بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 #پارت49 و #پارت50 لب زد: _ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیت
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
#پارت51 و #پارت52
مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره …😧😯
تند تند کفشامو پام کردم،
در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم،😧
برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم:
_خداحافظ
جوابمو داد:
_خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله…😊
سوار آژانس شدم، 💙عقیق ِعباس💙 رو تو دستام گرفته بودم و لمسش میکردم،
بوی عباس رو میداد،😍بوی یاس ..🌸
ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد
🌷“یادگاری حسین بود …
🌴به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود…
🍀میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “
گریه ام گرفت،،،، 😢
نه عباس نباید بری، بدون این عقیق نباید بری …
خدایا خودت کمکم کن،😧🙏
خدایا نره،
خدایا من ببینمش قبل رفتن،😢
خدایا خواهش میکنم …
خدایا کمکم کن …🙏🙏
.
.
کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود،
تو کجایی عباس؟؟!!😨
یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم
تا تعادلمو حفظ کنم،
سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم،
قطره های اشکم😢 رو صفحه گوشی می افتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود ..
تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد
- معصومه😍
برگشتم نگاهش کردم👀 در چند قدمی ام ایستاده بود،
اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید:
_چیشده، چرا گریه میکنی؟؟😧
هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن،
دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و دستمالی رو سمتم گرفت
- نمی خوای بگی چیشده؟!😟
اشکامو پاک کردم وگفتم:
_خیلی نامردی عباس، می خواستی بدون خداحافظی بری😒
سری تکون داد و با نگرانی گفت:
_نه، معلومه که نه، بخدا وقتی دیدم محمد تنهایی اومده دنبالم و تو باهاش نیستی ناراحت شدم،😊😍
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_اما خب اگه گفتم نیایی چون میترسیدم..😔 ازهمین میترسیدم .. از اینکه بیایی و مجبور شم مثل الان اشکاتو ببینم😒
تمام تلاشمو کردم تا اشکامو پاک کنم:
_ببخشید، دیگه گریه نمی کنم😊
لبخندی به روم زد و گفت: ☺️
_ممنون… ممنون که انقدر خوبی
نگاهش میکردم، یعنی امکان داشت دیگه نبینمش،😒
نه نمی خواستم باور کنم،
انگار دلش می خواست منو از اون حال و هوا دربیاره که گفت:
_باور کن دیدم با محمد نیستی، دوساعته دارم بجای ذکر گفتن یه بیت شعر رو با خودم زمزمه میکنم😅🙈
گوشه چشمم که از اشک خیس شده بود پاک کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
_چی؟!!☺️
خندید و گفت:😄😍
”یاد باد آنڪھ ز ما وقت سفر یاد نڪرد
به وداعے دل غمدیده ے ما شاد نڪرد “
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💓💫💓💫💓💫💓💫💓
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
#پارت53 و #پارت54
لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش😊
گفت:
_ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد😉
لبخندم عمیق تر شد☺️🙈 اونم لبخندی زد و گفت:
_آخه تو چرا انقدر خوبی؟!😍
در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت:
_اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم، دوستان منتظرن☺️👈👥
به جایی اشاره کرد تازه متوجه دوستاش و محمد شدم که گوشه ای ایستاده بودن،
بلند شد ایستاد...
که یاد 💙انگشترش💙 افتادم و سریع گرفتم جلوش
- این دیشب اومده بود تو وسایلام😊
گرفتش و گفت:
_چقدر دنبالش گشتم
نگاه شیطنت باری بهم انداخت وگفت:
_پس این کوچولو تو رو کشونده تا اینجا😍☺️
خندیدم که گفت:
_آخ آخ یادم باشه اینو بازم جا بزارم .. معجزه میکنه ها😉
فقط به حرفاش میخندیدم،
این لحظات آخر چه قدر سعی داشت خوشحالم کنه
- خب معصومه جان حلالم کن، برام زیاد دعا کن، مراقب خودتم باش،یاعلی😊✋
خواست بره که یهو مردد شد و برگشت سمتم،
دست انداخت پشت گردنش و پلاکی رو از گردنش دراورد و گرفت جلوم
- روش” و ان یکاد” نوشته😊
خیره به 💫پلاک “وان یکاد” 💫تو دستش بودم که ادامه داد:
_یه یادگاری از طرفِ من😉
اروم گرفتمش،..
باز اشک بود که سعی داشت خودشو تو جشمام جا کنه😢
لبخندی زد😊
و خداحافظی کرد …و رفت …
چه ساده رفت …
مگه قرارمون از همون اول رفتنش نبود…
پس این همه بیقراری از کجا میومد …
به رفتنش نگاه میکردم و فقط زیر لب می گفتم …
“برگرد عباس …😢
برگرد …
تو باید برگردی …
باید زنده برگردی …
باید …
من تازه دارم عشق رو تجربه میکنم…
اصلا مگه ما چند وقته که کنار همیم …
برگرد … “😢🙏
روزها برام به سختی میگذشت،😣
همش مثل یه آدمی که منتظره کسیه چشمم به ساعت بود،👀😥
گاهی وقتا تا چند دقیقه فقط به ساعت زل میزدم،👀🕓
که شاید چند ساعت بگذره و عباس زنگ بزنه ..📞 خیلی کم زنگ میزد،
وقتی هم که زنگ میزد خیلی کوتاه حرف میزد و خداحافظی میکرد،😒
انقدر دلتنگ بودم که سمیرا هم از حال و روزم میفهمید دلتنگی رو،😕
همش منو به بهونه های مختلف میبرد این ور اون ور تا حالم بهتر بشه و انقدر تو خودم نباشم،
دست خودم نبود، گاهی حس میکردم زندگی ایستاده،😣
گاهی از دلتنگی انقدر خسته میشدم که فقط تنها پناهم 🌷گلزار شهدا🌷 بود و بس…
تو اتاقم نشسته بودم
و کتابی رو که دوست داشتم ورق میزدم،
اسمش📖 “خدا بود و دیگر هیچ نبود“
بود، دلنوشته های شهید چمران،
خیلی کتاب رو دوست داشتم،
حساس ارامش میکردم وقتی می خوندمش، خیلی از عباراتشو حفظ بودم ولی بازم میخوندم و لذت میبردم از خوندنشون،😊
هر از چند گاهی نگاهم از روی نوشته های کتاب سُر می خورد
و به ساعت روی دیوار خیره میشد که شاید چند ساعت بگذره و بتونم صدای عباس رو بشنوم،😢
آه که چقدر سخت بود دوری و #انتظــار…
کتاب رو بستم،📙 تمام تمرکزم رو از دست داده بودم،😕
اگه اینجوری پیش میرفت خودمو از بین میبردم،
نباید انقدر بی تابی میکردم،
بلند شدم که برم پیش مامان،به مهسا قول داده بودم که درمورد دانشگاهش با مامان صحبت کنم…😊👌
نگاهی به مهسا انداختم که خودشو با گوشیش مشغول کرده بود ..
بلند شدم رفتم پیش مامان، جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنج پاک میکرد،😊
کنارش نشستم و کمی درمورد مهسا باهاش صحبت کردم،
مامان با چند تا از حرفای منطقی که زدم قانع شد به اینکه مهسا رشته ای رو بخونه که دوست داره،😍😊
بالاخره قبول کرد
و من خوشحال از اینکه تونستم برای خواهرم کاری کنم،
بلند شدم تا برم بهش بگم..
از جلوی در اتاق محمد که رد میشدم تصمیم گرفتم به محمد هم یه سری بزنم،
چند وقت بود با داداشم نتونسته بودم درست حرف بزنم از بس تو خودم بودم این چند روز،😅
در اتاقشو زدم و رفتم داخل
رو تختش نشسته بود و داشت با چند تا برگه ور میرفت، نشستم کنارشو گفتم: _چیکار میکنی برادرِ من؟!!😊
#ادامه_دارد....
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت55 و #پارت56
سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد:
_هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده،
چقدرسخته...
به چهره آشفته اش نگاه کردم و خندیدم:
_آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله😁
روشو برگردوند و گفت:
_دعا میکنم همچین بلایی سر خودت بیاد تا دیگه منو مسخره نکنی، استادت بیاد چند تا برگه بده دستت با دستخطای عجیب و غریب بعد ببینم چجوری کنار میایی با این بلای آسمانی😐
بازم خندیدم و گفتم:
_برگه که چیزی نیست عزیز من، فردا پس فردا برات زن گرفتیم اونوقت میفهمی که بلای آسمانی یعنی چی!! 😉😁
ایندفعه اونم خندید😃 و گفت:
_خوبه، پس بالاخره یه نفر قبول کرد که شما خانوما بلای آسمونی هستین😉
سریع دست گذاشتم رو دهنم و گفتم: _ببخشید جمله ام رو تصحیح میکنم، منظورم رحمت آسمانی بود😅😁
بعدم مکثی کردم و گفتم:
_رحمتم مثل بارونه، ما خانوما مثل بارون با رحمت و بابرکتیم، اگه نباشیم که شماها تو بی رحمتی زنده نمی مونین که... 😁😌
بعدم لبخند پر افتخاری بهش تحویل دادم
چشماشو تو کاسه ی چشمش گردوند وگفت:
_خب باشه قبول، الان میشه برام یه دونه از این رحمتا پیدا کنی؟!!☺️🙈
لبخند معنا داری زدم و گفتم:
_خب پس، آقا محمد ما بزرگ شدن، وقت زن گرفتنشونه😁😉
خندید😃 و باز خودشو مشغول کرد با برگه های توی دستش،
فقط با لبخند نگاهش میکردم، داداشم چقدر نجیب بود، چه با حیا،😊
من که خواهرشم باید زودتر از اینا بهش توجه میکردم
که دیگه مثلا داره واسه خودش یه مرد کاملی میشه، بیست و چهار سالشه،
باید دنبال یه دختر خوب براش بگردم، دختری که مثل محمد پر از پاکی و نجابت باشه،😊👌
داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:😊
_محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟
نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت:
_دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن
لبخندی رو لبم نشست☺️
- خب پس میشناسیش، خواستم بگم دختر خوبیه ها😉
سریع با دست به سمت در اشاره کرد و
گفت:
_شما بفرمایین بیرون، بزارین من تمرکز کنم رو برگه ها، رحمت هم نخواستم😃
خندیدم 😁و گفتم:
_عه خب بزار مواردم رو بگم
+لا اله الا الله، بیا برو دختر حواس منو پرت نکن😃
شیطون خندیدم و گفتم:
_پس داری فکر میکنی، خوبه، نتایج فکر تو اطلاع بده بهم😉😜
سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خندید، 😃باز زیر لب لا اله الا الله ای گفت،
منم بلند شدم
و سرخوش از اتاقش اومدم بیرون، یه لحظه فکر کردم، چرا سمیرا رو انتخاب کرده بودم، خودمم نمیدونم …😟😊
سمیرا با محمد تفاوت داشت،
اون آزادی میخواست،
آزادی از دین و حجاب، همیشه آرایش میکرد میرفت بیرون،😐 موهاش بیرون بود، نمازاش آخر وقت بود، علاقه و کشش خاصی به شهدا نداشت،
اون تو دنیای دیگه ای بود و محمد هم تو دنیای دیگه …😑
یه لحظه واقعا گیج شدم، هنوزم نمی فهمیدم چرا سمیرا رو به محمد معرفی کردم …😬😐
من سمیرا رو با همه تفاوتایی که با خودم داشت دوستش داشتم
اما نمیدونم چرا حس میکردم با همه شیطنتاش بازم یه صداقت و حیایی درونش بود که انگار داشت مقاوت میکرد که ظهور پیدا کنه،😕
دست از فکر کردن به سمیرا و محمد برداشتم،
اما تا خودم رو از فکرشون کشیدم بیرون،
🌷یاد عباس🌷
باز دلتنگی رو به دلم سرازیر کرد ..
#ادامه_دارد....
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت57 و #پارت58
دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم:
_میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده!😒
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:🙁
_یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!!
نگاهمو به سنگ سردی کشوندم
که چند سال بود شده بود همدرد من
با بغض گفتم:😢
_بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم …
نتونستم جمله ام رو کامل کنم،
سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،😭😣
#چه_عباسایی_که_رفتن_و_هنوزم_برنگشتن،
#چه_عباسایی که #هنوزاونجان و #خونواده_هاشون خیلی وقته #ندیدنشون،
اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم…😣
ان شاالله که عباس من برمیگرده،
ان شاالله برمیگرده،
من هنوز برای نفس کشیدن به 🌸عطر یاسش 🌸احتیاج دارم …
.
.
.
از اتوبوس🚌 پیاده شدم،
احساس سبکی میکردم، همیشه همینجوری بود،
شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود😊
از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم،
هوا یه کمی گرم☀️ بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد،
به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،
نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،
#حس_خیلی_خوبیه وقتی ببینی همه در یک روز #پرامنیت دارن زندگی میکنن،
دیگه #دشمنی نیست که #موشک بریزه #برسرشون،
دیگه اثری از #تانک و #تفنگ نیست، همه چیز #آروم داره پیش میره …
با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،😇
یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر 👤👥که باهم درگیر شده بودن،
دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن،
به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،
کمی دقت کردم،
یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،
وای نه …😳😧
امکان نداره …
قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،
در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه
که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن،💨🚗
خودمو رسوندم بهش،
نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳
_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
#ادامه_دارد....
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده:بانو گل نرگـــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت59 و #پارت60
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم
- ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد😔😓
سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد😳😧
تا منو دید گفت:
_معصومه تویی!!
اومد کنارم نشست و گفت:😰
_معصومه جونم کجا بودی!!
نگرانی رو به وضوح میشد تو صورتش دید
یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و
گفت: 😠
_بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست
هردومون بدون هیچ حرفی بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم
نگاهم به محمد بود که شلوار مشکی اش حسابی خاکی شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمی برنداشته بود،
درگیری شون چند دقیقه بیشتر نبود،
وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایی سرش میاوردند،
آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن …😕
سمیرا با نگرانی دستمو گرفت و گفت:
_معصومه نبودی ببینی اون دو تا پسر مزاحم چجوری پیچیدن جلوم، وای داشتم از ترس میمردم😥😔
نگاهش کردم وگفتم: 😊
_آروم باش، خداروشکر چیزی نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟
نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت:😔
_اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی😥😞
بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن:
_از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلی تو دیده، عجب اشتباهی کردم، 😞لعنت به هرچی مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن ..
رسیدیم جلوی خونشون،
محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد،
دم خونه ی سمیرا اینا ایستادم و در حالی که سمیرا هنوز هم بانگرانی😥 درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم،
اصلا نمی فهمیدم چی میگه،
فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم،
وای یعنی امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!!
از فکرش لبخندی عمیق روی لبم نشست☺️😁 که با نیشگونی که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم:
_عه چیه!!
با حرص گفت:
_من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتک خورده، اونوقت تو داری میخندی😬
- به تو نخندیدم که... 😅
- بس به کی میخندیدی دقیقا؟؟؟؟🙁😬
باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیک بود خنده ام بگیره،
سریع باهاش خداحافظی کردم و گفتم:
_من فعلا برم، میبینمت بعدا😁👋
وای که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلی جالب بود ..😁
سریع خودمو رسوندم خونه،
محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،
با لبخندی که رو لبم بود😁گفتم:
_بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو ..
#ادامه_دارد....
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌 نویسنده:بانو گل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
اللهم ارزقنا حرم🥺
یاد یه مداحی افتادم میگه
اللهم ارزقنا حرم حرم حرم یه حرم داره اربابو یه جهانه گرفتارش زندگی رو تو کربلا ....💔
رفقا برامون دعا کنید🕊
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَجبہحقزینبڪبࢪے...』
کسانی منتظر فرج هستند،کهبرایخداودر راهِخدا
منتظرِآنحضرتباشند؛
نهبرایبرآوردنحاجاتشخصیِخود.
📚 درمحضربھجت، ج۲، ص۱۸۷
#امام_زمان💚💔
روزگارِغریبےست...
صاحبالزمانباشےو
اینهمهتنها...
ظاهراهمهےماعاشقیمولے
عاشقانهصدایتنمےڪنیمآقا...💔🍂
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ✋🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼
#شهیدانه🕊⚘
أينيوسفيالمدمىبقميصهالممزق
الذييحملالهواءريحهمنقلبالصحراء
كجاستيوسفمجروحپيرهنچاكم
كهبادازدلصحرامیآوردبويش..🍃
#حاج_قاسم❤
#سردار_دلها♥️
«💔🕊»
مادرآرمانتومعراجمیگفت:
آرمانیادتههمیشهمداحیغریبگیر
آوردنتروگوشمیکردی؟!
-دیدیآخرشغریبگیرآوردنتمامان:)!
💔¦↫#شهید_آرمان_علی_وردی
پیامخدابہتو:
[بندهمن..
مهمنیستکہچندنفر
جلوتایستادن
مهماینہکہمنهستم
پشتتم...💙✨]
#خدا . . .🌱😌
💔🕊
نبودنٺ را
با ساعٺشنۍ
اندازھ گرفتھ ام..
یڪصحرا گذشتھ است!💔
💔|↫#امام_زمان
✋🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#امام_رضایی
چگونهچشمکرمزینحرمنداشتهباشم؟
کههرکبوترتوذکر"یاکریم"گرفتهست..🌱
#السلامعلیكیاعلیبنموسیالرضا💛
4_5893137090836697194.mp3
8.8M
من همه چیمو باختم . . .😔
#سید_رضا_نریمانی
https://EitaaBot.ir/counter/owmkj
۱۰ تا صلوات ۳۰ ثانیه هم زمان نمیبره، ۳۰ ثانیه برای پدرمون مهدی(عج) وقت بزاریم . . . :)
یه بسم الله بگو و رو لینک کلیک کن :)
#صلوات_امامزمان
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
این برای من 😂 میدونم کمه ولی خب دیگه وقت نداشتم😉
خوبه خوبه😂
همینم خوبه🙂
وقتی دلتان گرفت و گرفتار شدید
ذکر "یارئوف" را زیاد بگویید و با این ذکر
به امام رضا(علیهالسلام) متوسل شوید.
"گویا خدا وقتی بخواهد برای این ذکر شما اثری بگذارد کارتان را به امام رضا(ع) میسپارد"
-استاد پناهیان
پن: و این خاصیّتِ نامِ شماست که همیشه
دلم را وصل کرده به حالِ بهتری
حضرتِ آرام و قرار یا امام الرئوف
_آقایامامرضا♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدترین نوع دوری....
📲¦⇠#استوری
♥️¦⇠#پروردگارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اگر نماز نمیخونی،گوش کن....
___
➬『 @hejaaaab 』
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️با این دعا عاقبت بخیر میشی!
#سخنرانی بسیار شنیدنی
حجت الاسلام والمسلمین استاد #عالی
___
➬『 @hejaaaab 』
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»