eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
975 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 ،،،،،، تو راه برگشت از حرم بودیم ...عاطفه از تویِ ماشین به گنبد نگاه کرد و سلام داد. ختدیدم و گفتم _تو حرم سلام میدی اینجا هم سلام میدی!؟ +می دونی ساجده... به نظرم تویِ زیارت لازم نیست حتما دستت به ضریح برسه یا جلوی ضریح بایستی همینکه دلتو راهی کنی کافیه البته اینم بگم فضای روحانی حرم فرق که داره اینجا همه جا صحن خانوم حضرت معصومه(س)هست نگاهی به گنبد انداختم‌...دستِ خودم نبود دستم رو گذاشتم روی سینه ام و سلام دادم ...قلبم تند تند میزد یک حس غریبی بود نگاهم به گنبد بود تا وقتی که علیرضا دور زد و گنبد از دید من خارج شد. ،،،،،،، توی آلاچیق داخل پارک حصیر انداخته بودیم.کنار عاطفه و گلرخ نشسته بودم تا چایی ام یخ کنه.. نگاهم به حنین بود . برای خودش هم بازی نداشت و این چند وقت با من جور شده بود. حنین اومد سمتم +دوستم..منو میبری تاب بازی لبخند شیطانی ای زدم . خب خودمم تاب بازی دوست داشتم به عاطفه اشاره کردم که حنین میگه بریم تاب بازی. با عاطفه بلند شدیم.. صندل های صورتی رنگ حنین سادات رو پاش کردم و راه افتادیم. +عاطفه خانم علیرضا بود. عاطفه+بله علیرضا+وایسا من و امیر هم بیایم اومد جلوتر +تنها نرید تو پارک اعتباری نیست من و عاطفه و حنین جلو راه میرفتیم و علیرضا و امیر هم پشت سرمون . ای کاش سجاد هم میومد بین این دوتا من معذبم... ولی چه جور شدن این دوتا باهم.. علیرضا و امیر کنار هم و عاطفه هم کنار علیرضا نشست. حنین با کمک من روی تاب نشست منم قصد داشتم پشت حنین وایسم و تاب بازی کنم اما از علیرضا می ترسم ...نمی دونم چرا رفتارش یجوریه انگار از من بدش میاد.. بادیگارد /: حنین رو هول میدادم باهاش شعر معروف رو می خوندم. صدای امیر پشت سرم اومد. +ساجده! برگشتم سمتش _بله!! +میخواستم باهات در مورد یک چیزی صحبت کنم. نزاشتم حرفش تموم بشه کامل چرخیدم سمتش _چیی؟! +هیچی .. فقط امشب...چیزه...میگم میشه تو که با عاطفه خانم رفیق تری ازش بپرسی قصد ازدواج نداره...چمیدونم نظرش در مورد من چیه خیلی تعجب کردم یعنی چی؟ _نمیفهمم امیر!! +ساجده من که خواهر ندارم ...بیا و برام خواهری کن فقط ضایع نباشه هاا یجوری ببین نظرش چیه؟ من براش خواهری کنم.....تو دلم به خودم یک پوزخندی زدم..سرم رو برگردوندن طرف حنین بدون اینکه نگاهش بکنم گفتم: _آره حتما...پسرعمو تو پوست خودش نمی گنجید لبخندی زد +ازت ممنونم جبران می کنم برات دست حنین رو گرفتم _حنین بریم یکم هم سرسره بازی کن تا بریم از کنار امیر رد شدم با حنین راه افتادیم و رفتیم طرف سرسره پایین سرسره ایستاده بودم سرسره توی دید علیرضا نبود میخواستم با حنین برم بالا و بازی کنم اما دیگه حال و حوصله ای نداشتم. اما چه بهتر که امیر این حرفارو زد ... اینجوری برای خودمم بهتر شد. ،،،،،،، دست حنین رو گرفتم. رفتیم طرف عاطفه و علیرضاه عاطفه با لب خند نگاهم می کرد عاطفه+زحمت کشیدی ساجده جان _خواهش میکنم خییلی بهمون خوش گذشت مگه نه؟ حنین+اره خیلی..از تونلی هم رفتیم عاطفه سرزنش وار گفت حنین.... اون تونلی خطرناکه چند بار گفتم نرو حنین+با دوستم رفتم عاطفه+با دوست و غیر دوست نداره که...دوستاتم مثل خودت هستن حنین+چشم دیگه نمیرم نفس راحتی کشیدم..خداروشکر کسی نفهمید اون دوستمی که حنین گفت من بودم.... علیرضا از جاش بلند شد دست حنین رو گرفت . اشاره ای به امیر کرد و رفت. نشستم کنار عاطفه تلفن امیر زنگ خورد فکر کنم از بیمارستان بود چون چند تا اصطلاح پزشکی به کار برد _داداشت کجا رفت؟ +رفت بستنی بگیره بخوریم خنده دندون نمایی زدم... _الان باید بریم یک جای خلوت بشینیم بخوریم؟؟ عاطفه با لبخند گفت: این دَر به اون دَره سرم رو سمت آسمون که سیاهی مطلق بود گرفتم _خودت گفتی دیگه +شما مهمان ما هستین....هرجور شما راحتین لبخندی زدم و نگاهی به امیر کردم. _زندگی مثل شهدا سخته +سخت نیست ساجده جان.... ما فکر می کنیم شهدا کاری انجام دادن که شهید شدن......اما در واقع شهدا خیلی کار هارو انجام ندادن که شهید شدن متوجه ای که .. خیلی کار ها ... ،،،،،،، . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 کیفم را روی تک صندلی خودش که برایم خالی گذاشته بود گذاشتم و نشستم. سرم را روی میز گذاشته بودم و غرق فکر بودم که با شنیدن صدای افتادن چیزی سربلند کردم. خدا؟ حتماً احسان باید اولین نفری می بود تغییرم را میدید؟! احسان مات و مبهوت خیره مانده بود به من و کیفش هم نقش زمین شده بود... بهترین کار بی توجهی بود. من که دیگر ربطی به گذشته ام نداشتم! خیلی خون سرد سرم روی میز برگشت و دوباره غرق در افکارم شدم که به دقیق نکشیده، صدای جیغ های پیاپی ارغوان در کلاس پیچید... سرم را بلند کردم و خیره ماندم به چهره ارغوان و نیلوفر و احسانی که با اخم پشت سرشان ایستاده بود... " شیطونه میگه بزنم... لا اله الا الله...!" نیلوفر بهت زده فقط نگاهم میکرد و ارغوان یکسره حرف میزد... ارغوان_ احمق شدی بهار؟!! شوخیه دیگه مگه نه‌؟؟؟ داری بابت چرت و پرت های احسان ادا در میاری بخندیم آره؟ الووو! چرا لال شدی بهار؟!!! با تواما... از جا بلند شدم و رو به رویش ایستادم. به خاطر سر و صدای ارغوان، بقیه بچه ها هم وارد کلاس شده بودند. من_ ارغوان شوخی نیست. من عوض شدم. ارغوان برگرداند و جلوی همه و گفت: ارغوان_ حالم از ظاهر جدیدت به هم میخوره. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋