eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
883 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ هیئت کجا بود گلزار شهدا😐 _وااااای نیماااا خدا مرگت بده من. از اینجاا متنفرم... -من عضو این هیئتم تا اخرش باید باشیم اخرشم باید همه ی اینجا رو جمع کنیم _عههههه خب میرفتی یه جا دیگه -همین جا بهترین جایه دنیاعه واسه من _تو هم مثل خواهر من خلی -بیست چهار ساعت اینجام خادمم _چقدرم شلوغه -هنوز شلوغ ترم میشه ما زود اومدیم _چقدر کار میکنی خسته نمیشی؟؟ -اینجا رو فقط به خاطر اینکه دوست دارم میام نمیدونی چقدر آرامش داره _هههه خواهر منم مثل تو خُله -عجب😂 صبح میرم سر کار خودم عصرا تا شب میام اینجا اگه نوبتم نباشه همین جور فقط میام میشینم قبر رارونگاه میکنم -چه چرتا _خوش بحالشون کاش ما همچین مرگی قسمتمون شه -کاش😂 (بعد از یه سری چرت گفتن با نیما پیاده شدیم وااای چی میبینم خداااایااا نرررگس دوستش شوهر دوستش😂 نرگسم که اینجاس واااای الان باید با نیما از اینجا رد شیم اگه منو ببینه چی عههههه _نیما تورو خدا از اینجا رد نشیم -چرا باید بریم اونجا _راه دیگه ای نداره که از اینجا نریم؟؟ -چرا یکی اون طرف هست ولی خب طولانی میشه دیوونه بیا بریم کار دارم _تو برومن میرم از اون طرف -مگه میدونی؟ _نمیای همرام دیگه -دیوونه ای خب چرا راهو طولانی میکنی _یکی از اقواممون رو دیدیم اونجا ایستاده بود گفتم از جلو اینا رو نشیم -میشدیم چی میشد؟ _نمیخوام کسی بفهمه دیوونه ای؟؟ -کی میدونه که همرام اومدی بودی؟؟ -فقط بابام چقدر این دفعه نسبت به دفعه های قبل برام قشنگ تر بود زنجیر میزدمو حسین حسین میگفتم خودم از حرفاو کارا خودم خندم میگره اینا چین چرت 😂. ولی نه آرامش داشتم دفعه ی قبل دوساعت بیشتر زنجیر نزدم این دفعه نزدیک 5 ساعت فقط راه رفتم و زنجیر زدم اصلا خسته نشدم
مرد سجده آخرش را که میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت رادراز میکنی و روی شانه اش میزنی.. _ ببخشید!… برمیگردد و بانگاهش میپرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی _ فقط خواستم بگم دعاکنید مام لیاقت پیدا کنیم…بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند _ اولن سلام…دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده!سلام علیکم…ماخیلی وقته اره..خیلی وقته… _ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر… _ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون…فقط… دلِ دیگه… یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟…اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟…کاراتو کردی؟ باهرجمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت اتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی!دستمو بستن!…میترسم برم!… اوبی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!…استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و ازما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین… درفکر فرو میروی.. _ استخاره کنم!؟… شانه بالا میندازم _ اره! چراتاحالا نکردی!؟شاید خوب دراومد! _ اخه…اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم…وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟…ازچی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی…اما اثری ازاو نیست.انگار ازاول هم نبوده! ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کفشتو بپوش..بدو… همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا استخاره میگیریم…فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه…اصن شایدم نشه…دیگه حرف دکترم برام مهم نیست….باید برم… _ چراخودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره… مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی.نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم.انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم… دردفتر پاسخگویی روحانی باعمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم… _ سلام علیکم… روحانی کتابش را میبندد _ وعلیکم السلام…بفرمایید _ میخواستم ییزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟… _ نه حاجی عقدیم…یعنی موقت… _ خب برای زمان دائم؟!…خلاصه خیر دیگه! _ نه!… کلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!…همسرم میخواد بره جنگ…دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره… حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!…باید رفت… _ نه اخه…همسرم یه مشکلی داره…که دکترا گفتن …دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش رااز کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد بالبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟… تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد….باید رفت بابا..رفت! با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی…یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟….میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی دراومد…یعنی بازم؟ _ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید…. چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی…دودستت را بالا می آوری وصورتت را رو به آسمان میگیری _ ای خدا قربونت برم من!…اجازمو گرفتم….چرا زودتر نگرفته بودم… بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی _ دستتون درد نکنه!…نمیدونم چی بگم…. _ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن… _ نه! این استخاره رو شما گرفتی… ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده… جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب درمی آوری و روی میز مقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه….. ولی …. الان دوست دارم بدمش بشما… خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح رابرمیدارد و روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن! خوشحال عقب عقب می آیے _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم… چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 بسته بندی سبزی ها تمام شده بود... همه برای مراسم و نهار به ✨مسجد✨ رفته بودن اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند _تختمو شکوندید☹️ _ساکت شو مریم😄 شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد _اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی شهین خانم خندید😄 _آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید _چشم خوشکلم😉 _خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم😁 تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد _من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت _یه چیز میگم ناراحت نشید سرتونو بکوبید به دیوار... من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد😕 مریم_عفریته؟؟ سارا_نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه😊✌️ _دخترا زشته _جم کن بابا مریم مقدس😄 نرجس غذاها را آورد. نهار قیمه بود... مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین😋 و خوش بوترین😌 قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند... و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند ساعت ۱۱بود🕚 که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم_میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم😇🍽💦 همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند. و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند🌳 محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند محمد آقا_خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید😊 شهین خانم_ قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن😉 محمد آقاسپس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم😄 _شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش😬😄 _تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم😄😉 مریم سینی چایی☕️ را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت _خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر و چشمکی زد😉 مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد😱 مهیا از جایش بلند شد... شهین خانم به طرفش دوید🏃 _وای چی شد😨 مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند _وای سوختی مهیا😥 محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد _دخترم حالت خوبه😧 مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید _ول کن مانتومو پارش کردی😄 _بده به فکرتم😬 _نمی خواد به فکرم باشی😄 رو به بقیه گفت _چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... 🍃ادامہ دارد....
💜🌸 💜🌸 و دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،😒😢 یاد 👣بابا👣 یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..😣 هوای دلم بارونی بود،😢 تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ... . . . غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمی خواستم انقدر تو خودش باشه، برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم: _میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم😊 سرشو بلند کرد و گفت: _نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم😊 از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد ..🙈 کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم: _همیشه انقدر ساکتین؟!☺️ نگاهم کرد و با لبخندی گفت: _نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!!😄 خنده ای کردم و به شوخی گفتم: _الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!!😅 نگاهش جدی شد و پرسید: _واقعا؟؟؟!😨😳 خواستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی اومد .. دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش .. نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم: _آخش بالاخره داره سفارش مارو میاره..گشنم شد از بس حرف زدم☺️ خندید ..😃 و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ...😌😍 در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: _ممنون بابت ناهار😊 +خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین☺️ پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ... رفت ...💨🚙 من موندم و چند ساعت خاطره.... که شد جزء بهترین خاطره های عمرم .. دیگه تموم شد ... روزهای بدون عباس تموم شد، 😇 حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ...😍 . * آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے * . . در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 .. مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن ..😅 با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان ..😌🙈 یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ...😍 آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا،... ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت،😊👌 امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم ..☺️ زنگ گوشیم 📲تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: _سلام +سلام دیوونه کجایی؟😍 با تعجب گفتم: _تویی فاطمه؟؟😳 +اره دیگه😉 _چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟😟 +شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام😇 _نمیدونم!!🙁 +نمیدونی کجام؟؟؟؟😧 با تعجب گفتم: _حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب.. کجایی؟😐 +بیمارستان😍 سریع گفتم: _بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟😨 + اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده😌 از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: _وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟😵😍 +خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود😄 - باشه عزیزم...من اومدم☺️ ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚