🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_105
کش موم رو باز کردم و روی تخت نشستم تا موهام رو شونه بزنم.
علیرضا با کیف دستی که آورده بود اومد توی اتاق خواب....کیف رو گذاشت کنار من و زیپ اش رو باز کرد.
بعد هم نگاهی به من کرد
+موهاتو شونه می کنی...با این شونه!!؟
الان شونه رو نشونت میدم.
از توی کیف اش یک شونه در آورد...دو برابر شونه معمولی...دست از موهام کشیدم و زل زدم به شونه اش.
نگاهی به شونه ی خودم انداختم. شونه اش اندازه ی کله ی من بود.
شروع کرد به شونه زدن موهاش
_علیرضا چقدر شونه ات بزرگِ!!
ابرویی بالا انداخت و جلویِ آیینه به موهاش حالت می داد.
_الو علیرضا با توعم میگم چرا انقدر شونه ات بزرگه😐؟
+چی؟
اعصابم خورد شد....داشت با دقت موهاش رو بالا میزد...معلوم بود حواس اش بهم نیست.
نوچی کردم و
شونه رو ازش گرفتم
_اع علیرضا چرا جوابم رو نمیدی؟
زل زد بهم
+جونم
_چرا محل ام نمیدی !!! میگم شونه از این بزرگتر نبود ؟
خندید...مسخره ای زیر لب گفتم و
شونه رو کشیدم به موهاش و همه رو تویِ صورت اش ریختم.
زدم زیر خنده
_تا تو باشی جواب منو بدی
همینجور که چشماش زیر موهاش بود گفت
+حواسم نبود
بعد نگاهی از تو آینه به خودش کرد. موهاش رو کنار زد
+بیا همه زحماتم رو به باد دادی که دختر خوب
انقدر قیافه اش خنده دار شده بود که از خنده دلم رو گرفته بودم....شانه ای بالا انداختم
_میخواستی جوابم رو بدی
خندون شونه رو از دست ام گرفت و موهاش رو درست کرد....نقاشی که ازش کشیده بودم رو که قبلا قاب گرفته بود هم آورده بود.
گذاشت کنار کمد
+بزارم فردا بزنم به دیوار...الان سر و صدا میشه همسایه ها اذیت میشن.
_بابا دمت گررم.
+لاتی کردی ساجده خانم
،،،،،
"دوماه بعد"
صبح از خواب بیدار شدم....به آشپزخونه رفتم تا بساط نهار رو آماده کنم...صبحانه ام رو مثل همیشه صبح با علیرضا خورده بودم....علیرضا به فروشگاه رفته بود.
درِ یخچال رو باز کردم تا فکرم کار کنه و غذایی به ذهنم بیاد...همیشه علیرضا به این کارَم می خندید.
+ساجده...یخچال خانه تفکر نیستااا...فکر کنم باید به فکر یک یخچال دیگه باشم.
واقعا هم درست می گفت...همینجور انگشت به دهان جلویِ یخچال می ایستادم و فکر می کردم..
هنوز به نتیجه ای نرسیده بودم که تلفن خونه زنگ خورد.
_الو سلام
+سلام ساجده خانوم
گلرخ بود
_وایی گلرخ خوبی سجاد خوبه عزیز عمه چطوره
خندید
+خوبیم شما چطورید آقا سید خوبه؟
_شکر ماهم خوبیم ، چکار میکنید؟؟
+هیچی مشغول بچه داری
_الهی ، مهسا کجاس؟
+داره با اسباب بازی هاش بازی می کنه.
_گوشی بزار کنار گوش اش
تازه یکم زبون باز کرده بود...ماما بابا جوجو
همه چی اِلا عمه!!!
ولی همون کلمه هارم انقدر شیرین می گفت که آدم دل اش ضعف می رفت.
_وایی گلرخ چقدر شیرین شده این بچه ماشاءالله
خندید
+اره...ماشاءالله به جونت ، تو چی خبری نیست
_خبر چی ؟
+ای بابا میگم نمیخوایی من زندایی بشم.
تازه دو هزاریم افتاد
_اع گلرخ از دست تو....نه بابا چخبره
+خلاصه گفتم بگم دیگه
از حرفش خندم گرفت سعی کردم بحث رو عوض کنم
_از مامان اینا چه خبر!؟
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍