eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
986 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 عاطفه فارغ شده بود..وقتی به علیرضا زنگ زدم و خبر دایی شدن اش رو دادم توی پوست خودش نمیگنجید. از اول قرار بود برای زایمان عاطفه بیاد... گفته بود هر جور شده مرخصی میگیره و همینطور هم شد. از شبی که زندایی و حنین رفتن شیراز برای مراقبت از عاطفه سادات....من با بچه ها اومدم خونه دایی تا حواسم به دایی هم باشه. رفتم توی اشپزخونه سه تا چایی ریختم...سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم. علیرضا با دایی گرم صحبت بود. سید مهدی با دستش ریش علیرضا رو گرفته بود.. خنده ام گرفت رفتم جلو و چایی رو تعارف کردم. _مهدی مامان بابارو ول کن خسته اس علیرضا خنده ای کرد -بچم داره لمسم میکنه ببینه واقعا باباشم . از حرفش خندمون گرفت علیرضا+عکس دختر عاطفه سادات رو ندارید؟ لباس زینب رو که جمع شده بود و یقه اش رو توی دهان اش گذاشته بود صاف کردم. _نخور میکروب داره. رو کردم به علیرضا _نه عکس نفرستادن...گفتن باید بیایید...عکس بفرستیم نمیایید شیراز. علیرضا خنده ای کرد +پس بریم _امروز تازه مرخص شدن. دایی+تازه از راه رسیدی پسر ان شاءالله فردا صبح. _اره علی بزار امشب استراحت کنی. سرش رو به تایید تکون داد چایی اش و برداشت. انگاری که از علی خجالت بکشم...مثل روزای عقدمون شده بودم. حتی نگاه کردنامون هم یجوری بود. دست آخر خودمون خنده امون گرفت. دایی+خب سوریه چخبر ؟ علیرضا که انگار نمی خواست جلویِ من حرفی بزنه به یک خبری نیست و دعا برای رفع داعش بسنده کرد....خیلی خوب بود که مراعات من رو می کرد...طاقت شنیدن اینکه چه اتفاقاتی اونجا میوفته نداشتم. واقعا همیشه به شهدا مدیونیم...که نزاشتن یک وجب از خاک کشورمون به دست کسی بیوفته...اینکه همیشه برای آرامش مردم رفتند. دایی+ان شاءالله ، با ادم هایی مثل حاج قاسم که اینجور مدافع امنیت هستن حتما شرشون کنده میشه بابا جان ،،،،،، توی اتاق نشسته بودم . زینب رو گذاشته بودم روی پاهام و براش لالایی می خوندم. "عروسکم لالاش میاد شب که بشه باباش میاد سوار اسب سُم طلا میاد میاد از اون بالا" با لبخند نگاهی به چهره ی معصوم اش انداختم....انگار نه انگار این همون دختر پرانرژی چند دقیقه قبل بود که کلی شیطنت کرده بود و گلدون روی میز رو شکسته بود. از واژه ی شیطنتی که به کار بردم پشیمون شدم....بچه هام مثل فرشته بودن...همه ی بچه ها فرشته اند...گلی از گل های بهشت. مشغول بافتنی شدم...شال گردن خاکی رنگ...سوریه سرد بود. دلم می رفت که یوقت نکنه سرما بخوره. تقه ای به در خورد و علیرضا اروم وارد شد. با لبخند رو به روم نشست. لبخند پهنی زدم و اروم گفتم _چی شده؟ زل زد توی چشمام گفت +هیچی ، دلم برات تنگ شده بود . هنوز هم با این حرفاش قند تو دلم اب میشد. _رفع دلتنگی شد اقا؟ +از کی یاد گرفتی ؟ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍