🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_103
علیرضا لبخندی زد و گفت :
چشم آبجی جان کاری نداری؟
با حنین خداحافظی کردیم.
_ویی این حنین خیلی شیرینه خدا نگهش داره
+دختر همینه دیگه خیلی شیرینه
گوشی علیرضا تو دستم بود و عکس هایی که باهم گرفته بودیم رو نگاه می کردم.
دل تو دلم نبود برای اولین بار خونمون رو ببینم. علیرضا وارد یک خیابون شد . جلو یک مجتمع ایستاد ریموت پارکینک رو زد. ماشین توی پارکینگ پارک کرد و دست کرد توی جیب اش..دسته کلیدی در اورد کا پلاک "یامهدی" داشت رو بهم داد.
لبخند زد گفت :
+مبارکه خانوم ، این کلید خونمونه ، دستت باشه
_ممنون
از توی کیف ام قرآنی که علیرضا به عنوان مهریه بهم داده بود رو درآوردم....دوست داشتم با قرآن وارد خونه امون بشیم.
علیرضا چمدون هارو در اورد با هم سوار آسانسور شدیم....طبقه دوم وایساد.
علیرضا لبخندی زد
+برو در باز کن عزیزم واحد سمت چپی.
کلید انداختم و در و باز کردم....علیرضا کنارم ایستاد... خونه رو از نظر گذروندم همه چی مرتب و نو....لبخندی روی لب ام اومد علیرضا چمدون هارو گوشه ای گذاشت
+مورد پسند هست ؟
ذوق زده گفتم
_وایی علیرضا خونه ماست خونه منو تو خیلی خوبه.
خندون گفت:
+اره ، خداروشکر ، دست مامانت درد نکنه
چادرم رو در آوردم و گذاشتم روی دسته مبل های کرم رنگ....رفتم سمت آشپزخونه....کابینت هارو باز می کردم و نگاه می کردم....سمت اتاق ها رفتم دوتا اتاق داشت یکی اش برای من وعلیرضا و اون یکی هم وسایل ضروری بود.
علیرضا امد توی اتاق رو بهم گفت
+می خواستم برای اون یکی اتاق کتابخونه درست کنم و کتاب هام رو بیارم اینجا...گفتم شلوغ میشه
_نه خب...تو همین اتاق خودمون اون قسمت دیوار یدونه درست کن و کتابای قشنگ ات رو بیار تا منم بخونم.
نگاهی به گوشه ی اتاق انداخت.
+عالی میشه.
حالا شما برو یکم استراحت کن تا من هم برم یک سر به فروشگاه بزنم.
_منو نبردی فروشگاهت ها
با لبخند رفت سمت کمد لباس ها....پیراهن اش رو عوض کرد و روبهم گفت:
+چشم میبرمت، کاری نداری خوشگل خانم
با لپ های گل انداخته گفتم
_مواظب خودت باش
+چشم توهم
کفشاش رو پوشید و رفت...یکم دیگه کنجکاوی کردم و در آخر لباس هام رو عوض کردم و لباس نَشسته هارو ریختم تو ماشین.
شب خونه ی دایی بودیم و لازم نبود شام بزارم....همه چی هم که سر جاش بود و کاری نداشتم.
رویِ مبل نشستم و شبکه های تلوزیونی رو پایین بالا می کردم. دلم هوای مامان و بابام رو کرد که سریع بلند شدم و باهاشون تماس گرفتم.
بوق سوم مامان برداشت
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟ رسیدن بخیر زیارت قبول باشه ساجده خانم
_ممنون مامان...جاتون خالی دعاگوتون بودیم...بقیه کجان بابا! سجاد گلرخ بچه اش خوب ان؟؟
+خوبن مادر ، کِی رسیدید قم؟
_دو سه ساعتی هست.
+بسلامتی
_مامان دلم خیلی برات تنگ شده
+این حرفارو نزن دخترم...منم سختمه که تو نیستی دلمم برات تنگ شده...بالاخره یک روزی باید میرفتی خداروشکر شوهرت هم خوبه ان شاءالله زود به زود هم دیگه رو می بینیم.
_مامان یکم از شیراز بگو
مامان برام می گفت منم به یاد روزای قشنگم تو شیراز بغض کرده بودم....دست خودم نبود خب زادگاه ام بود گرچه از علیرضا هم نمی تونستم دور باشم.
بعد از خداحافظی با مامان زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روشون گذاشتم.
می خواستم زنگ بزنم به مامان تا حالم بهتر بشه ، بدتر شد.
بلند شدم و قرآن ام رو برداشتم...دوباره رویِ مبل نشستم و شروع کردم به خوندن.
بهترین حس آرامش....شاید حتی نخوندن و نگاه کردن بهش هم بهم آرامش می داد.
قرآن رو بستم و روی رحل گذاشتم.
کمی رویِ مبل دراز کشیدم که صدای چرخوندن کلید تویِ در اومد.
قامت علیرضا با خوش رویی نمایان شد. از جام بلند شدم و نشستم.
علیرضا که من رو دید انگار متوجه حال ام شد اومد سمتم
+سلام ساجده چیزی شده
_سلام نه
+پس چرا ناراحتی
اومد کنارم نشست...دستش رو گذاشت پشت کمرم
سرش رو به سمتم خم کرد
+از چیزی ناراحتی....بگو قربونت برم!چی شده
_دلم برای مامانم تنگ شد
لبخندی زد...چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد
+چرا زنگ نزدی بهشون؟
_زنگ زدم...بیشتر حالم گرفته شد!
+قربون دلت برم....نبینم ساجده ی من دل اش گرفته باشه هاا
خندون گفت
+بلند شو ببینم دختر....بسه زانو غم بغل گرفتن....الان باید پاشی از شوهرت استقبال کنی
لبخندی زدم
_خسته نباشی
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍