🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت51
📚#یازهرا
_______________________
-به خوب همچیو میدونی هیچی نمیگی
_اره
-به نرگس گفته بودی که امیر حسین چی شده؟
_نه
-چرا نگفتی بهش
_خوب بابا کلی تاکید کردی که نگم بهش
-خب نمیتونستی همون روزی که من اینو بهت گفتم توهم یه کلام بگی نرگس نمیخواد امیر حسینو
_همون جوری که شما تاکید کردی نگم به نرگس نرگسم تاکید کرد به شما نگم 😂
-عجب
خدای من یکم عقل نداری تو خنگ
بلند شو بریم
_باباا😂
-زهرمار
_گوشی نرگس داره زنگ میخوره😂
-بده خودم
_میخوای جواب بدی؟!
-بدش من دیگه
-الو
_اقای محترم میشه یه کلام به من بگی کی هستی چرا جواب میدی هر دفعه
-با نرگس مگه کار نداری؟!
_اره اره گوشی رو بده بهش
-نرگس حالش خوب نیست تو بیمارستانه
_چرا؟
چیشده؟
کدوم بیمارستان!؟
کجایه؟
چه اتفاقی براش افتادا؟
ادرسو بگو؟
(بابام ادرسه بیمارستان و داد تا بیاد اینجا
بابام گفت وقتی ارسلان اومد با هم میریم پیش نرگس)
_بابا
-بگو
_یه چیزی بگم
-بگو خب
_من مطمئن نیستم که ارسلان خواستگارشه 😂
-میکشمت آرمان
چی میگی
یعنی چی مطمئن نیستی
پس کیه این
_ ندیدی گفت ارسلان همکلاسیش
-اره اگه همکلاسی معمولی بود فقط درباره درس میپرسید اینقدر نگرانش نبود دیگه.. نمیخواست ببینش باهاش حرف بزنه..
این جور که تو حرف میزنی اینطور مطمئن نیستی که نرگس امیر حسین ونمیخواست
_نه بخدا اینو مطمئنم 😂
خودش گفت 😂بخدا خودش گفت
قسم خوردم بابا
-از این قسما زیاد میخوری تو
_عههه
(یه پسر وارد شد به نظر میومد مذهبی باشه تیپش کاملا مذهبی بود
گوشیشو برداشت شماره نرگسو گرفت
با بابام رفتیم کنارش
_اقا پسر اسمت ارسلانه؟!
_بله چطور؟!
#ادامه_دارد
#رمان_مدافع_عشق
#پارت51
.پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی
_ حالا بگو آممم…
و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم …میخندی و لپم راارام میکشی.
_ خب حالا وقتشه…
دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری
…
انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری
_ خب خانوم دست چپتو بده بمن…
باتعجب نگاهت میکنم
_ این مال منه؟
_ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم
_ چرااینقد زحمت….
خب…چراهمونجا دستم نکردی
لبخندت محو میشود.چادرم راکنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری
_ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت…حتی بعدازینکه ….
دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم راتنگ میکنم
_ بعد چی؟
_ حالا بده دستتو
دستم را پشتم قایم میکنم
_ اول تو بگو!
بایک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزور جلو می آوری
_ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم…
با دردنگاهت میکنم.سرت را پایین انداخته ای.حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری
_ وای چقد تو دستت قشنگ تره!!
عین برگ گل …ریحانه برازندته…
نمیتوانم بخندم…فقط به تو خیره شده ام.حتی اشک هم نمیریزم.
سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی
_ بخند دیگه عروس خانوم…
نمیخندم…شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم.
بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے وپیشانی ام را میبوسی.طولانی…و طولانی…
بوسه ات مثل یک برق درتمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند…یکدفعه خودم رادراغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم…
خدایا علیمو به تو میسپارم
خدایا میدونی چقدر دوسش دارم
میدونم خبرای خوب میشنوم
نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم
علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه
ما بچه دار میشیم…
ما…
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم
_ علی؟
_ جون علی؟
_ برمیگردی اره؟…
مکث میکنی.کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم
_ برمیگردی میدونم
_ اره! برمیگردم…
_ اوهوم! میدونم!…تومنو تنها نمیزاری…
_ نه خانوم چرا تنها؟…همیشه پیشتم…همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس اقایی
_ دوست دارم….
و بازهم مکث…اینبار متفاوت …
بازوهایت رادورم محکم تنگ میکنی…
صدایت میلرزد
_ من خیلی بیشتر!
کاش زمان می ایستاد…کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت…کاش میشد!
سرم رامیبوسی و مراازخودت جدا میکنی
_ خانوم نشد پامونو بلرزونیا!
باید برم…
نمیدانم…کسی ازوجودم جواب میدهد
_ برو!….خدابه همرات…..
توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،دررا باز میکنی،برای باراخر نگاهم میکنی و میروی…
مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم
_ علی؟
برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟…خدایا مرد من داره باگریه میره…
حرفم رامیخورم و فقط میگویم
_ منتظرم….
سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت من است بلند میگویی
_ منتظر یه خبر خوب باش…یه خبر!
پوتین و لباس رزم و میدان نبرد….
خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم!
خبر…فقط میتواند خبرِ…
میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.به خانه میدوم بدون انکه درراببندم .میخواهم به پشت بام بروم تا تورا ببینم…هرلحظه که دور میشوی…نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. بادمی وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه…” اون هنوز فکر میکنه جلوی درم….”
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند…کاش این بالا نمی آمدم…یک دفعه یک چیز یادم می افتد
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم…
” نکنه اتفاقی برات بیفته…”
من ” پشت سرت اب نریختم!!
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 #پارت50 مهلا خانم سینی☕️ چایی را روی میز جلوی احمد آق
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 #پارت51
مهیا با دیدن زهرا برایش دست😍 تکان داد و به سمتش رفت
_سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات
زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید
ــ واقعا چی؟؟😍👏
_فردا میریم راهیان نور با مریم... گفت تو هم میتونی بیای😇
_زهرا با تو جایی نمیره😠
هردو به طرف صدا برگشتن
🔥نازی🔥 با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا را گرفت
_هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری😠
و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد
اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید... و به طرف کافی شاپ رفت
مهیا سری به علامت تاسف😕 تکان داد
با صدای موبایلش 📲به خودش آمد
_جانم مری😄
_کوفت اسممو درست بگو😬
_باشه بابا
_عصر بیکاری با هم بریم خرید😇
ــ باشه عصر میبینمت
_باشه گلم خداحافظ
_بابای عجقم
.......
_ببخشید خانم رضایی
مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن
🔥مهران🔥 ای بابایی گفت
_بله بفرمایید
_میخواستم بدونم میتونم جزوه📗 اتونو بیرم
_چرا خودتون ننوشتید
_سرم درد می کرد تمرکز نداشتم
مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت
_خب چطور به دستتون برسونم
_هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه
_بسلامت خانم رضایی😏
رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت
مهیا پوزخندی زد😏 و زیر لب "عقده ای " گفت
مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد
_مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت
مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد
مهلا خانم روی تخت نشست
و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود...
احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده😊 سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت
_مامان مامان
مهلا خانم به خودش آمد
_جانم
_عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا
_خب
_گفتم که بدونید
_باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم
قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت
از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... 😊
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 #پارت49 و #پارت50 لب زد: _ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیت
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
#پارت51 و #پارت52
مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره …😧😯
تند تند کفشامو پام کردم،
در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم،😧
برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم:
_خداحافظ
جوابمو داد:
_خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله…😊
سوار آژانس شدم، 💙عقیق ِعباس💙 رو تو دستام گرفته بودم و لمسش میکردم،
بوی عباس رو میداد،😍بوی یاس ..🌸
ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد
🌷“یادگاری حسین بود …
🌴به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود…
🍀میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “
گریه ام گرفت،،،، 😢
نه عباس نباید بری، بدون این عقیق نباید بری …
خدایا خودت کمکم کن،😧🙏
خدایا نره،
خدایا من ببینمش قبل رفتن،😢
خدایا خواهش میکنم …
خدایا کمکم کن …🙏🙏
.
.
کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود،
تو کجایی عباس؟؟!!😨
یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم
تا تعادلمو حفظ کنم،
سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم،
قطره های اشکم😢 رو صفحه گوشی می افتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود ..
تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد
- معصومه😍
برگشتم نگاهش کردم👀 در چند قدمی ام ایستاده بود،
اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید:
_چیشده، چرا گریه میکنی؟؟😧
هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن،
دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و دستمالی رو سمتم گرفت
- نمی خوای بگی چیشده؟!😟
اشکامو پاک کردم وگفتم:
_خیلی نامردی عباس، می خواستی بدون خداحافظی بری😒
سری تکون داد و با نگرانی گفت:
_نه، معلومه که نه، بخدا وقتی دیدم محمد تنهایی اومده دنبالم و تو باهاش نیستی ناراحت شدم،😊😍
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_اما خب اگه گفتم نیایی چون میترسیدم..😔 ازهمین میترسیدم .. از اینکه بیایی و مجبور شم مثل الان اشکاتو ببینم😒
تمام تلاشمو کردم تا اشکامو پاک کنم:
_ببخشید، دیگه گریه نمی کنم😊
لبخندی به روم زد و گفت: ☺️
_ممنون… ممنون که انقدر خوبی
نگاهش میکردم، یعنی امکان داشت دیگه نبینمش،😒
نه نمی خواستم باور کنم،
انگار دلش می خواست منو از اون حال و هوا دربیاره که گفت:
_باور کن دیدم با محمد نیستی، دوساعته دارم بجای ذکر گفتن یه بیت شعر رو با خودم زمزمه میکنم😅🙈
گوشه چشمم که از اشک خیس شده بود پاک کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
_چی؟!!☺️
خندید و گفت:😄😍
”یاد باد آنڪھ ز ما وقت سفر یاد نڪرد
به وداعے دل غمدیده ے ما شاد نڪرد “
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚