بیدارش کنم،بکنارش نشستم تا پگاه،مادر چشمانش را باز کرد و کاسه آب را در دستان من دید!!
پی به ماوقع برد.
گفت:((فرزندم امیدوارم نامت عالم گیر شود.))
🔶داستانی بود کوتاه که به ارزش و اعتبار مقام مادر در پیشگاه حضرت دوست داشت!!!
بیاییم با بلند نکردن صدا و پشت گوش نیانداختن سخنان این موجود عزیز،او را از خود راضی کنیم!
🔷که بدست آوردن دل والدین(مخصوصا مادر)و وجود دعای ایشان پشت سرهمه مان باعث سعادت و نیک بختیمان خواهد شد!
❣
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به عنوان نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت …
اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزم هایش را برای فروش جلویش گذاشته بود ناگهان جوانی وارد شد و یک تکه از هیزمها را دزدید و بسرعت دور شد. بهلول تصمیم گرفت که فریاد بزند:” که او را بگیرید” که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت:” حقش بود”
بهلول به جرکت خود ادامه داد تا اینکه بقالی را دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول تصمیم گرفت که بگوید:” چه میکنی؟” که ناگهان الاغی سررسید و سر به ظرف ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ ظرف ماست را برگرداند و ماست بریخت و ظرف شکست.
مجددا بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز(پارچه فروش) مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن کم فروشی می کرد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا به بزاز اعتراض کرده و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی داخل دخل بزاز پرید و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به انتهای مغازه داخل لانه خودش رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست🍃🍃🍃