بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_100 علیرضا انگشتر رو دست کرد .......نگاهی به دست اش انداختم. لبخندی زدم
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_101
+ساجدهههه
با صدایِ تقریبا بلند علیرضا از خواب پریدم.
یک چشمم رو باز کردم
_اخ علی بزار بخوابم
نیشش تا پناگوشش باز شد و گفت"
+نخیر نمیشه خانوم ،بلند شو از فرصت ها استفاده کن بریم حرم بعد از ظهر هم بریم طوس و طرقبه شاندیز.
چشمامو بستم و محلش ندادم
نوچی کرد
+حیف شد....می خواستم بریم بستنی هم بخوریم...حالا لغو می کنم عیب ندارع
بی تفاوت تویِ خواب و بیداری گفتم
_باشه لغو کن فقط بزار بخوابم
دوباره اومد رویِ تخت نشست...با انگشت اشاره و شست اش پلک هام رو به زور باز کرد و به شوخی مثلا ترسیده گفت:
+ساجده خودتی بستنی ها بستنی
_اره همون
خندید
+تغییر سلیقه دادی!!! توکه انقدر بستنی دوست داشتی!
پشت بهش کردم
_الان خواب رو بیشتر دوست دارم.
با لحن شیطونی گفت:
+بله...می دونم منم خیلی دوست داری...باشه پس تنها میرم.
سریع سرِ جام نشستم و با اخم نگاه اش کردم.
با خنده گفت:
+آهااا...حالا شد...پاشو بریم دیر شد..نماز صبح که به حرم نرسیدیم..نماز ظهر و اونجا باشیم.
پروعی زیرِ لب گفتم.از جام بلند شدم و رفتم طرف سرویس.
همینجور که می رفتیم زیرلب آروم با خودم می گفتم:
_خیالِ باطل...تنها بری که چی بشه!؟؟؟🤨
انگار شنیده بود که آروم آروم می خندید.
،،،،،،
زیرزمین حرم نشسته بودیم...اونجا زیارت خیلی راحت تر بود. با مامان تصویری صحبت کردیم و بعد از نماز رفتیم تا سوغاتی هارو تکمیل کنیم.
فردا شب باید بر می گشتیم قم و این سفر سه روزه هم تموم می شد.
،،،،،،
وارد آرامگاه فردوسی شدیم.
بعد از فاتحه خوندن به نقش های رویِ دیوار آرامگاه نگاه کردیم.
_خیلی قشنگ ان نه!؟
+بله خیلی
_به شعر شاعری علاقه داری
+بدم نمیاد
ابرو انداختم بالا
_پس یک شعر از فردوسی بخون
صداصاف کرد و با لحن خاصی گفت
+ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
لبخندی زدم و گفتم:
_به به....آقامون اهل شعر هم بودند.
اخم نمایشی کرد
+ساجدهه...این همه برات شعرهای عاشقانه برات فرستادم هاااا....الان فهمیدی!؟
_به عین ندیده بودم..
+صحیح ، خب حالا شما با یک شعر مارو مستفیض کنید خانوم.
حالا چی میخوندم بلد نبودم که |:
_خب.....مثلا.
یکم سر گردوندم
_میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
همینجور نگام می کرد....فکر کنم حتی نفس ام نمی کشید...عجب شعری خوندم:relieved:انگار می خواست جلویِ خنده اش رو بگیره که گفت
+عالیه ماشاالله
_اع علییی.!!!!!
+نه واقعا همین یک بیت شعر خیلی معنی داره هاا
_خب بلد نیستم!
+عجبا ، خب بریم دیگه تا به طرقبه هم برسیم و بستنی که بهت قول داده بودم هم بدم.....گرچه گفتی خواب مهم تره
_تو هم نزاشتی بخوابم که
+چکارت داشتم گفتم بخواب خودم میرم
لپ ام رو از داخل گاز گرفتم
_بیا بریم دیر میشه اع
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍