eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ آروم رفتم سمت اتاقم.. مهر نماز نداشتم. باز رفتم بیرون.. یه سجاده کوچیک بود همونو برداشتم برگشتم به اتاق، +هی آرمان؟! (وااای نرررگس اه آرمان نیگین دیگه من امیر محمددددممممم سجاده رو پرت کردم زیر تخت وافعا از اسمم بدم اومد اه)))) _چیه! +چکار میکنی؟! _هیچی +چرا هی میای میری؟ _کجا اومدم رفتم؟! +خودم دیدم دو بار رد شدی رفتی _هیچی همینجور... +ولش کن اصلا آرمان...... _زهر مارررو آرمااان +چییییی چرا داد میزنی؟! چیشدی! (روم نمیشد بگم منو ارمان صدا نکن _هیچی ببخشید جانم بگو +چرا اینکار کردی خب؟! _ببخشید دفعه اخرم بود +تو از کی تاحالا معزرت خواهی یاد گرفتی😂 _از الان😂 گوشیت داره زنگ میخوره +آرمان ارسلان یا همیشه به من پیام میده یا زنگ میزنه من چکار کنم.. الانم همونه _به چه حقی!!!! چکارته مگه؟!!! پسر اینقدر بی شعوووورررر تو مگههه محرمی بهش چرا زنگ میزنهه نررررگس؟! این موقع شب؟!!!!!!!!! +بخدا.... _بده من جواب بدم یا بزن رو بلند گو +ارمان الان صبحه😂 ‌_هوا هنوز تاریکه پس شبه +10 دقیقه دیگه خورشید طلوع میکنه. _یعنی دهدقیقه دیگه نماز قضا میشه اره؟! +بلی دوباره زنگ زد ارمان _بزن رو اسپیکر -الووو!! +سلام -سلام نرگس خوبی +ممنون -بیداری؟! +بله -بله برا عروسه😂 +اره -زنگ زدم بیدارت کنم ببینم نماز خوندی یا نه😂 +ممنون -نمیخوابی دیگه؟! +چرا الان میرم بخوابم -نرگس ما شب میایم خونتوننن (همین جور کہ داشت حرف میزد گوشیو قطع کردم ... بلاکش کردم ... جلو خود نرگس ...) _نرگس این مگه چکارته اینجوری باهات صحبت میکنه ؟؟ +بابا میگفت پروعه😂 _اصلا ربط به پرویی نداره این چطور پسریه که نمیدونه شما به هم نامحرمین؟؟؟؟؟ والا اونایی که یه صیغہ محرمیت بینشون خونده میشن اینقدز بی شخصیت نیستن .. فکر نمیکردم این پسره اینقدر اشغال باشه.. +نسما این دیگه داره شوهرم میشه .. نباید فوش بدی .. چرا بلاکش کردی؟؟ _چرا بلاک نکنم ؟؟ هنوز هیچی معلوم نیست که شوهرت میشه یا نه خوشحال نباش +نیستم . تو از کجا میدونی شوهرم نمیشه ؟ _نظر داداشت مهم نیست ؟؟؟؟؟ +تا وقتی بابام هست نیازی نیست به نظرت.. _اره چون بابا میگه هر چی خودت صلاح میدونی .. +حتما میدونه عقل دارم _خیلی داری تند میری نرگس تو اگه عقل داشتی بہ نامحرم رو نمیدادی همه اینا تقصیر خودته ااگه الانم من امیر علی بودم نظرم مهم بود _اولن تو از کجا میدونی ما نامحرمیم بله چون امیر علی برام تایین تکلیف نمیکنه که اینو بلاک کن با این گرم نگیر با اون حرف نزن ... تو اصلا چی میدونی شاید بابا میدونسته ..چرا اینقدر زود قضاوت میکنی ؟؟شاید قبلش از بابا اجازه گرفته باشه .. ارمان تا وقتی بابا هست نمیخوام برام غیرتی شی .. _ممنون نرگس جان نرگس رفت بیرون چند دقیقه دیگه نماز قضا میشد در اتاقمو قفل کردم ایستادم که نماز بخونم گفتم دورکعت نماز صبح شک داشتم دورکعته زدم اینترنت مطمئن شدم دورکعته .. یه بار نگاه پردم ببینن چطوری میخونیم که یادم نره وسط نماز اسون بود فقط یکم داخل تسبیحات اربعه مشکل داشتم که اونم نمیخواست الان بگم .. نماز خوندم واقعا ارامش داره موقع نماز همش احساس میکردم یکی داره نگام میکنه ولی نمیدونستم از کدوم طرف خوشحال بودم از دست نرگس ناراحت شدم .. ولی خب متنی دیشب خوندم نوشته بود ادمایی که فکر میکنن خدا دوسشون داره و خودشون همش به فکر خدان و از گناه میترسن هیچ وقت نگران نیستن .. به رو خودم نیاوردم .. گرفتم خوابیدم .... نرگس))) حرفای ارمان چقدر چرت بود اصلا خودت به چه حقی میگیری این بد بختو بلاک میکنی. ولی خب جوابشو دادم..😂 ارسلان رو از بلاکی در اوردم منتظر زنگ یا پیامش موندم زنگ زد بالاخره +الو سلام ؟ -معلوم هست چته😕 گوشیو قطع میکنی. بلاک میکنی؟؟؟ ناراحتی همین الان بگو ..نرگس منو حیرون نزار.. نمیخوای منو بگو .. بگو ما شب نمیاییم خواستگاری..
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت… سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند… همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم… _ علی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی… خدابرات خواسته… برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!…. حتمن صلاح بوده! اصلن…اصلن… به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش… _ اصلن… تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!… مدافعِ … اهسته میگویم: _ من! خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!! میخندی _ ای حسود!!!…. معنادار نگاهت میکنم _ مثل باباشه!! _ که دیوونه مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم… یکدفعه بلندمیگویم _ وااای علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی.. مثل همیشه!! _ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه… خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند… چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای.. سیدخواستنی_من! سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی. برو عزیزدل! یادیک چیز می افتم… بلند میگویم _ ناهار چی درست کنم؟؟؟… ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد _ عشق!!!!… بوق میزنی و میروی… به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم. همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم دردلم میگذرد حتما دفاع از زندگی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 به سمت همان مسیر دوید.... 🏃 و همچنان اسم مهیا را فریاد🗣 می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت. اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.... نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند...😥😓 دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید،😰🤐 و با دیدن سایه ی مردی 👤بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.😭 شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛🌌 نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه...😥 بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا...😵🗣 مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.😣 نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود.😭 با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت..🏃.. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...✋ شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟!😓 مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک 😣😭در چشمان شهاب خیره 👀شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. ✨صلواتی را زیر لب فرستاد.✨ مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ...😖 _چیزی شده؟!😧 _دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!😣 شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید.😔 شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید کمکتون کنه... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند... شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.💨🚗 مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی😡 شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید...😡 مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی!😠 شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.😳 مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.😣😭 شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!😔 مهیا فقط سرش را تکان داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی😱 زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _ _خونه ما؟! _ _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!🏥 _ _نه چیزی نشده! _ _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد...💨🚗🏥 _پیاده بشید. رسیدیم... 🍃ادامہ دارد....
💜🌸 💜🌸 و عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون  بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو😉😌 چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن عباس رو😅🙈 باز یاد 🌷عباس 🌷افتاده بودم،  یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود … نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …😣😔 نداشتن عباس خیلی درد داشت … عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت: _انقدر بی تابی نکن براش معصومه😒 نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید، - سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید باشیم😊✌️ با بغض گفتم: _تهش چیه؟! 😢 با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم: _ 😥😢 عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر …😊 دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … 😣 یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت،   وای که چقدر وحشتناک بود، چقدر دردناک … قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد😢 دستمو کمی فشار داد و گفت: _معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی، به حضرت زینب کن، خودتو برای هر خبری باید کنی،😒 باش، تو این نیست که ضعف نشون بدی اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم: _سخته عاطفه، به خدا ، همش میترسم…😞😣 میترسم نتونم دیگه … حتی ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته… چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض،😢 اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه  -  آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن ، کمی مکث کرد و آروم صدام زد: _معصومه!😥 با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت: _تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال باش!👌 💭دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟   خدا کجاست؟؟ کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره میکنه،😣 میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا تو این راه رو داره .. خدایا! کجایی؟!😢🙏 کجایی یا ارحم الراحمین … کجایی یا غیاث المستغیثین … به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا … ~~ خدایا شاید تمام بی قراریام برای اینه که تو رو گم کردم ~~ ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚