[به نام خنده چشمان جهاد ]
#پارت_1
(تولد در طیردبا)
دوم مه سال هزار و نهصدو نودویک میلادی یک روز خنک و بهاری بود .
صدای گریه ی نوزادی خانه ی فرمانده مقاومت را پر کرد . جنگ داخلی پانزده ساله به تازگی تمام شده بود و حاج رضوان هم مانند جنوب لبنان بعد از مدت ها نفس راحتی میکشید.
حاج عماد بود و حاج رضوان صدایش میزدند . فرمانده ایی که سینه اش پر بود از خاطرات توپ و تانک و تفنگ ....
و حال دوباره طعم شیرین پدر شدن را میچشید
او و همسرش خشنود از اینکه تولد پسرشان ، کمکی به تداوم و اعتلای نسل شیعه کرده و فاطمه را مینگریستند که از شوق دیدار برادرش ، شادمان میچرخید و جیغ میکشید و روستای طیردبا مفتخر بود که فرزند حاج عماد در قلب او متولد شد ...
(نام مانای برادر )
فرمانده بیشترین تعداد عملیات را در جهان
علیه صهیونیست به نام خود ثبت کرده
اویی که بارها و بارها تاریخ فلسطین را بالا و پایین کرده بود...
شمال تا جنوب لبنان را عاشقانه با گام هایی استوار طی کرده بود ....
و بوی سوریه را در جبه های جنگ با تمام وجود استشمام کرده بود .
ان روز تولد پسرش ، التیامی بود بر قلب پر دردش ، قلبی که در جای جای ان ترکش های خاطرات جنگ جا خوش کرده بودند .
چه روز ها که از فرط عشق خدمت به مردم ، ریزش عرق پیشانی اش را در افتاب داغ ظهر گاهی احساس نکرده بود و چه روز ها که به یاد دو برادر شهیدش جهاد و فواد ، در جبهه های مقاومت ایستادگی کرده بود . شاید برای زنده نگه داشتن یاد انها بود و نام فرزند نو رسیده اش را 《 جهاد 》گذاشت .
اری نام فرزند حاج عماد 《 جهاد 》شد.
او یک اسم فاعل نبود ، بلکه از همان کودکی ، با شنیدن صدای اسلحه و انفجار های جنگ ، روح گسترده ای از جهاد حقیقی در وجودش موج میزد .
ʝơıŋ➘
『 #بهترین_زینت_حجاب 』
『 @hejaaaab 』
🦋به نام خدای یکتا🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت_1
📚#یازهرا
_________________
غرق خواندن کتاب ملت عشق بودم که ناگهان صدای مادرم مرا به خودم آورد
-نرگس!.
-نرگس!.
جانم؟!
-میای کمکم سفره رو بچینی؟
اره الان میام،
بین صفحه کتابم خودکار گذاشتم تا صفحه اش را گم نکنم،
سفره رو که چیدم بابامو آرمانم برا شام صدا زدم،
همین جور که مشغول شستن ظرف ها بودم که....
آرمان:نرگس فردا دانشگاه کلاس داری؟!
اره کلاس دارم
آرمان:از ساعت چند تا چند؟!
کلاسام که تموم شدن فقط امتحانا پایان ترمم موندن،
که اونم از ساعت نُه شروع میشه تا ده و نیم چــرا؟
_چون فردا جایی کار داشتم خواستم ببينم کلاست چقدره عزیزم
خب به کارات میرسی؟
اگه بخوای منو برسونی؟!
_اره تورو میرسونم بعد میرم به کارام میرسم تاوقتی تو امتحانت تموم میشه سعی میکنم زود تر کارمو تموم کنم تا بیام دنبالت.
اگه کارت واجبه نمیخواد بیای ازاون طرف پارسا میاد دنبال پریا میگم منو هم تا خونه برسونه.
با اخم و خشم نگام کردو گفت:
_نه نه
با خودم میری با خودمم برمیگردی فهمیدی....
منم که مثلا اصلا متوجه نگاهش نشدم
اروم گفتم:باشه
..
..
رفتم تو اتاقم ساعت نزدیک 10 بود خوابم می اومد اما نباید بخوابم فردا امتحان دارم....
کتاب درسی مو برداشتم که یه مروری داشته باشم.
ساعت 11 خوابم گرفت، رفتم وضو گرفتم که بیام بخوابم.
...
...
نمیدونم چیشد که از خواب پریدم نگاه به ساعت انداختم یک ساعت به اذان بود بلند شدم رفتم وضو گرفتم نماز شب
خوندم.
خدایا من که نماز شب خون نبودم! چیشد که به من همچین توفیقی. رو دادی! خدایا خودت امروز رو روزی بیگناه برام رقم بزن،،
همین جور مشغول حرف زدن با خدای مهربونم بودم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد...
..
_نرگس!
_نرگس!
جانم مامان!
_بلند شو دختر ساعت هشت و نیمه مگه امتحان نداری
نگاه به ساعت انداختم وای ساعت هشت و نیم شده تند رفتم کارامو انجام دادم وسایلمو ریختم تو کیفم بدو رفتم بیرون
باید ربع ساعت قبل از امتحان تو دانشگاه باشیم،،،
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_1
هوووف،
خسته شدم دیگه ، دو ساعته یک سره نشستم پای طراحی ، اوووم
ولی علاقس دیگه چه میشه کرد.
از رویِ صندلی بلند شدم که برم ببینم دنیا دست کیه به ساعت نگاهی انداختم خب خوبه، یک ساعتی به اذان ظهر مونده ....
جمعه بود و مامان بابام عادت داشتن صبح جمعه برن سر خاک آقا جون.
سجاد هم ک سرش گرم گلرخ خانووم هست ...حالا اگه اینجا بود میگفت خواهر شوهر بازی در نیار والا مگه دروغ میگم .
رفتم سمت یخچال خیلی گرسنه ام بود و اگر می خواستم تا نهار صبر کنم صد دفعه می مردم و زنده می شدم
چشمم افتاد به کلوچه هایی ک مامان دیروز پخته بود یکیشو برداشتم و دلی از عزا دراوردم .
یک جوری خودمو مشغول کردم تا اذان، الانا بود که مامان و بابا برگردن و بیان خونه.
بلند شدم وضو گرفتم برای نماز
سلام نمازم رو که دادم سر رسیدن
_سلام
مادر_سلام چطوری؟
_خوووب
پدر_سلام
ساجده ، سجاد خونه نیست؟
_نخیر ، صبحی با گلرخ خانوم قرار داشت اوووم انگار میخاستن برن کوه
پدر_چه بی خبر ،بهش گفتی شب خونه مامان خاتونیم ؟
_اخه پدر من ، ما هر هفته جمعه اونجاییم و از بابت سجاد هم خیالت راحت سجاد به طور خودکار راه کج می کنه سمت خونه مامان خاتون
من برم کمک مامان تا سفره رو بندازیم که حسابی گرسنه امه....
بعد خوردن غذا کمک کردم و سفره رو جمع کردیم با اینکه میز غذاخوری داشتیم اما بابا میگفت با خانواده سر سفره نشستن برکتش بیشتره اینم ی سنت بود براشون ....
شروع کردم به جمع کردن ظرفا و اما طبق معمول که از ظرف شستن فراری ام رفتم سمت اتاقم
اخه ظرف شستن،،،، حالم بهم می خورد بشقاب قاشق روغنی اه اه
رفتم رو تختم ولو شدم
اخیییش
خب،،، فردا شنبه بود باید میرفتم مدرسه، هیچ استرسی هم در کار نبود اصولا ادم بی حسی بودم منتظر بودم ی اتفاق بیوفته بعد نگران بشم، نه اینکه نگران بشم بعد اتفاق بیوفته
خودمم منطق ذهنیمو نمیفهمیدم ولی کلا مدل من این بود بی خیال ....
ی کش و قوسی ب بدنم دادم و سعی کردم بخوابم .
با الارم گوشی از خواب بلند شدم همیشه ساعت 6غروب یک الارم داشتم دلیلش هم هر چیزی میتونست باشه
مثلا امروز از خواب بیدارم کرد ، شاید فردا یادم بندازه باید یه کاری رو انجام بدم خلاصه دلیل پیدا میشه .....
از جام بلند شدم موهای تقریبا فر فریم که تا گودی کمرم می رسید رو شونه زدم و بالا بستم . رفتم سراغ کمد لباس هام تا برای شب آماده باشم.
در کمد رو که باز کردم چشمم خورد به سارفون یاسی رنگم که خیلی دوسش داشتم از کمد بیرونش اوردم با یکی از شال های بلندم که تیره تر از سارفونم بود ست کردم و روی تخت گذاشتم
همینطور دست به سینه رو به روی تختم ایستاده بودم و به لباس هام نگاه می کردم ...
خب یادمه یک بار امیر به زن عمو گفته بود رنگ یاسی رو دوست داره ...
خب ب من چه دوست داشته باشه
مگه من برای اون می خوام یاسی بپوشم ... آام یعنی امیرم امشب میاد.
از فکرایی که تو سرم می چرخید خندم گرفت دستام رو آزاد کردم و چون بی کار بودم دوباره رفتم سراغ طراحی هام که قرار بود فردا تحویل بدم. خیلی کم ازش مونده بود.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_1
"تقدیم به خانواده شهدای مدافع حرم"
مقدمہ:
به ساعتم نگاه کردم
"۱۰:۳۰"
سید کمی منتظرمی ماند...
سرم را بالا بردم با دیدن صحنه پیش و رویم ماتم برد پاهایم سست شد...
حس و حالم خوش نبود...
چیزی بین سردرگمی و...
خودم برای خودم شده بودم مجهولی بزرگتر از تمام از تمام ایکس و ایگرگ های معادلات ریاضی...
من کجا ایستاده بودم...؟
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
این حس تازه چه بود که حتی عجیب تر از بلوغ، مسئله های بی خاصیت فیزیک و معادلات گیج کننده شیمی و تاریخ های درهم ادبیات بود...؟
این غلیان احساس های جدید چیست...؟
بهار بانو تا به حال کجا ایستاده بود ؟
نیازمد تلنگری بودم تا به خودم بیایم...
****
من_ علی ... علی ... ترو خدا بگیر بچه رو ...
و چشم دوختم به علی که پشت سر ایلیا میدوید تا به او برسد که بالاخره رسید.
ایلیای ۱۸ماهه وروجک من ، با ان کفش های ابی بوق بوقی که کل پارک را به هم ریخته بود.
قدم که بر میداشت از ذوق کفش هایش میدوید و می خندید که پرده از دو تا دندان خرگوشی اش گرفته میشد و برای هزارمین بار در روز، دلم برای بوسیدنش ضعف می رفت...
نگاهم را به علی دوختم که پسر وروجکمان را بقل گرفته و به سمت محوطه بازی می رفت و ایلیای خندان من هم با شیطنت برایم دست تکان میداد .
کاش در این همه خوشبختی مادر و پدرم سهیم بودند...
روی نیمکت فلزی و نارنجی رنگ می نشینم و فکرم معطوف گذشته میشود...
****
با ورود دختر چادری به حیاط حوزه ازمون ،با خنده چشمکی به ارغوان و نیلوفر زدم و در حالی که از قصد می خواستم به او طعنه بزنم، به سمتش رفتم.
به هم که خوردیم ،دختر اخش بلند شد...
در دلم با خود گفتم :"آخی! الهی ناز شی!
درد و بلات بخوره تو سر عمت؟؟"
و نگاه تمسخر امیزم را به او و چادرش دوختم...
پوزخندم را پررنگ تر کردم و گفتم:
_اوا حاج خانم شما اینورا چیکار دارین؟؟کورم هستید به عنایت خداوند متعال !
سکوت کرد...
منتظر بودم این سکوت ارامش قبل از طوفان باشد اما با دیدن لبخند دخترک نقشه هایم نقش بر اب شد ...
_ببخشید خانم ، حواسم نبود ! جاییتون که درد نگرفت ؟؟
من_ نه شما خوبی حاج خانوم ؟
لبخندش تشدید شد...
_ الحمد الله
و چادرش را جمع کرد .
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋