🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_136
علیرضا خنده ای کرد
+بچه چقدر هم پهلوونه
سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت:
+پهلوون پنبه اس فعلا ، عیب نداره پهلوون هم میشه.
نگاهی به زینب کرد
+ماشاءالله ، خدا حفظشون کنه
،،،،،،
علیرضا انقدر زینب رو لوس کرده بود که همه اش دوست داشت بغل بشه...
همه اش دوهفته اشون شده بود اما کلی رو اومده بودند.
از اتاق اومدم بیرون و زینب رو دادم به علیرضا که جلو تلوزیون نشسته بود.
غر غر کنان بهش گفتم
_بیا علیرضا...وقتی بچه رو بغلی می کنی همینه دیگه...همه اش این دخترت نق می زنه
+نگو الهی من فداش بشم دخترم رو
برگشتم دیدم میخواد صورت اش رو بوس کنه.
_عععع علیرضا چند بار بگم صورت اش رو بوس نکن....بچه اس صورت اش خراب میشه.
وارد آشپزخونه شدم که صداش رو شنیدم.
+ریش به این نرمی
خنده ام گرفته بود...
_بچه صورت اش حساسه....منم بوس نمی کنم.
البته خیلی بوس نمی کنم.
+چشم بوسش نمیکنم ، دیگه چی؟
خنده ام پهن تر شد.
_بی زحمت آروغ شو بگیر بزار رو پات بخوابه.
یکم نگاهم کرد با خنده گفت
+چشم دیگه چی؟
_فعلا همین
+لطف کردین واقعا😬
_منم میرم پیش مهدی
مهدی رو از اتاق بلند گردم و اومدم کنار علیرضا.
_ببین باباش بچم چقدر ارومه
+به باباش رفته
_بر منکرش لعنت ، اما شما زینب خانوم رو لوس کردی
+خب زینب سادات ما ناز دارن....باباش باید نازشو بخره دیگه.
بعد رو کرد به زینب
+مگه نه بابا؟؟
زینب خودش رو جمع کرد
+ای جان ببین خوشش امد
بعد هم رویِ پیراهن علیرضا شیر بالا آورد
زدم زیر خنده
_هاا...بیا بهت می گم آروغ بچه رو بگیر
همینجور می خندیدم
+ببسن بابایی رو ضایع کردی...دختر خوشگلم!
،،،،،
نصف شب با صدایِ گریه ی مهدی از جا بلند شدم.
_الهی بچه ام
چونه اش از بی جونی و گریه می لرزید.
هرکار می کردم نه شیر می خورد...نه گریه اش قطع می شد.
جاش رو نگاه کردم که خیس هم نبود.
گردنبند ایت الکرسی که علیرضا براش گرفته بود رو از گردنش باز کردم... شاید اذیتش میکرد اما افاقه ای نکرد.
نمیخواستم علیرضا رو بیدار کنم گناه داشت از طرفی ترسیده بودم.
مهدی رو توی بغل ام محکم گرفتم و روی زمین اتاق بچه ها نشستم.
حالت گهواره وار تکون اش می دادم و لالایی می خوندم.
بچه ام اشک اش در اومده بود..
با هراشک اون منم اشکم میومد
_جانم مامان...چی شده پسرم...چرا گریه می کنی نفس من؟؟؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍