eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
883 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ (ارمان بالاخره یک هفته گذشت امروز قرار بود بریم بیمارستان عیادت امیرحسین نرگس هنوز نمیدونه که امیر حسین فراموشی گرفته نرگس و نمیخواد.. به بابام قول داده بودم نگم بهش😂 این یک هفته اندازه یک سال شادی برام گذشت.. چون هر روز میرفتم تو کوچمون تا این که برای یک بار حتی یک بار آتنا رو ببینم... یک بار که چه عرض کنم سه باردیدیمش یکبار هم باهم صحبت کرد... گفت سلام. منم بهش سلام کردم خدا میدونه که چقدر اون روز زوق مرگ شدم .. بابام بفهمه فاتحم خوندس. خیلی حساسه نه بابام کل خونوادمون دیگه.. داداشم طلبه خودم چی چشم چرون 😂 خواهرم علوم قران میخونه خودم چی منتظر دیدن دختر نامحرم😂 بابام نظامی خودم چی منتطر شندیدن صدای نازک دختر همسایه😂 مامانم............ خودم چی منتظر شماره دختر مردم😂🖤 ولی ای کاش شمارشو داشتم. یک بار بهش پیام میدادم... چمیدونم یه گروهی یه کانالی رو تبلیغ میکردم... نه اصلا پروفایلشو میدیدم واااای نکنه عکس خودش پروفایلش باشه میکشممممم کیووو وااای پاک دیووونه شدم رفتتت... اما به یک بونه ای میشه رفت.. میرم گوشی نرگسو برمیدارم واااای خداااایاااا شکرت. خب دوست نرگسه حتما شمارشو داره... اخخخ جووونننن😍😂 خدایا همه دیوونه ها رو به عشقشون برشون... عشقشون!!! این کلمه.... عشق.. عاشقی... نه من اعتقاد ندارم.. کاش نیما الان کنارم بود نظرشو میپرسیدم... از خداشم هست بیاد پیش من به نیما بگم راجب آتنا؟؟ نه هیچکس ندونه بهتره.. اما حداقل یک نفرم بدونه بد نیست... نیما که به هیچکس نمیگه.. به دوستا دیگمم نمیخوام بگم. خدااا چکار کنم.. حالا ببینم چی میشه... _الو -سلام چطوری؟! _کجایی نیما!؟ -چطور!؟ _همینجوری -خونه ام دیگه کجا رو دارم برم _عه عجب خدارو شکر گلزار شهدانیستی 😂 -اونجا مگه چشه جایی پر از ارامش _اره راست میگی راست میگی شما دوتا خلین خللل -کدوم دوتا!؟ _هیچی. چه میکنی؟ -از سر کار اومدم خسته بودم نهار خوردم الان میخوام استراحت کنم شب اگه جایی کار نداشه باشم میرم..... _میری مزار شهدا😐 -آفرین. _ولش استراحت نکن بیا تو خونه ما کارت دارم -چکارم داری؟! اقا یه روز میخوام با دوستم باشم شاید خواستم باهات درد دل کنم... نمیایی😑 -نه _مرز چرا؟! بدت میاد بدت میاد از من از خونوادم؟؟ اره. اوکی هر جور راحتی خدافز -صبر کن خب.. نه بابا من چی کارم به خونواده توووو _خب بیا -نمیام ارمان یه مشکلیه _چی -نمیتونم بگم _واقعا... -آرمان عههه اذیتم نکن بیا بریم بیرون من خونتون نمیام _گمشو تو منو میبری سر خاک مرده ها من بدددم میادددد -اقا نمیریم انجا میریم میرویم یک جای دیگر _من نمیخوام بیام یک جای دیگر - خب نیا _تا نیم ساعت دیگه منتظرتم -نمیتونم بیام آرمانننن تو بیا تو خونه ما _چکار میکنی نیما تارف نکن داش بیا - ن اخوی نمیتونم _نه چیز 😂 -چی _اخوی -بله _چه چرتا این دیگه از کجا یاد گرفتی -خیلیم قشنگه ندیدی اونایی که میرن جبهه یا اونایی که میرن مدافع حرم میشن میگن اخوی _من بااین جور چیزا چرت و پرت حال نمیکنم.. تیپت خدایی رو مده یکم صداتم رو مد کنی بد نیس دیگه نبینم بگی اخوی میگی داش خز تر ادبته 😂 -چشم.. واقعا همین چند وقتی هست که با ادب شدم.. _احسنت.. با این خونواده ای که دارم اصلا نمیتونم بد صحبت کنم. فقط جلو دوستام...
من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم…خیلی وقته نفست را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلند میشوی و چندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی. باتعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام را کمی کنار میزنی.خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند _ چرا خجالت میکشی؟ چیزی نمیگویم…منیکه تاچندوقت پیش بدنبال این بودم که …حالا… خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دودستت دوطرف صورتم را میگیری و لب هایت راروی پیشانی ام میگذاری…آهسته و عمیق! شوکه چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دستهایم راروی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت ازاشک برق میزند باحالتی خاص التماس میکنی _ حلال کن منو! همانطور که لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای کوچه میبینم که باقدمهای آرام می آید.درفکر فرورفته…حتمن باخودش درگیر شده! جمله اخر من درگیرش کرده.. چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت رااز پشت سرم میشنوم _ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا! برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم _ یوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه! و اخمی ساختگی میکنی البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبک ازمن ببینی! ازبس که غیرت داری…ولی خب درکوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟ بااین حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم. ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنارمن قدم بزنی… نگاهت به پدرت که میفتم می ایستی و ارام زمزمه میکنی _ چقد بابا زودداره میاد خونه! متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم.به حلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد. نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند _ چرا نمیرید تو؟…هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میندازد و در را باز میکند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد. حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم _ سلام بچه!…چرا کلاس نرفتی؟؟.. _ اولن سلام دومن بچه خودتی…سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی _ اره! مشخصه…داری میمیری! و اشاره میکنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میکند و جواب میدهد _ خب چیه مگه…حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخندی ولی جواب نمیدهی.کفشهایت را درمیاوری و داخل میروی. من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش درمی آید _ اوووییی …چیکا میکنی؟ _ خسیس نباش دیه
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 همه از حجاب مهیا تعجب 😳😟کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند😍☺️ اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.😏 خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا😵 مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون😊 _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش👑 تعجب😳 می کردند یا حرف تلخی می زدند😑 اما برای مهیا مهم نبود او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب👑 را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت😠 چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا تو دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد 😠اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت😱 با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد😧 زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟ 🍃ادامہ دارد....
💜🌸 💜🌸 بازم چیزی نگفتم که گفت: _میشه قدم بزنیم😒 بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد _من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه،😊 شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود☺️ مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ 😳😟 یعنی عباس هم بهم فکر میکرد.. همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم که ادامه داد: _وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه، لبخندی زد و گفت: 😊 _عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، 🙈به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ... - وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم😊 بعد کمی مکث ادامه داد - من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو چون رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که فردا باشه یا نه، اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: _ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم، راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، 😌فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد! ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ... ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚