eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
984 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 رمان 💠 دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. ــــ من اول شروع کنم یا شما؟! مهیا آرام گفت: ـــ شما بفرمایید. ـــ خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم! این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید. دیگه لازم به توضیح نیست. نفس عمیقی کشید. ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما... سرش را با خجالت پایین انداخت. ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه... و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو درک کنند. ــــ شما صحبتی ندارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم... ـــ بفرمایید؟! ـــ شما می خواید برید سوریه؟! شهاب سرش را بالا آورد. ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم. احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت. ــــ مهیا خانم جوابتون... مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید. سکوتتون عالمت رضایته؟! مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت. شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت. ** آیا وکیلم: ــــ با اجازه بزرگترها، بله! نفس آسودهی کشید. صدای صلوات در محضر پیچید. احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد. اینبار نوبت شهاب بود. شهاب همان بار اول، بله را گفت. دوباره صدای صلوات در محضر پیچید. دفتر بزرگی مقابلشان قرار گرفت. مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، که شهاب الان مرد زندگیش است. بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود... شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. آرام دستان مهیا را در دستش گرفت. با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین انداخت، الان حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که... شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد. ـــ ممنونم، مهیا خانوم...
💠 رمان 💠 هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالا خره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت. ــ الو شهاب... ــ سلام خانمی... ــ سلام عزیزم خوبی؟! ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟! ــ نزدیک خونمونم. ــ دانشگاه بودی؟! مهیا اخمی کرد. ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه! شهاب خندید. ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم. ــ نظرت چیه؟ الآنم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم. شهاب جدی گفت: ــ مهیا! مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد. ــ باشه نزنم... شوخی کردم استغفرا...! مهیا گفت ــ خوبه، همیشه استغفار بگو! شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت. کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت. ــ شهاب اداره ای؟! ــ آره! مهیا مغنعه اش را از سرش کشید. ــ آخیش چقدر گرم بود. ــ چی شد؟! ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم. شهاب دوباره جدی شد. ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی! مهیابه پنجره نگاهی انداخت. ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!! ــ مهیا پرده رو بکش... مهیا غرزنان پرده رو کشید. ــ بفرما کشیدمش مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند. ــ باشه. ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون! مهیا فکری به سرش زد. ــ شرمنده نمیتونم بیام... شهاب ناراحت گفت: ــ چرا؟! ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره! مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند. شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند: ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم. مهیا عصبانی داد زد. ــ شهاب!! شهاب بلند زد زیر خنده: ــ باشه! آروم باش خانومی... مهیا هم خنده اش گرفته بود. ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟! ــ نه سلامتی آقا! ــ یا علی)ع(... علی یارت... تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
رفیق !! حواست‌بہ‌جوونیت‌باشہ‌ ؛ نکنہ‌پات‌بلغزه‌ قراره‌با‌این‌پاها‌تو‌گُردان‌ صاحب‌الزمان‌(عجل الله)باشی:))
و تــو ای بانُـو..! بـدان... جنـگ و میݩ و ترڪش همه‌اش بـهـانـ‌هـ بـود 🕊 فقط خواسـت ثابـٺ کند در این سرزمین تابخـواهی فـدایی دارد . . .❤️😍
بانـو❤️ زیباترین‌پنجره‌ی‌دنیاقاب‌چادرتوست . . .💛 آنگاه‌تومیمانی‌ونورُ علیٰ نور وچه‌زیباست‌انعکاس‌حیاازپشتِ‌این سنگـرِسادهٔ‌سنگین‌سیاه . . .💛☺️✨
♥️🕊 ‌دَرحِصـٰارچـٰادُرخـوددَرامـٰانۍتـٰاابَـد😇🦋 قَـدرِ‌ایـن‌ارثیـہ‌رابـٰایَـدبِـدانۍتـٰاابَـد...!
چادرم تاج بهشتی‌ست که بر سر دارم❤️ یادگاری‌ست که از حضرت مادر دارم💛 تیرها بر دل دشمن زده با هر تارش😇 من محال است آن‌را ز سرم بردارم . . .❤️🙂!
یادت‌نرهـ‌بانـو... هر‌بار‌که‌ا‌زخانه پا‌به‌بیرون‌میگزاریـ!! گوشه‌چـادرت‌ر‌ادست‌‌بگیر؛ و‌آرام‌زیر‌لب‌بگـو: هـذه‌‌امانتڪ‌یافاطمة‌الزهراء این‌امانـت‌زهراستـ! :)
چادر نه🙂 حریری از بهشت است🌄 آری! آیینه نور و سوره بیداری🌌 این چادر روشنی که بر سر داری😍 فصلی ز فروغ آفتاب زهراست✨
✨✨امام على عليه السلام: مَنِ اشتَغَلَ بِذِكرِ الناسِ قَطَعَهُ اللّهُ سبحانَهُ عَن ذِكرِهِ هر كه به ياد مردم سرگرم شود، خداوند سبحان او را از ياد خود جدا كند غررالحكم حدیث8234