🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت42
📚#یازهرا
______________________
خدا حافظ
_درضمن
-چی
_خواهرم نامزد داره😂
-خیلی بیشعوری😂
_گفتم یک دفعه نظری نگاهی🤨
-اهلش نیستم😂
_معلومه قشنگ معلومه 😅
-خداحافظ
((جلو تر رفتم نرگس هنوز داشت با دختره صحبت میکرد
واااایییییی
دخترههههه
دخترهههههههههه😭
همونه
همون بود
همونی تو خونمون برادعا میومد
همون
همونیییی که منننننن
خدایااااا شکرت
میددوووونی آرزوووو داشتم حتی یه بار یه بار دیگه فقط ببینمش 😭
جلو تر رفتم...
_سلام
سلام خانم
+سلام
-سلام
(واااای صداااااشش
_خوب هستین؟
-ممنون
(وااااییی خداااا
+چرا چشهات قرمزه
_نمیدونم قرمزه؟!
+اره
شبیه آدامایی شدی که کلی زوق دارن😂
_عجب😂
(واااای خداااا خنده هاش...... 😭
_نرگس من میرم داخل بیا شما
+چشم
(وای من کلا دارم به کجا ها کشیده
میشم
بابام رو این چیزا که خیلی حساسه
به زور راضی شد که با هاشون متفاوت باشم..
ولی بازم خوبه پنهانی باهاش باشم
فقط به دوستام بگم
شبیهشون بشم همش میان از عشق حرف میزنن همه عاشق........ شونن
فقط من تو زندگیم هیچکس نیست
مسخرم میکنن اینجوری دیگه کلا مثل دوستام میشن
نمیخوام دیگه به غیر این دختر به کس دیگه ای فکر کنم......
بابام خیلی رو مسئله محرم نامحرمی حساسه
نه بابام
امیر علی
خودممممم
خودم که اینقدر حساسم برا خواهرم
که مرد غریبه حتی صداشونشنوه
واااای
اگه بخوام شبیه دوستام بشم باید دور خونوادم خط قرمز بکشم بابام بهم میگه هر جور میخوای بشی بشو فقط معتاد و.......اینجوری نشو
هیچوقت با احساس هیچکس بازی نکن
همراه دوستات نگرد
وااااااایییییی
دارم دیووونه میشم
خداااااا
نرگس تو رو خدا زود بیا ببینم کیه
خداااا
صدای نرگس می اومد
اومده)))
+اره اره
-خب باشه بیا برو ظرفا رو بشور
+چشم یه دقیقه
_نرگس نرگس؟!
+جانم!؟
_چه میکنی؟!
+ظرف میشورم
چطور!؟
_این کی بود ها؟!
+کدوم!؟
_همین دخترو
+آتنا
_اسمش آتناس
+بله
_چه اسم قشنگی
دوستته؟!
+اره!
_چرا چادر نمیپوشه؟!
+تو از کجا میدونی!!؟
_میومد خونمون
برا دعا
+اره
_خب
+چی خب
-آرمان همسایه مونن ندیدیشون مگه؟؟
_واقعا همسایمونه!؟؟؟
اره. نرگس؟؟
+چی؟؟
همسایمونه؟؟
-نمیدنستی مگه؟؟!
_نه
_از کی همسایمون شده چرا من نفهمیدم؟؟
کدوم خونه ان
+خیلی وقته که اومدن
همین نزدیکمونن روبرو خونه خودمون یکم اون ور تر خونه ای که درش خاکستریه همون
_اها اها فهمیدم
خریدن خونه رو؟؟
_اره
خیلی وقته
_کی اومدنننن دقیقااااا
+آرمان من الان ذهنم جای دیگس اصلا نمیفهمم چی میگی...
_همین بگو بعد باز ذهنتووو بررررر
من باید بفهمن اینا کین چین عههههه
+به توچه
_چییی
+آرماننن
آدمن دیگه
_چند تا خواهر برادر دارن؟؟
+دوتا
پسر
_چیو چی؟؟دخترن یا پسر
+آرمانن 😂
مگه درباره آتنا صحبت نمیکنی همین دختری الان داشتم باهاش صحبت میکردم😂
_ارهههه مگه تو داری کیو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟
+همینو
_نرگس درست بگوووو دیووونم کردی
+دیووونه خودش دختره داداششم پسر دارم میگم دوتان میگی چیو چی یه دختر یه پسر
_تو گفتی دوتا پسر 😐
+منظورم این بود که دوتا
پسر هم منظورم این بود که اون یکی پسره خودش که دختره وقتی دوتان یکیشون دختره یکشون پسر
_عههههههه
+اصلا هیچی تو دیوونه شدی منم دیوونه کردی
+اقا منم فکرم جای دیگس ولم کن
_همینو بگو
ازدواج کردن؟؟؟
+اره
_واقعا ازدواج کردههههه؟؟؟؟؟؟
(بغضه ناجوری مهمونم شد
+کیو میگی؟؟
_آتنا
+نه
_نرگس خیلی گاویییی درست بگووو
+ارمانننن
بابااااا
_بسههه
اینم تا بهش تو میگیم بابا بابا میکنه 😒
لووووس
#رمان_مدافع_عشق
#پارت42
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند.سرش را تکان میدهدو درحالیکه پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟…تو قبول کردی؟
سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم راپایین میندازم
_ دخترم؟…ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی ودرادامه سوال پدرت ازمن میپرسی
_ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری!
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم
_ بله!…
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و درحالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی…بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تایکدفعه از جا بپرد ، ازلبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟…میبینی!!عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله و دستهایش را باحالی رنجیده بالا می آورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! … ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه…
علےاصغر که تاالان فقط محو بحث مابود درحالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت باصدای تقریبا بلند میگوید
_ اا … بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟…هنوز که این وسط صاف صاف واساده…
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا…
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد…ولی زبانم مدام و پیاپی تورا تشویق میکند که برو!
تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم.همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره…
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟…اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!…من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت ازتو مشتاق تر میشه…
توحق نداری بری
تامنم رضایت ندم پاتو از دراین خونه بیرون نمیزاری
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 #پارت42
_بیدار شو دیگه تنبل😄
مهیا دست مریم را پس زد
_ول کن جان عزیزت😴
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
_بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم😜
مهیا سر جایش نشست
ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ🌃 بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد...
_هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی🙁
مریم بوسه ای روی گونه اش 😘 کاشت
_فدات واسه نماز بیدارت کردم
مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید😞 که بگوید نماز نمی خواند😓 پس بی اعتراض مقنعه اش را سرش کرد
_مریم دخترا کجان؟؟
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
_اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن😉
مهیا با تعجب گفت
_زهرا پیششونه؟؟😳
_آره دیگه😇
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن
💎با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما ✨وضو و نماز✨ یادش مانده بود💎
به اتاق برگشت مریم 💠چادر سفید گل گلی 💠برایش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد
_الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر😚 زد و نفس عمیقی کشید 🌸سجاده بوی گلاب🌸
می داد😌 احساس خوبی به مهیا دست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند....
مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت🤗
مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد
_یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی😄
مریم خندید 😁 و بر سر مهیا کوبید
_پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
_آخه الان وقت صبحونه است😬
_غر نزن😉
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 #پارت40 و #پارت41 دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،😒😢 یاد 👣بابا👣 یک لحظه هم ازسر
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت42 و #پارت43
دختر خشگل👼 عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم،
وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..😍
سمیرا سریع گفت:
_بده منم بغلش کنم، همش دست توئه😕
دادمش به سمیرا،
فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم و گفتم:
_به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!😄😉
لبخندی رو لبش نشست:
_تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش😊😢
دستشو گرفتمو گفتم:
_خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته☺️
فقط سرشو تکون داد،
بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد😥 نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم:
_راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
_اسمش رو هادی انتخاب کرده... نرگس ...😍🌼
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..😍🙈
بهترین لباسامو پوشیدم ..
خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ... ☺️
.
.
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم،😟 باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..🙈
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم ..
قرار شد از دم خونمون تا پارکی🌳⛲️ که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم..
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری،😇
شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،😌🌸
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه،
دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم:
_عباس!😍
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم:
_آقای عباس🙈
لبخندی رو لبش نشست☺️
بعد کمی مکث گفتم:
_یه چیزی بپرسم؟؟😊☝️
+بفرمایین😍
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!😐
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟😉
هیچی نگفتم،
دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟😊
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره👀 به روبروش گفت:
_نمیدونم😒
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!😕
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست😔😣
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده😣❣
بازم چیزی نگفتم
و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!😒
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم🙁
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!😒
سرم همچنان پایین بود،
من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
#ادامه_دارد...
📚
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛