5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح است همه عاشقی آغاز کنید 🌸
در تار زمین شعر و غزل ساز کنید
خورشید به تکرار لبش می خندد😁
ای منتظران پنجره را باز کنید
صبح بخیر زندگی ❤
گفته "یَداللَهِ فَوقَ أَیْدِیهِم"
یعنی بندهی من نگران فردایت نباش
از اَفعال آدمها دلگیر نشو
کاری از آنها برنمیآید
دستت را به من بده
تا من نخواهم
برگی از درخت نمیافتد...🍃
🔰
📚تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .
مردم اغلب میگویند ،بسیار خوب ،ناچارم کاری بکنم ،نمیتوانم فقط بشینم و فکر کنم!!
و ما قبول داریم که در زندگی شما نیز نیاز به عمل هست!!
اما اگر خودمان در این شرایط شما بودیم،
تا میتوانستیم افکار و توجه مان را به سمت چیزهایی که میخواستیم میبردیم و هر وقت داشتیم به افکاری که خلاف خواسته های ماست(فکرهایی که حس بدی بهمون میدن) توجه میکنیم ، توقف میکردیم و افکاری انتخاب میکردیم که احساس بهتری به ما می دهند.
به موقع اوضاع از همه جهات بهبود پیدا میکرد.
مثال:
در خیابان فردی قدرتمند فردی ضعیف را میزند!
دو راه انتخاب دارید یا فورا درگیر شوید یا فورا دور شوید!
هیچ کدام از این دو راه مطلوب نیست!! بنابراین دست به هر عملی که خودتان انتخاب میکنید بزنید اما فکرتان را هرجا که هم اکنون هست رها نکنید!
تصاویری خوب(منظور رفتار خوب ،حرف های خوب و کلا همه مواردی که دوست دارید در شخصیت دیگران یا تمام زندگی) از مردم جمع کنید به انها توجه کنید
انها را وارد کارگاه خلاقیت خود بکنید،
به آنها توجه کنید و ارتعاششان را درون خود فعال میکنید.
حال در موقع مناسب قانون جذب کار میکند تا با چنین اتفاق هایی مواجه نشوید ، که نتوانید انتخاب درستی بکنید!
و اگر کسی هم به این کار و نجات دیگران علاقه دارد به آن توجه میکند و این شرایط را جذب خواهد کرد.
توضیحات :
مورد اول اینکه خانم هیکس میگه کار فیزیکی انجام میدیم اما مهم ترین قسمت توجهمون در جهت دادن به احساس به سمت خوب هستش؟
مورد دوم وقتی میخوایم تو زندگی مون اتفاق هایی رو که دوست نداریم که تصمیم گیری برامون سخت باشه یا دوست نداشته باشیم اون اتفاق رو، پس از قبل توجه مون و تغییر بدیم، و اگه باهاش مواجه شدیم از خودمون بپرسبم از این اتفاق چی و دوست نداریم؟
و میخوایم به کدوم سمتش توجه کنیم؟
دقیقا مثل همین دعوا که خانم هیکس مثال زدن:
اگه دعوا دیدیم و دوست نداریم این شرایط رو پس دیگه از دعوا حرف نزنیم بهش توجه نکنیم بهش حس بد نشون ندیم
همه چیز تو دنیا دوطرفه هست خواسته ما ازاون چیز و یا ناخواسته ما اون اتفاق
ما با حس بدمون اون دعوا رو جذب میکنیم
و اون شخصی که دعوا میکنه با حس خوبش دعوارو جذب کرده
ما با ناخواستمون جذب میکنیم اون فرد با خواستش جذب میکنه
نکته:
وقتی بگیم درسته دعوا هست اما خدایا شکرت تو زندگی من نیست،
و ذره ذره توجهمون رو سمت دیگه ای بکشونیم به دوست داشتن و اتفاقات خوب، شاد کردن و کلی احساس دیگه ای که میتونیم بهشون توجه کنیم ببریم و این حس به سمت ما جذب میشه
خیلی قشنگه این متن 😊
بابا داشت روزنامه میخوند
بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله بازی نداشت
ی تیکه از روزنامه رو ک نقشه دنیا بود
رو تیکه تیکه کرد و گفت :
فرض کن این پازله…! درستش کن!
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد
بابا، باتعجب پرسید:
توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: ادمای پشت روزنامه رو درست کردم …
دنیا خودش درست شد
"آدمای دنیا که درست بشن…
دنیا هم درست میشه …
از خودمون شروع کنیم ...