✾♥️•
#یاالله
#آیــــهگࢪافی🔖
[ إِنيَعْلَمِاللَّهُفِيقُلُوبِكُمْخَيْرًایُؤْتِكُمْخَيْرًا ]
قلبت را پر از خوبی ڪن، خوش نیت باش!
آن وقت میبینی چگونه خدا زندگی ات
را سرشار از خیر و برڪت میڪند :)♥️!
﴿انفال۰۷🌿'﴾
ʝơıŋ➘
『 #بهترین_زینت_حجاب 』
『 @hejaaaab 』
#رمان_مدافع_عشق
#پارت11
مادرم تماس گرفت:
حال پدربزرگت بد شده…مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)…
چندروز دیگه معطلےداریم…
بروخونه عمت!…
اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد
چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط…احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود…
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
“اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟”
مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے….
اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام…
_ ببخشید!…زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه…
همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم!
سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید…
مڪث میڪنـے:
_ بله…یاعلــے!
زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد
_ بیادخترم…ببربزار سرسفره…
_ چشم!…فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!…بیشترازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته…
_ فاطمه راس میگه…حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد..
هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند.
پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند
خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است
نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو.