eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
883 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ _فدات شم.. با آتنا روی یه نمیکت نشستیم. _آتنا‌ -آرمان چرا اومدی دنبالم؟ ‌_نمیدونم.. با دوستم نیما بودم براش تعریف کردم فقط نیما از این جریان خبر داشت وقتی بهش گفتم تو چی گفتی زدی توگوشم 😂گفت برو دنبالش.. -ببخشید 😂 _این حرفو هیچ وقت دیگه نزن -چرا از من خوشت اومد _حالا نمیگم بهت😂 -بگو _بخاطر اینکه چادری نبودی 😂 من از دخترا چادری خوشم نمیومد ولی خب نرگس اگه چادرشو جلو نامحرم نمیپوشید بد حور باهاش برخورد میکردم -عجب😂 من که گفتم عاشق پرهامم تو گفتی من دیگه نمیام خواستگاری _اصلا از حسم نپرس اما توبه کردم یه بلایی هم سر چشام آوردم که تو رو دیده و پسندیده.😂. میخواستم حسی که بهت داشتمو نابود کنم خیلی سخت بود واقعا.. آتنا یه قبر اونجا خالیه. -خب باشه.. _به نظرت کی یه شهید جدید میارن؟ -نمیدونم این دیگه چه سوالیه _همین جور بگو تاکی شهید بعدی میارن -شش ماه دیگه. ‌_صبر کنیم تا شش ماه دیگه ببینیم کیومیارن.. -باشه😂 ولی این چه کاریه من نمیفهمم چه سوالی اصلا به ماچه _نمیدونم ولش کن من کلا دیوونه هستم.. دقیقا ده دقیقه دیگه همگی میخواستیم بریم حرم...نشسته بودم... دلم میخواست برم...اما نمیتونستم میترسیدم.. هی پیش خودم میگفتم امام رضا منو نمیخواد.. خدا منو نمیبخشه.. با این جور فکرا بغضم گرفت... دور از خانواده خودم تنها رفتم سمت حرم ... نمیدونستم باید از کجا وارد شم.. انگار که اولین بارم بود..حرم تار بود جلوی چشام خودمو یه آدم گناه کار میدیدم.. یکی که حق جلو رفتن و نزدیک حرم شدنو نداره.. اشکم دراومد من با خودم چکار کردم... هیچکس نمیخواد منو.نزدیک حرم نشدم یه گوشه یه جا نشستم انگار دلم باز شده.. حس آرامشی بهم دست داد یه صدایی داشت میومد که میگفت آمدم ای شاه پناهم بده.. بغضم شدید تر میشد.. مردم گریه میکردند.. با این حجم اشک اصلا نمیتونستم پاشم.. خواستم برم سمت حرم. از بس گریه کردم چشام تار میدیدند . یه خط قرمز میدیدم.. خیلی ها از اون خط نمیتونستند رد شن. چون تباه بودن نمیتونستن برن سمت حرم.دلم خیلی شکست. نزدیک خط شدم. اشکام بیشتر شد همون جا نشستم یکی اومد کنارم انگارمنو میشناخت.. یه سید بود.. خیلی خوشکل بود.. خیلی نورانی بود.. خیلی مهربون بود.. گفت چرا نمیری سمت حرم با اشک بهش گفتم اونجا حرم امام رضاست جای آدم های تباه که نیست. مرده کنارم نشست سرمو گذاشتم رو پاش گفت تو از همین الان پیش ماییی.. برو سمت حرم.. حرفاش خیلی ارامشبخش بود.. چشامو باز کردم.. بغل دیواری روی صحن خواب بودم.. از خواب بیدار شدم مرده تو خوابم بود.. از حرم که اومدم خیلی ارامش دا‌شتم.. پیش نیما رفتم خوابمو براش تعریف کردم.. نیما گریه شد.. خودم باورم نمیشدددد... به خودم به نیما قول دادم قسم خوردم پیش نیما اگه خدا منو قبول کنه من برم سمت سوریه... نیما بهم گفت وقتی بهت گفته تو از همین الان پیش مایی یعنی چیییی؟؟؟ از یه طرف کلی خوشحال شدم گفتم شاید لیاقت دارم. از یه طرف نگران بودمو ناراحت که اگه یه روز از آتنا جداشم پیشش نباشم..نيما گفت برا اینکه بتونی بری قبلش یه سری کلاس برات میزارن طول میکشه تا عازم شی خودشون خبر میدن.. تمام وجودمو استرس فرا گرفت که نیما گفت اگه میخوای برای رضای خدا این کار کنی نباید بترسی.. نیما خود‌ش یه بار رفته گفت فقط مامانم خبر داره.. اصلا باورم نمیشه خداااا.. _نیما چطور بگم به خانوادم اخهههه؟؟؟ -میترسی نروووو _وااای نهه باید برم حتمااا تو رفتی چطوری بود -خیلی عالی بود😂ازت کامل پذیرایی میکنن _با چی؟؟تفنگ و گولوله حتما -بله دیگه _تو رفتی چقدر طول کشید -اخه عزیزمن همه میرن که ب نگردن تو میگی چقدر طول کشید اگه میخوای بری واقعا... باید بگی برنگردم دیگه.. _میای باهم بریم؟؟ -مگه میخواییم بریم شهربازی من هفته دیگه عازمم..
💠 رمان 💠 ساعت7صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتوموبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند. همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را باال آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. ـــ نکنه داره میره سوریه؟! نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الان، وقت رفتن شهاب نبود. الان که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتوموبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. ــــ الان وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. ـــ بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد. *** با عصبانیت از جایش بلند شد. ـ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت عالقمند بشه! ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... ـــ باشه حاال... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: این دیگه به تو ربطی نداره... تو کار خودت رو انجام بده...
🌸💜 💜🌸 و مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست وگفت:   _یه چیز بگم مامان؟!! مامان نگاهی بهش انداخت و گفت: _ بگو عزیزم😊 نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت: _من نمی خوام کارگردانی بخونم فعلا!!  با تعجب نگاهش کردم،😳 اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..😟 چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت: _نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر😕 اوندفعه محمد بجاش جواب داد: _ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده😉 انگار محمد از موضوع با خبر بود، - خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت: _ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!😇 واقعا داشتم کنجکاو میشدم، مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..😧 مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت: _من میخوام برم حوزه☺️ یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب  گفتم: _چی؟؟؟؟ 😳 محمد خندید و گفت: _مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه😏 با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم: _پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی😜😉 همه خندیدن 😁😃😄😀که مهسا گفت: _نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت😍👌 لبخندی از ته دل زدم و گفتم: _پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!☹️😄 خندید و گفت: _حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم😇 هممون خندیدیم ..😀😁😃😄 و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره😊 . . . درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم برگشت و نگاهم کرد، باکلافگی گفت: محمد_معصومه جان خبری شد بهت میگم😥 با نگرانی گفتم: _خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره😥 در حالی که در ماشین🚙 رو باز میکرد تا سوار شه گفت: _انقدر بی قراری نکن، هر خبری شد بهت میگم، فعلا که چیزی معلوم نیست، تو بجای نگرانی پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه😒 با ناراحتی صداش زدم: _محمد!!😒 - چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، ان شالله که خبری نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده - خب پس چرا هیچی نگفت، یعنی فقط بهت گفته بری تهران که ببینی چیکارت داره، حتما یه خبری از عباس شده دیگه😨 سوار شد و در ماشین رو بست وگفت: _خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبری از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟😥 فقط سرمو تکون دادم، در حالی که ماشین رو روشن میکرد  گفت: _ملیحه خانم یادت نره!! زیرِ لب باشه ای گفتم... و با چشمای مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، وای که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..😥 چه لحظات سختیه این بی خبری ..😢 . . . چای آویشن ☕️رو گذاشتم روی میزی که کنار ملیحه خانم بود... سرفه ای کرد که گفتم: - بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !! 😊 با مهربونی نگاهم کرد وگفت: _ممنون گلم دستت درد نکنه - خواهش میکنم، وظیفه است☺️ نگاهی به اطراف کرد وگفت: _دیروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم باز سرفه کرد و ادامه داد: _دلم یهویی خیلی هواشو کرد بغض به گلوم چنگ میزد، ملیحه خانم عجب دلی داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس،😒 اما من از ترس یاداوری نگاهای عباس و دلِ بی تابم قدرت نزدیک شدن به اتاقش رو هم نداشتم،... با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،بهش گفتم: _ملیحه خانم چه پسر خوبی تربیت کردین!!☺️ ادامه دارد.... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚