#قصه_متنی
قصه ای ڪودڪانه درباره امید داشتن در زندگی
یڪ قطره از خورشید♧🌞♧
دختر ڪوچولو وسط اتاق نشسته بود و فڪر می ڪرد. پدر به سفر رفته بود. خواهر ڪوچڪش تب داشت و سرفه می ڪرد. مادر تازه از سر ڪار آمده بود و توی آشپزخانه، تند و تند آشپزی می ڪرد.
دختر ڪوچولو فڪر ڪرد ڪه همه مردم دنیا یا به سفر رفته اند یا بیمار شده اند و یا دارند برای بچه های بیمار غذا درست می ڪنند.
دختر ڪوچولو ڪتاب خواند. نقاشی ڪرد. دو بار اسباب بازی هایش را مرتب ڪرد. سه بار ڪیف ڪودڪستانش را از نو باز ڪرد و تمام مدادها و دفترهای توی ڪیفش را شمرد و منظم ڪرد و در ڪیف را بست.
شب شد. خواهر ڪوچڪش خوابیده بود. مادر توی آشپزخانه ظرف می شست. دختر ڪوچولو غصه دار بود ڪه نه به مهمانی دعوت شده است، نه به سفر رفته است. نه بیمار شده است و نه برای ڪسی آشپزی ڪرده است.
غصه دار بود چون هر چه بازی بلد بود ڪرده بود و بیشتر از آن نمی توانست تنهایی بازی ڪند. وقتی به تنهایی خودش فڪر ڪرد دلش برای خودش سوخت و آه ڪشید. چنان از ته دل آه ڪشید ڪه چشم هایش از فڪر غصه هایش پر از اشڪ شد.
آهسته به ایوان رفت تا ڪسی اشڪ هایش را نبیند. روی ایوان سرش را بلند ڪرد. آسمان ڪبود و پهناور بود. ستاره هایش آنقدر دور بودند ڪه هرگز نمی شد به هیچ ڪدامشان سفر ڪرد.
فڪر ڪرد دنیا چقدر بزرگ است و زمین با همه ڪوه ها، دشت ها، دریاها، خانه ها و انسان هایش در برابر دنیای به این بزرگی چقدر ڪوچڪ است و خانه آنها روی زمین و ڪوچڪ است و خود او در این خانه ڪوچڪ، چقدر ڪوچڪ تر است و غصه هایش در برابر دنیایی به این پهناوری چقدر ڪوچڪند.
دید ڪه ڪوچڪ است. ڪوچڪ مثل یڪ قطره از خورشید روی دریای پهناور جهان. قطره خورشید روی دریا غلتی زد. با شیرجه ای به عمق آب های تیره فرو رفت و سوار ماهی سبز ڪوچڪی دوباره به سطح آب برگشت. قطره خورشید روی موجی سر خورد، صدای خنده اش به آسمان بلند شد و غصه هایش را در پهنه دریا گم ڪرد.
دختر ڪوچولو خندید. توی اتاق برگشت. لباس عروسڪش را عوض ڪرد و او را توی تختخواب ڪوچڪش خواباند. پیشانی خواهر ڪوچڪش را بوسید. فڪر ڪرد فردا، مسافرها برمی گردند. بیمارها خوب می شوند و مادرها وقت خواهند داشت.