✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَجبہحقزینبڪبࢪے...』
کسانی منتظر فرج هستند،کهبرایخداودر راهِخدا
منتظرِآنحضرتباشند؛
نهبرایبرآوردنحاجاتشخصیِخود.
📚 درمحضربھجت، ج۲، ص۱۸۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزِ لحظه های من💛
#امام_رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بَرنَدارَدشوقِاودَستاَزسَرَم🫀
❪مَنبهتوقولنِمیدَهَمدِقنَکُنَم
وَلیتوقــولبِدهکهکَربَلابِبَری...❫
#اللهم_الرزقنا_حرم
#کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤برنام حُسینْ
♥️وکَربَلایش صَلَواتْ
🖤برنام ابوالفَضْل
♥️و وَفایَشْ صَلَواتْ
🖤براَهْلِ حَرَمْ
♥️به حَقِّ زَهراء(س)صَلَواتْ
🖤برجمله یِ یاوران مُولا صَلَوات
♥️ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🖤وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حداقل کاری که باید برای
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام داد؟!
حجت الاسلام مومنی
👌 بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
بهحقزینبکبری(س)
#منتشر
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › #رمان_دو_مدافع🕊 #پارت_55 به زور از ضریح دل کندم و با
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_56
ریحانه_ بهار خیلی حس بدیه. اینکه هر چند وقت یه بار حال بابا بد میشه به کنار، ما هر روز مردن و زنده شدنشو میبینیم. وقتی حالش بد میشه نفسش بالا نمیاد انگار نفس من و مامان و علی هم همراهش قطع میشه. بعضی وقتا خیلی دلم میگیره. میدونی که من دانشگاه نمیرم. جاش دارم حوزه درس میخونم. برام سخت بود همه فکر کنن با سهمیه اومدم بالا. داداش علی شبانه روز بیدار بود، درس خوند و الان داره دانشگاه دولتی درس میخونه ولی خیلیا پشتش گفتن که با سهمیه اومده بالا. سهمیه بخوره تو سرمون بهار من از همون بچگی همیشه این حس بدو داشتم. این دلهره ها و ترس از دست دادن بابا...
دستهای سردش را گرفتم...
من _ ریحانه نمیتونم درک کنم چون هیچ وقت تو وضعیت تو نبودم و...
صدای اذان که گوشم را پر کرد، سرشار از آرامش شدم.
من_ عزیزم بیا الان بریم حرم زیارت، واسه باباتم دعا میکنیم.
ریحانه _باید به علی بگم.
من _باشه بگو.
بعد موافقت علی، قرار شد سه نفری برویم حرم.
چادرم را که سر کردم، صدای زنگ در و پشت بندش هم صدای ریحانه بلند شد.
ریحانه_ بهاری؟ امادهای؟
و برق اتاق را خاموش کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
علی...
سرا پا مشکی پوشیده بود و برق ان تسبیح خاص و مرواریدی متضاد با لباسش، داشت دیوانه ام می کرد...
" خدایا من چم شده؟... باز سید رو دیدم هول شدم! خدا این تپش قلب کوفتی چیه هی میاد سراغم...؟ اووووف چرا اینجوریم..."
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_57
تا به حرم برسیم، نگاهم را به مغازه ها می دوختم و حواسم را پرت شمردن مغازهها می کردم تا نگاهم به علی نخورد، هرچند باز هم آخر شمردن ها به علی می رسید...
وارد حرم که شدیم برای زیارت از هم جدا شدیم.
سید به سمت مردانه رفت و ما به سمت زنانه.
وارد حرم که شدیم، ریحانه به سمت ضریح رفت و من هم یک گوشه ای نشستم و محو تماشای ضریح شدم.
" خدا جونم؟ میشه پدر علی و ریحانه خوب شه؟ خانواده به خوبی به هم بریزه. خدا؟ میدونستی خیلی دوست دارم؟ خدایا شکرت...؟
از جایم بلند شدم و سجاده ام را روی زمین پهن کردم و نماز صبح خواندم.
دلم تماشای نمای زیبای پنجره فولاد را میخواست.
ریحانه را صدا زدم و گفتم داخل حیاط می نشینم و بعد تحویل گرفتن کفش هایم، جایی کنج دیوار پیدا کردم و نشستم.
خواستم زیارت عاشورا بخوانم که دیدم چشم هایم باز نمیشوند...
خوابم می آمد...
دیوار را تکیه گاه سرم کردم و چشمانم را بستم.
فقط می خواهم کمی به چشم هایم استراحت بدهم...
*******
با شنیدن صدای زنگ گاز را کم کردم و رفتم سمت در.
در که باز شد با موجی از سر و صدا روبرو شدم...
باز هم کیان و سها سر اینکه چه کسی زودتر وارد خانه شود دعوایشان شده بود.
ایلیا از اتاقش بیرون آمد و تا صدایشان زد، دوتایی فارغ از آن همه دعوا بابت اینکه چه کسی زودتر برود با هم داخل خانه دویدند.
با زهرا و نیلوفر احوالپرسی کردم و دعوتشان کردم بیایند داخل.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋