🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت38
📚#یازهرا
_____________________
-هنوز تو بیمارستانه تا یک هفته دیگه مرخص میشه
هفته دیگه باید بریم پیشش
عموت میگفت هر چی راجب نرگس بهش میگیم همش میگه بدم میاد ازش
اصلا اعصاب ندارم
(الان وقتش بود بگم نرگس امیر حسینو نمیخواد
اما نه من قول دادم نگم به کسی
خب اخرش چی باید بفهمن))
-دارم تاکید میکنم،، نرگس چیزززی نفههمه آرمانن
_اخرش که چی؟؟
بالاخره میفهمه که
-بالاخره که اره میفهمه ولی بزار موقیت پیدا میکنیم بهش میگیم
_خب چرا بهش نمیگی؟
-میترسم روحی اش آسیب ببینه
دختره
احساس داره
نمیشه
موقیت پیدا کردم بهت میگم برو بهش بگو
_خب چرا من بگم؟؟
اگه به من باشه الان میرم میگم😂
-چون با تو راحت تره
_من مثل ابجیشم اره خودم بهش میگم
-داداششی😂
_اره😂
-میبینی کارا امام حسینو، ته دلم راضی به این وصلت نبود نه هم که نمیشد بگیم..
به امام حسین گفتم تو رو به اسمت قسم
_جور نشه 😂
میخواستم بگم اما نشد گفتم هر چی خیره و صلاحه
_عجب
الان مثلا امام حسین کمکت کرد😂
-بله
باش راست میگی
_ولی بابا واقعا راضی نبودی جور شه؟
-اره ته دلم میگفت نه خودم راضی بودم
_الان خوشحالی😂
-بخاطر لطف امام حسین بله
_یکی خنگ شده حافظش از دست داده این لطفه؟؟ 😂کجاش لطفه
پس لطفا به امام حسین بگو به منم از این لطف ها کنه امام حسین بگو منم خنگ کنه
میخوام طمع خنگی رو بچشمم
تو بدون این حرفا خنگ هستی
خوب میشه
-آرمان
همین که الان امیر حسین نمیخوادش لطفه از نظر من..
ولی خب چه فایده روحیه بچم اینجوری خراب میشه..
_اره بچت بچت..
-حسود
_از کجا معلوم نرگس خودش نمیخواست اصلا؟؟
-چی؟؟
_هیچی
خب ما اصلا نظر نرگس پرسیدیم مگه؟؟.
از کجا معلوم اون نمیخواست
اصلا شاید امیر حسین تا دوماه دیگه خوب شه باز نرگسو بخواد 😂
-عین فیلما
آرمان واقعیه چرا نمیفهمی
_از کجا معلوم 😂
-اصلا حرفی که زدی درست
تا دوماه دیگه نرگس و عروس میکنیم
_کی؟ چی؟ خواستگار از کجا میاری؟
-از کجا معلوم فردا عقدش نباشه؟؟
_فردا که عاشوراس
اگه به من باشه برام اهمیتی نداره😂
انگار همین جور مسخره بازیه
ازدواجه پدر منن
نباید بری در مغازه بگی. ببخشید اقا پفک دارین میگه نه پفک حافظش از دست داده
ماهم میگیم باشه پس چیپس رو میبریم
-تو شهرمون پره از این چیپسا 😂
_کووو 😂
-تو چکار داری
دختر خودمه
#رمان_مدافع_عشق
#پارت38
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشک شود.
دستهایت را بالا می اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!…زود خشک شه بریم حرم..
سرت راپائین میندازی و درفکر فرو میروی.درآینه به چهره ات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟…
_ به اینکه اینبار برم حرم…یا مرگمو میخوام یا حاجتم….
وسرت را بالا میگیری و به تصویرچشمانم خیره میشوی.
چندتقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.باقدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.باسر انگشتم زیرپلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی
_ همه چیزو گفت؟…
_ کی؟…
_ دکتر!..
بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمده دست میکشم..
_ این مهم نیست…الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا… تلخ میخندی
_ میدونی…زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست درسینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هرکارکه دوست داری بکنی…هرفکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم…
لبهایت راروی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی…یعنی…
بغضت را فرومیخوری.
_ یعنی…بلاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم…وهمه چیز فیلمه…
من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازینکه چرانگفتم!؟درحالیکه این حق تو بود!…ریحانه!…من نمیدونم بااینهمه حق الناسی که ….چجور توقع دارم…منو….
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری… دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ….میخواستم لحظه اخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم…که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!…دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست…یعنی…دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و باعجله…بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم…فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان…الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم…
قراربود…
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است.سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم..
_ چرااینقدر ناامید…عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه…
نمیگم برام سخت نبود!لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! بهرحال تو قراربود بری…ومن پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی….
با کناره کف دستم اشکم راپاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم…پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری…میتونی سلامتیت رو…
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست…
حاجت من پریدنه….پریدن….
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتراز تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد…
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف بامن غذامیخورد… رفت!…ریحان رفت…
بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم…حسرت…
میفهمی!؟…بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد…دلم مرد بخدا ….مرد…
ملافه راروی سرت میکشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم…
” خدایا !….
ببین بنده ات رو….
ببین چقدر بریده….
توکه خبر داری از غصه هر نفسش…
چراکه خودت گفتی
” نحن اقرب الیه من حبل الورید…”
گذشتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود…اما عشقی که ازتو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها کنم. خانواده ات هم ازبیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بایک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهارروز بیشتر میمانیم…پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند.پدرت دریک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت…میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط به اخیررا میگفتی…
اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت…چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکی ات بودی…اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت!
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 #پارت38
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد 📲که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند😇
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت😍 و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_شهاب
_جانم بابا
_پوستراتون خیلی قشنگه😊
_زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
_آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون😇
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی ☕️را جلوی پدرش گرفت
_دستت درد نکنه دخترم
_نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده😌
_واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن😊
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
_ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن😄😃
_واه چرا میخندید😐
مریم خنده اش رو جمع کرد
_مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا😅
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد😄🙊
_خب کار مادرتون خیره😉
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن📖 خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
_من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر👋
به طرف اتاقش رفت...
روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد...
استغفرا... زیر لب گفت😓
_ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم😥😓
با صدای گوشیش📲 سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
_سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد😊 و ان شاء الله برایش فرستاد....
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت38
نگاهم به بیرون بود،👀
به خیابون ...
به آدمایی که میومدن و میرفتن،
هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ...
چی می خواستن از این دنیا ..
💰پول؟؟
⚖مقام؟؟
⛹تفریح؟؟
🏃دنبال چی بودن؟؟؟
چرا انقدر سرشون گرم بود،
گرمه هیچی!!
.
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم
نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم:
_در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت:
_در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم.
باز گفت جواب مثبت!!😔
احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒
.
پرسیدم:
_چه جوری؟!!!
+همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه😊
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...😣
نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید:
_به نظرتون الان راضی میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش👌
- به کی؟؟
- به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش
کمی مکث کردم و گفتم:
_خدا رو میگم😒
با تعجب گفت:
_خدا!!😟
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...😒
چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه،
اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...😣😢
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_و شما چی؟؟؟😊
#ادامه_دارد...
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚