بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_130 کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_131
ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم اما هرشب زنگ می زد و احوالم رو می پرسید.....دکتر گفته بود زایمان طبیعی هست اما اگر مادر نتونه ممکنه به سزارین ختم بشه.
خدایا همه چیو میسپارم به خودت ان شاءالله این ایام هم به خیر بگذره.
،،،،
تمام بدنم خیس عرق بود توی اشپزخونه آروم قدم میزدم...تا علیرضا بیدار نشه.
گاهی زیر دلم هم درد میگرفت ولی خیلی بود... هی می گرفت و ساکت می شد....صندلی نهار خوری رو بیرون کشیدم.
دستم رو گذاشتم روی دلم به سختی گفتم.
_چرا مامان و اذیت می کنید فندق و بادوم های من!؟
شکمم جمع شد و آخ آرومی گفتم.
_بهتون بر خورد...
نمیدونستم چکار کنم تازه دو روز دیگه نوبت دکتر داشتم.....حالم مساعد نبود از طرفی دلم نمیخواست علیرضا رو هم بیدار کنم.
از روی میز آینه شمعدون.. قرآنم رو برداشتم.....سوره مریم رو شروع کردم به خوندن.
و سلام بر من روزی که زاده می شوم و روزی که می میرم، و روزی که زنده برانگیخته می شوم
درد شکمم به حدی زیاد شده بود که نمی توستم ادامه بدم دوباره بعد بیست دقیقه دردم ساکت شد....نمی دونم اون شب زمان چطور گذشت فقط یک لحظه متوجه اذان صبح شدم...
علیرضا امشب برای نماز شب بیدار نشده بود!!!
سریع به سرویس رفتم و وضو گرفتم....تا با علیرضا روبه رو نشم و متوجه حال بدم نشه.
سجاده ام رو پهن کردم و نشستم.
دستم رو رویِ شکمم گذاشتم.
_خدایا...خودت مراقب این دوتا میوه ی دلم باش.
زیر لب صلوات میفرستادم تا اذان تموم بشه....صدای علیرضا رو شنیدم
+ساجده از کِی بیداری!؟
نفسم رو بیرون دادم
_هان....خیلی وقته
سجاده ان رو تویِ پذیرایی انداخت بودم و چراغ ها خاموش بود برای همین متوجه سرخی صورت ام و چهره ی جمع شدم نشد.
به طرف سرویس رفت تا وضو بگیره
باید به علیرضا می گفتم.
از سرویس که بیرون اومد زیر لب اذان میگفت...به من که رسید سرش رو بالا آورد با تعجب نگاهی بهم کرد.
+خوبی ساجده!؟؟ انگار نفست گرفته! صورتت سرخه
لبخند بی جونی زدم
_نمیدونم نگران نباش
+از کی حالت اینجور شده!؟
سرم رو پایین انداختم
_از سرِ شب
چشم غره ای بهم رفت
+الان باید بهم بگی ساجده؟؟؟شاید وقتت باشه
_نه دکتر گفت دو روز دیگه بیا تا برات نوبت زایمان بزنم....گفت زایمانت میره دو سه هفته دیگه.
بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه به سمت تلفن رفت....نگاهی به ساعت انداخت.
+پاشو بریم بیمارستان شاید وقتت باشه.
نگاهم کرد و آروم گفت
+ درد هم داری!؟؟
زیر دلم تیر کشید و صورتم جمع شد
هول کرد و گفت
+خوبی ؟
سرم رو تکون دادم
+نهه....آره نمازم و بخونم بیمارستان لازم نیست.
+ساجده حالت خوب نیست پاشو...خیلی نگرانم
..از سر شب درد داری و الان باید بهم بگی؟؟ باید بیدارم می کردی!
بغض کرده نگاهش کردم
_خوبم کمکم کن نمازم رو بخونم
از جاش بلند شد و چادر نمازم رو آورد...
چادر نمازم رو سرم کردم و نماز صبح ام رو نشسته خوندم.
،،،،،
توی بخش زایمان بودم...دکترم رو خبر کرده بودند.
تا دکتر برسه تو بخش خوابیده بودم....دردم هم کمتر شده بود.
نگاهی به گوشی ام انداختم که اینجا آنتن نمی داد.
به زحمت از جام بلند شدم و از بخش بیرون رفتم.
علیرضا که من رو دید جلو اومد.
+خوبی درد که نداری؟
_خوبم نگران نباش ، علی کیف بچه ها آماده تو کمده....برای خودمم کنار میز آرایش... یادت نره بیاری؟
+چشم خانومم تو نگران نباش
_به مامان اینا گفتی؟؟
+به مامان گفتم قراره بیاد بیمارستان و مادر تورو هم خبر کنه!
سری تکون دادم
+ساجده
_جانم
+دعا برای من یادت نره...مادر شدن نعمت بزرگیه...برای من ویژه دعا کن.
_خودخواه😌
لبخندی زد
+ساجدهه
از خدا بخواه حاجت منم بده
لبخندم محو شد و لبم رو به دندون گرفتم
_حاجت...
*سورهمبارکهمریم(آیه۳۳)
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_132
تا اومدم بقیه ی حرف ام رو بگم پرستاری من رو صدا زد.
+خب عزیزم....دکترت هم اومد...همراه ام بیا بریم اتاق معاینه.
دوباره نگاهی به علیرضا کردم.
پلاک "وانالیکاد " ای رو که باهم خریده بودیم رو از گردن اش درآورد و به دست ام داد..
+امیدت به خدا...برو خانوم من.
پلاک رو توی دستم فشار دادم..
،،،،
دکترم گفته بود باید توی بیمارستان باشم احتمالآ امروز بچه ها بدنیا میومدن.
مدام ذکر میگفتم....
"الا بذکر الله تطمئن قلوب"
گاهی پرستار ها میومدن و وضعیت ام رو بررسی می کردن....وقتی می دیدن حال آرومی دارم تعجب می کردند.
همه ی این آرامش از طرف خدایِ من بود....دلم بهش قرص بود.خیلی زیاد.
هنوز اسمی برای بچه ها انتخاب نکرده بودیم..توی اون حال و هوای زایمان تو فکر اسم بچه هام بودم...خودم از وضعیت ام خنده ام گرفته بود.
،،،،،
موقع زایمان اول ظهور امام زمان(عج) رو خواستم...تمام کسایی که ازم خواسته بودن براشون دعا کنم از جلوی چشمام رد می شدن...اما با یادآوری دعایِ ویژه علیرضا...
شاید دلم نمی خواست دعاش به اجابت برسه...
از علیرضا بعید بود اون در خواستی که فکر من رو مشغول کرده رو از خدا نخواد .
همون درخواستی که چند وقتی هست جرائت پرسیدن اش رو از علیرضا ندارم ک اگر مهر تایید بزنه و.........
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_133
چشم هام رو باز کردم....کنارم رو نگاه کردم .زندایی با لبخند بالا سرم بود
+سلام فدات بشم خوبی؟
لبخندی زدم و به بی حالی گفتم
_سلام
دور ورم رو نگاه کردم
_بچه ها کوشن؟
+فداشون بشم من میارنشون زن دایی ، تو میتونی بشینی ؟
علی برات ابمیوه خریده یکم بدم بخوری خیلی وقته هیچی نخوردی.
دستم رو تکیه گاه کردم و روی تخت نشستم. دو تا خانم دیگه هم توی اتاقی که من بودم حضور داشتند.
لیوان آبمیوه رو از زن دایی گرفتم یکم خوردم
_سالمن ؟
+اره ماشاالله سالم سالم نگران نباش
_الهی شکر ، مامان نرسیده ؟
+چرا عزیزم الان علیرضا زنگ زد گفت رسیدن...وقت ملاقات میان ، می دونی چقد وقته خوابی؟
با کمک زن دایی دوباره دراز کشیدم.
لحظه شماری می کردم تا بچه هارو ببینم.
،،،،،
تقه ای به در خورد و مامان و گلرخ خندون وارد شدند
مامان نزدیک شد و صورتم رو بوسید.
+سلام مادر ، قدم نو رسیده مبارک
خوبی ؟
گلرخ+باید بگیم قدم های نورسیده ات مبارک.
لبخندی زدم
_سلام
خودم رو تو بغل مامانم انداختم و عطر تن اش رو نفس کشیدم....اخ مامان..چقدر دلم برات تنگ میشه.
گلرخ نزدیک شد و گفت
+سلام ساجده جان مبارکه ، پس کجان این کوچولو ها
زن دایی در جواب گلرخ گفت :
+پرستار گفت میاره
رو به مامان گفتم
_بقیه کجان؟
-بابات و سجاد رفتن خونه دایی کارا رو بکنن....علیرضا هم رفت نماز خونه گفت شما برید من میام
_مگه اذانِ؟؟
+الان اذان نیست
زندایی+بچه ها که بدنیا اومدن اذان شد...ساجده صدای اذون و گریه ی این دوتا...انقدر لحظه ی قشنگی بود.
دلم ضعف رفت....حتی صدای گریه اشونم برام شیرین بود...پس چرا نمیارن!؟
تقه ای به در خورد و علیرضا با لبخند وارد شد....یک دست گل و یک جعبه هم دست اش بود.
سربه زیر...بدون اینکه نگاه ام کنه
یادِ روز خاستگاری افتادم....همینجور سر به زیر...بدون اینکه نگاه ام کنه.
الان هم حتما به خاطر دوتا تخت دیگه است....چقدر چشم هاش پاک بود.
نزدیک ام که شد گل رو کنارم گذاشت...آروم کنار گوش ام گفت
+سلام نفس خانم....خوبی!؟؟؟مبارکا باشه.
خندیدم
_مبارکه دوتامون.
اروم که خودش بشونه گفتم
_نماز چی می خوندی سید؟؟؟ نکنه نماز قضای ظهرت و ؟؟؟ آره نچ نچ نچ نج؟؟
خندون دستی به ریش هاش کشید و گفت :
+به وقت شکر الله
نماز شکر خونده بود!
با صدایِ مامان چشمم سمت در رفت.
+الهی فداشون بشم
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_134
یک تخت صورتی و یک تخت آبی....علبرضا با لبخند رفت سمت تخت صورتی.
گلرخ با خنده گفت
+معلومه که دختری هستید آقا علیرضا
همه خنده ای کردن و علیرضا بچه رو از رویِ تخت برداشت...آورد نزدیک من تا ببینمش.
_آخ الهی...علیرضا کوچیکه.
با خنده گفت:
+مگه قراره چقدری باشن!؟؟
_اینا همونایی هستن که تو شکم من کشتی می گرفتن...به ضربه هاشون می خورد ببشتر باشن.
بچه رو کنارم گذاشت...با گوشه ی دست صورت اشونو نوازش می کرد و منم دست کوچولو اش رو برداشتم و بوسیدم.
_جانم مامان.
زندایی+بیا علیرضا شاخ شمشادت هم ببر بده مامانش.
علیرضا+بله حتما
با دخترم سر گرم بودم و علیرضا با پسرم کنارم نشست.
نگاهی بهش کردم اون صورت گردی داشت اما چشماش باز بود خندون گفتم
_ع چشماش بازه!
نگاهی به چشم هاش کردم...چقدر شبیه علیرضا بود...انگار خواسته یک کپی از رویِ باباش داشته باشم.
گلرخ +دختر چشم باز نکرده؟؟؟
_نه هنوز
دست های مشت شده اش رو توی دستمرفتم.
+پس قطعا به مادرش رفته....خوابالو.
_اع گلرخ
باهم خندیدیم.
مامان نزدیکم اومد و دخترم رو ازم گرفت...علیرضا شاه پسرم رو تو بغل ام گذاشت.
مامان+اسم این دوتا دلبر چی هست حالا؟
نگاهی به علیرضا کردم وگفتم
_دوست دارم اسم دخترمون علیرضا بزاره
مامان+به به خب علی جان این خوشگل خانوم رو چی صدا کنیم ؟
علیرضا لبخندی زد
+هرچی ساجده بگه
_اع نه علی تو بگو....منم پسرمونو می گم.
+خب...زینب
مامان+خیلی قشنگه
_زینب سادات
علیرضا نگاهم کرد و با لبخند گفت
+حالا پسرمون رو شما بگو.
اصلا به اسمی فکر نکرده بودم....اما
مَهدی !
برکت وجود امام زمانم انقدر توی زندگیم زیاد بود که دوست داشتم هم نام مَهدیِ فاطمه رو تویِ زندگیم داشته باشم.
ان شاءالله بشه سرباز مولا.
_ بزاریم مَهدی
علیرضا ابرویی بالا انداخت
+چقدر اسم قشنگی
دست سید مَهدی رو گرفتم و روی گونم گذاشتم.
_سرباز امام زمانت بشی ان شاءالله (:
مهدی خودش رو جمع کرد و صدای گریه اش بلند شد.
علیرضا زمزمه کرد
اے جانم
مامان زینب رو توی تخت اش گذاشت.
به خاطر گریه مهدی هول کرده بودم بار اولم بود.
+چیزی نیست ،شیر میخواد مادر ، بیا تا صدایِ زینب سادات هم بلند نشده پسرتو سیر کنیم.
علیرضا+می خواهید شیر خشک بگیریم ؟
مامان+شیر اول مادر آغوز علی جان.... بخورن جون بگیرن اما بگیر شاید نیاز بشه.
رو به مامان گفتم
_مامان می خوام با وضو شیرشون بدم
+از تخت که نمی تونی پایین بیایی ساجده جان ان شاءالله بعدا
علیرضا لبخندی زد و گفت
+الان می رم یک بطری پر می کنم میارم همینجا وضو بگیره.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_135
بوی خوش اسفند به بینی ام خورد.
لبخند روی لبم شکل گرفت.. علیرضا گوسفندی برای عقیقه کردن گرفته بود.
یکی از بچه ها دست مامان بود و یکی دست زن دایی... با کمک گلرخ وارد خونه شدیم...روی تحت نشستم و بچه هارو کنارم گذاشتند.
بابا با لبخند نزدیک شد کنارم روی تخت نشست
+مبارکه ان شاءالله قدمشون خیر برکت داشته باشه بابا
جلو اومد و پیشونیم رو بوسید
_ممنون بابا
دستش رو گرفتم تا ببوسم اما اجازه نداد .
نگاهی به حنین کردم که کنار دایی نشسته بود زل زده بود به مهدی و زینب که توی گهواره بودن
لبخندی زدم بهش و گفتم
_حنین می خواهی ببینیشون؟
حنین نگاهی به دایی کرد و دایی چشم هاش رو باز بسته کرد..آروم گفت برو دخترم.
لبخندی زد نزدیک اومد...دستش رو گرفتم و کنارم نشست. دستی به موهاش کشیدم و بوسیدمش
+اینا نی نی های داداشیه؟
لبخندی از این حرفش زدم سری تکون دادم
_اره عزیزم
+زینب کدومه؟
دستمو دراز کردم و زینب رو بغل کردم. توی بغل ام خودش رو جمع کرد و آروم نق زد.
_ایشونم زینب خانوم.
حنین ذوق زده از جاش بلند شد تا بهتر ببینه
+وایی چقده کوچولوهه
_اهوم ، میخوایی مهدی رو هم ببینی عمه کوچولو؟
+خودم بغلش کنم ؟
_یکم کوچولو هستن بزار یکم بزرگ تر بشن بتونی خب؟
سرش رو به معنا تایید تکون داد و زینب رو سرجاش گذاشتم و مهدی رو بلند کردم.
آروم و نمایشی رویِ پاهای حنین گذاشتم.
علیرضا و سجاد هنوز جلو در مشغول گوسفند قربونی بودند.
گلرخ با مهساکنارم نشست و گفت :
+عاطفه سادات زنگ زد ، ناراحته چرا نتونسته بیاد.
دست مهسارو گرفتم بوسیدم.
_ان شاءالله راحت بشه...باز هم رو می بینیم. الان خطرناکه
+آره گفت دکتر سفر رو براش ممنوع کرده...حالا شب قراره تصویری بیگیرم بچه هارو ببینه
_اع چه خوب
صدای سجاد و علیرضا اومد.
سجاد+ببینم این خوشگل های دایی رو !
نزدیک اومد و مهدی رو بغل کرد.
+چطوری پهلوون ؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_136
علیرضا خنده ای کرد
+بچه چقدر هم پهلوونه
سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت:
+پهلوون پنبه اس فعلا ، عیب نداره پهلوون هم میشه.
نگاهی به زینب کرد
+ماشاءالله ، خدا حفظشون کنه
،،،،،،
علیرضا انقدر زینب رو لوس کرده بود که همه اش دوست داشت بغل بشه...
همه اش دوهفته اشون شده بود اما کلی رو اومده بودند.
از اتاق اومدم بیرون و زینب رو دادم به علیرضا که جلو تلوزیون نشسته بود.
غر غر کنان بهش گفتم
_بیا علیرضا...وقتی بچه رو بغلی می کنی همینه دیگه...همه اش این دخترت نق می زنه
+نگو الهی من فداش بشم دخترم رو
برگشتم دیدم میخواد صورت اش رو بوس کنه.
_عععع علیرضا چند بار بگم صورت اش رو بوس نکن....بچه اس صورت اش خراب میشه.
وارد آشپزخونه شدم که صداش رو شنیدم.
+ریش به این نرمی
خنده ام گرفته بود...
_بچه صورت اش حساسه....منم بوس نمی کنم.
البته خیلی بوس نمی کنم.
+چشم بوسش نمیکنم ، دیگه چی؟
خنده ام پهن تر شد.
_بی زحمت آروغ شو بگیر بزار رو پات بخوابه.
یکم نگاهم کرد با خنده گفت
+چشم دیگه چی؟
_فعلا همین
+لطف کردین واقعا😬
_منم میرم پیش مهدی
مهدی رو از اتاق بلند گردم و اومدم کنار علیرضا.
_ببین باباش بچم چقدر ارومه
+به باباش رفته
_بر منکرش لعنت ، اما شما زینب خانوم رو لوس کردی
+خب زینب سادات ما ناز دارن....باباش باید نازشو بخره دیگه.
بعد رو کرد به زینب
+مگه نه بابا؟؟
زینب خودش رو جمع کرد
+ای جان ببین خوشش امد
بعد هم رویِ پیراهن علیرضا شیر بالا آورد
زدم زیر خنده
_هاا...بیا بهت می گم آروغ بچه رو بگیر
همینجور می خندیدم
+ببسن بابایی رو ضایع کردی...دختر خوشگلم!
،،،،،
نصف شب با صدایِ گریه ی مهدی از جا بلند شدم.
_الهی بچه ام
چونه اش از بی جونی و گریه می لرزید.
هرکار می کردم نه شیر می خورد...نه گریه اش قطع می شد.
جاش رو نگاه کردم که خیس هم نبود.
گردنبند ایت الکرسی که علیرضا براش گرفته بود رو از گردنش باز کردم... شاید اذیتش میکرد اما افاقه ای نکرد.
نمیخواستم علیرضا رو بیدار کنم گناه داشت از طرفی ترسیده بودم.
مهدی رو توی بغل ام محکم گرفتم و روی زمین اتاق بچه ها نشستم.
حالت گهواره وار تکون اش می دادم و لالایی می خوندم.
بچه ام اشک اش در اومده بود..
با هراشک اون منم اشکم میومد
_جانم مامان...چی شده پسرم...چرا گریه می کنی نفس من؟؟؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_137
با صدا پایی که از توی راه رو امد بالا سرمو نگاه کردم علیرضا بود
وقتی چشمش به من افتاد دستی به موهاش کشید دو زانو جلوم نشست
+چی شده ساجده جان چرا گریه میکنی
_ببین مهدی داره گریه میکنه نمیدونم
چشه همه چیو چک کردم
مهدی و ازم گرفت بده ببینم مرد بابارو.
+ساجده جان گریه نکن خانومم بچس دیگه ، شاید دلش درد میکنه میتونی یکم براش اب جوش نبات درست کنی؟
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم دست به کار شدم
شیشه رو یکم زیر آب سرد گرفتم
دادم دست علیرضا شیشه رو نزدیک لباهای لرزون مهدی برد
از استرس ناخونامو میجویدم
علیرضا نگاهی بهم انداخت لبخندی زد
+چیری نیست نگران نباش
مهدی تا ته شیشه رو خورد
علیرضا آروم برشگردوند با ملایمت پشت کمر ظریفش زد
آروغ شو گرفت علیرضا خنده ای کرد گفت
+بفرما مامان کوچولو ببین اقا مهدی تشکر هم کرد یکم دلش درد میکرده الان هم رو به راهه
فقط مامانش و یکم ترسوند
خندیدم رفتم سمتش تا مهدی رو بغل بگیرم
_وای خداروشکر
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_138
"علیرضا"
امروز مراسم یادواره شهدا برای رسول توی خونشون گرفته بودند.
ساجده ازم خواسته بود که یکبار به منزل مادر بریم.....اما فرصت نشده بود.
گوشیم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم صدا گریه زینب سادات توی گوشی پیچید
+سلام علی
_سلام خانوم ، چشه این دختر ما
خنده ای کرد و گفت
+شیر میخواد
شما بفرمایید..کار داشتین؟؟
_اره خانوم ، میگم امروز بعد از ظهر برای رسول خونشون یادواره گرفتن دوست داری بیایی؟
+اره اره حتما.....اما بچه ها چی اذیت میشن !
_نگران نباش برای یک ساعت خونه مامان میزاریم.
+اشکال نداره؟
_نه بابا خودش دوست داره
+باشه پس من اماده میشم.
صدا زینب بالا گرفت
_برو عزیزم ، خدا نگه دار فعلا.
شاید این مراسم بتونه بهم کمک بکنه که این حرفی که چند ماهه میخوام به ساجده بگم رو بگم.
تصمیمم رو گرفته بودم فقط رضایت ساجده.....
،،،،،
"ساجده"
همراه با علیرضا وارد خونشون شدم داخل حیاط مراسم گرفته بودن...صندلی گذاشته بودن چند تا از عکس های رسول رو بنر کرده بودن..با چفیه های بزرگ و سربند های "یازهرا" و "یاحسین" تزیین کرده بودند..
از صدا سیما هم برای فیلم برداری اومده بودن و علیرضا جایی رو نشون داد و گفت :
+اینجا بشین ساجده خانوم من میرم جلو.
سری تکون دادم و چادرم رو درست کردم.
نشستم روی صندلی چند دقیقه بعد با ختم صلوات مجری به بالایِ سکو رفت و سخنرانی مختصری کرد.
از پدر رسول دعوت کرد تا از ویژگی های رفتاری این شهید بگن
پدرش که مرد جا افتاده ای بود شروع کرد
+رسول خیلی خانواده دوست بود....هیچ وقت نشده بود یکبار به من و مادرش بی احترامی بکنه....همیشه می گفت :
یکی پدر یکی مادر...برای این دو نفر هرکاری هم بکنی نمی تونی زحماتشون رو جبران کنی...پسرِ با معرفتی بود.
اهل صله رحم بود. اهل نماز اول وقت و تا جایی هم که می شد جماعت.
روحیه جهادی داشت.. بصیرت داشت.
بابایِ رسول صحبت می کرد و من بفکر فرو میرفتم.
علیرضا زیادی شبیه رسولِ چرا رفتارش شهیدانه اس؟
اشتباه میکنم !
از فکر هام دستم یخ کرده بود من طاقت دوری علیرضا رو نداشتم... نمیتونستم نه!!!
ادامه مراسم رو به کلی نفهمیدم وقتی خواستیم بریم بلند شدم و با علیرضا به سمت پدر مادر رسول رفتیم و عرض ادب کردیم.
چقدر این مادرآروم بود..پسر از دست داده بود واقعا ! ؟
،،،،،،
سوار ماشین شدیم بغض گلومو گرفته بود دلیل اش چی بود .نمیدونستم.
روم رو سمت علیرضا کردم و گفتم
_میبریم جمکران ؟
لبخندی زد
+هواشو کردی؟
_خیلی
+منم ،، بریم پس
_مامانت....
+نگران نباش زنگ زد گفت خوابن
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_139
دستم رو روی سینه ام گذاشتم
"اسلام علیکَ یاباصالح المَهدی"
زمزمه کردم
«دلم به ان مستحبے خوش است که جوابش واجب است »
امروز جمکران خلوت بود کنار علیرضا روی نیمکت های روبه روی گنبد سبز رنگ جمکران نشستیم.
با صدای علیرضا به خودم امدم
+ساجده جان ....می خواستم یک موضوعی رو بهت بگم.
زل زدم توی چشماش
_بگو
با حلقه توی دستش بازی بازی می کرد دو سه ثانیه طول کشید که به حرف بیاد.
_بگو دیگه.!
+ساجده اگر من بخوام یک کار خوب انجام بدم که به نفعمون... نفع ما و کشورمون باشه.. تو این اجازه رو بهم میدی؟؟؟
_آره...معلومه تشویقت هم می کنم..
حالا چکاری هست ؟
+خب حالا یک سوال دیگه ، چقدر سید مهدی زینب سادات رو دوست داری؟
_وااا...علی معلومه خیلی...جونمم براشون می دم.
لبخندی بهم زد
_علی منظورت از این حرفا چیه؟
+ساجده من یک تصمیم دارم که براش دلیل دارم خیلی وقته می خوام باهات در میون بزارم .....چه بهتر که جمکران جایی شد که من برات بگم.
این همه مردم مظلوم دارن توی سوریه از دست میرن ساجده ، گفتی بچه هات دوست داری اره؟
گفتی براشون همه کاری میکنی؟
ساجده توی سوریه چقدر بچه بی دفاع دارن از دست میرن ، پدر مادرشون نمیتونن کاری بکنن خودشون هم از دست میرن چون بی دفاع هستن افتادن زیر دست ظالم ها.
یه عده ادم بی دین که ادعا مسلمونی شون میشه دارن سر میبرن سر انسان های بی گناه رو.
به حریم ملت ها تجاوز میکنند.
این وظیفه ی یک مسلمونه وقتی فریاد مظلومی رو می شنوه ازش دفاع کنه.
ببین الان این بی شرف ها سوریه هستن
اگر باهاشون مقابله نکنی چی میشه؟
خب میتونن وارد ایران هم بشن اون موقع جون بچه های ماهم به خطر میوفته
ما مسلمونیم ! مسلمون واقعی نه؟
با دقت به حرفاش گوش میدادم سرم رو به تایید حرفش تکون دادم
+یک مسلمون یک مومن! باید اینجا ها خودش رو نشون بده...به قول شهید چمران وقنی شیپور چنگ نواخته می شود مرد از نامرد شناخته می شود.
برادر و خواهر دینی مون دارن پر پر میشن.... داره بهشون ظلم میشه باید.....باید..خودی نشون داد
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_140
چشم هاش رو باز بسته کرد و بعد یک مکث طولانی گفت :
+ازت میخوام...کمکم کنی میخوام برم
باید برم نمیتونم بشینم ببینم ساجده.
نا باورانه نگاهش کردم زمزمه کردم:
_علی می خواهی بری سوریه ؟
+اره ساجده میخوام دلت راضی باشه باید برم...ببین یه جواریی وظیفمه
_علیرضا تو زن داری !! بچه داری !! نه نه نمیشه من نمی زارم...خب بقیه برن
روشو سمت من کرد و گفت
+بقیه کی ها هستن ساجده جان ، منم یکی از اونا.
اشک تو چشمام جمع شد
_من نمیخوام از دستت بدم علیرضا.
با چشم های اشکی زل زدم توی چشمامش
_میفهمی!
لبخندی زد
+ساجده قرار نیست که شهید بشم ، من که لیاقت شهادت ندارم.
قطره اشکی روی چادرم ریخت
_چرا داری ، تو رفتارت اخلاقت مثل شهداست علیرضا...مثل دوستت رسول!
+اشک نریز ساجده طاقت ندارم ، باشه باشه هرچی تو بگی....تو منو دوست داری ؟
تک خنده ای کردم
_سواله؟؟....اره
+پس.....بزار برم
دلم میخواست فریاد بزنم
اخ خدا چجور بزارم علیرضا بره ...اگر دیگه پیشم نباشه نفسم بند میاد..
نگاهی به گنبد فیروزیی جمکران انداختم
نیازمند نماز بودم یک نماز با دل شکسته.
اشکم رو پاک کردم رو بهش گفتم
_می رم نماز بخونم.
با ارامش لبخندی بهم زد
+التماس دعا خانوم
التماس دعااا ! من دعا کردم علی به حاجتش برسه بعد خودم میخوام مانع اش بشم؟
چقدر نماز با دل ناآروم میچسبه...انگار که به خدا نزدیک تر از هروقتی هستی. نمی دونستم باید چکار کنم روبه رو آرمان های علیرضا بایستم یا.....؟ّ
سرم رو روی مهر گذاشتم
خدایا کمکم کن !
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍