eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
981 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
تکلیف‌بیقراری‌این‌دل‌چه‌میشود اصلاًشمااگرکه‌نخواهی‌ببینمت!؟
ماعاشقیم عاشق‌ارباب‌زاده‌ایم 🌷🌸
مارااگرچه‌چشم‌تماشا‌نداده‌اند ای‌غایب‌ازنظربه‌خیال‌توسوختیم..💔 🌱
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_140 چشم هاش رو باز بسته کرد و بعد یک مکث طولانی گفت : +ازت میخوام...ک
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 رضایت دادم ! به این راحتی شرط شروط گذاشتم پذیرفت. میدیم که چه با دل دلها میره دنبال کارش.... داشت بال در می آورد چه خوب که مانع اش نشدم. زینب چهار دست پا نزدیکم شد بغل گرفتم اش و یک ماچ گنده به لپ های سرخش کردم _نفس مامان ببین ، چرا نمیخوابی شما ؟ بابات میاد گرسنه می مونه هاا... نمیزاری نهار درست کنم. بینی اش رو گرفتم و کشیدم...با ذوق خندید ! فشردمش توی روروئک و دکمه ی آهنگین روش رو زدم. صدا کلیدی که توی در میچرخید اومد...رفتم توی راه رو _سلام اقا خسته نباشید خندون کفشش رو در اورد پلاستیک میوه رو همراه با شاخه گل رز سرخی که برام خریده بود دستم داد. +سلام خانومم، بفرمایید _ممنونم آقا...خیلی باارزشه. وارد حال شدیم... زینب سادات با ذوق و به کمک روروئک جلو اومد. باباش رو میشناخت. +سلام نفس بابا بغل اش کرد و بوسیدش روبهم گفت +ساجده جان براشون دندونی خریدم ، مهدی خوابیده. _باشه، آره خوابیده صبح زود پاشده بود روی مبل نشست و زینب رو تو بغل اش نشوند. +ساجده کارام انجام شد ، احتملا دو هفته دیگه...عازمم. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "علیرضا" زنگ زدم صدای حنین سادات امد +کیه _باز کن خواهر جان منم صداش یکم دور تر شد +مامانی داداش علیرضا امده در با تیکی باز شد نفسم رو بیرون دادم و وارد شدم...کفش هام رو در آوردم و وارد شدم..مامان اومد جلو در. خم شدم و دست هاش رو گرفتم...بوسیدم +علیک سلام علی جان....باز شروع کردی...بیا تو خوش اومدی. با لبخند گفتم _سلام امي وارد پذیرایی شدیم حنین سادات بدو بدو به سمتم اومد.. +سلام داداشی ، نی نی ها خوبن؟ _بله بله...قبلا ها می گفتی ساجده جونی خوبه! الان شد نی نی ها با خنده گفت +ساجده جونی خوبه؟ _بله حنین خانوم خوبن ،شما چکار میکنی خواهر گلم؟ خندون دستشو زد بهم +خاله نرگس، معلممون رو میگم... امروز برای نقاشیم بهم صد افرین داد. _اوووو....افرین خواهر گلم. صورتش رو بوسیدم و دست اش رو گرفتم. به سمت آشپزخونه رفتیم. حنین کنار مامان رفت. _کمک نمی خوای مادر؟؟ +نه چه کمکی...برو پیش سید عباس. سری تکون دادم و به سمت اتاق بابا رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و دست اش رو رویِ پیشونی اش گذاشته بود. _یاالله...صاحبخونه؟؟ لبخندی زد +بیا تو پسرم لبخندی زدم و وارد شدم. _سلام بابا ، ببخشید بیدارت کردم. از جاش بلند شد و سعی کرد بشینه...به سمت اش رفتم و کمک اش کردم. +سلام ، نه صدا زنگ که اومد بیدار شدم ، ساجده خوبه؟ بچه هات خوبن؟ _الحمدالله شکر خدا خوبن، شما خوبی مشکلی نداری؟ +نه شکر خدا... تقه ای به در خورد و مامان با سینی چایی و شیرینی وارد شد. _چرا زحمت کشیدی مادر...میگم کمک نمی خوای میگی نه اونوقت؟ سینی رو رویِ میز گذاشت و روی صندلی مطالعه نشست. +کاری نکردم...سید علی برای شام ساجده و بچه هارم بیار اینجا باشید. _نه مادر ....راسیتش امشب عازمم..اومدم خداحافظی. نگاهی به بابا کردم که با لبخند محوی نگاه ام میکرد +خدا به همراهت باشه بابا جان. مامان با حالت گرفته ای نگاهم کرد مامان+کی میایی علی جان ؟ _ان شاءالله برای فارغ شدن عاطفه سادات. +یکماه دیگه؟ سرم رو تکون دادم _مادر حواستون به ساجده هم باشه دست تنها نمونه. +اره حتما خیالت راحت، نمی خواد تو خونه تنها بمونه بگو وسیله هاش و جمع کنه این چند وقت اینجا باشه...فقط....علی پسرم حواست به خودت باشه. اهی کشید و ادامه داد +الهی شر این داعش کنده بشه. بعد خوردن چایی و شیرینی ازجام بلند شدم... دستمو دراز کردم دست بابارو سفت فشردم بابا سرم رو بوسید و گفت +خدابه همراهت علی جان التماس دعا _مخلصیم سید لبخندی زد و رفتم سمت مامان. جا داره فدای تک تک چین و چروک های گوشه چشم اش باشم...برای این چهره ی مهربون...برای مادری که با شیره ی وجودش رشدم داد و حسینی بزرگم کرد. محکم در آغوش گرفتمش و سر شونه اش رو بوسیدم. _حلالم کن مامان.....خیلی به دعآت محتاجم...خیلی دعام کن. سرس رو تکون داد و تسبیح تربتی رو دور گردنم انداخت +تو هم مارو دعا کن پسرم ،،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "ساجده" توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد. پتو رویِ بچه ها کشیدم و جلو اینه ایستادم..اشک هام رو پاک کردم. سمت آشپزخونه رفتم و کاسه سفالی برداشتم و پر اب کردم...روی سینی کنار قرآن و آینه گذاشتم. همون قرآن صورتی رنگی که برای مهریه ام بهم داده بود. به سمت اتاق رفتم. _علیرضا پاشو آماده شو دیرت میشه...من ساک ات رو جمع و جور می کنم. +دستت درد نکنه خانوم لباس هاش رو عوض کرد....ساک به دست از اتاق بیرون رفتیم. ساک اش رو گوشه حال گذاشت و به سمت اتاق بچه ها رفت. اروم دنبالش رفتم...رفت سمت تختشون و اروم بوسیدشون +خوشگل های من مامانی رو اذیت نکنید ها...مهدی بابا مراقب مامان و زینب باش....مرد خونه بعد من تویی. زینبم همیشه حواسم بهتون هست‌..فکر نکنید نیستم ها.. از اتاق بیرون اومد و با لبخند گفت +خب ساجده خانوم با من کاری نداری؟ نگاهم رو چرخوندم و سمت اتاق رفتم.دوربین عکاسی ام رو برداشتم. _علیرضا بیا تو این لباس میخوام ازت عکس داشته باشم... +خب پس وایسا این کلاه رم بزارم. کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورت اش میوفتاد رو رویِ سرش گذاشت‌.. _چه ژستی هم گرفتی...!!! خنده ای کرد +بگیر بعد از چند تا عکس از علیرضا و بچه ها دوربین رو رویِ اُپن گذاشتم. _علیرضا من چشم انتظارت می مونم....مراقب خودت باش دستشو روی چشمش گذاشت و گفت +بر روی چشم ، ساجده خانوم دعا برای ما یادت نره فقط. ساک اش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت...چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم. همینجوری که کفش اش رو می پوشید گفت : +در اولین فرصت باهات تماس میگیرم عزیز دلم....تنها هم نمون تو خونه...برو پیش مامان. کلید رو برداشتم و در رو آروم بستم تا بچه ها بیدار نشن... باهم از ساختمون بیرون امدیم. گردنبند "وان‌یکاد" ؛ تسبیح تربتی که زن دایی گردنش انداخته بود از زیر لباسش بیرون اومده بود. آیت الکرسی زمزمه کردم به صورتش فوت کردم. +خب ساجده جان سفارش نکنم دیگه مراقب خودت و بچه ها باش. _چشم توهم همینطور +زودتر برم تا توهم بری بالا هم سرده هم بچه هابیدار میشن. قران گرفتم بالایِ سرش و از زیرش رد شد. قرآن رو بوسید. سینی رو رویِ زمین گذاشتم و قرآن رو محکم تو بغل ام گرفتم.علیرضا سوار ماشین شد و رفت. توی دلم گفتم خدایا صبر بده تا دوری اش رو تحمل کنم...سپردم به خودت..کاسه ی آب رو برداشتم و پشت سرش ریختم. خدا به همراهت مرد من 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 کلید رو تویِ در چرخوندم و وارد شدم....به سمت آشپزخونه رفتم و بادام هایی که زندایی داده بود رو شستم تا پوست اش راحت تر کنده بشه. نشستم روی زمین و شروع به رنده کردن کردم. تا فردا برای بچه ها فرنی درست کنم. ساعت سه صبح بود...علیرضا بیشتر وقت ها این ساعت نماز می خوند....یعنی الان هم تو سوریه داره نماز می خونه؟؟؟ به سرویس رفتم و وضو گرفتم...مثل علیرضا که همیشه برای نماز، لباس مرتب می پوشید و عطر می زد...کارهام رو کردم...همون سجاده ی معطر علیرضا رو برداشتم. علیرضا سر این سجاده حاجت دل اش رو گرفت....مشکلات اش رو سر سجاده حل می کرد. دلم برای علیرضا تنگ شده بود با اینکه خیلی وقت هم نگذشته بود. کنار هم نیستیم...اما هردو رو به یک قبله داریم نماز می خونیم...تو در سوریه و من اینجا. بعد از نماز صبح...کنار بچه ها دراز کشیدم و خوابیدم. ،،،،، زینب سادات رو تویِ روروئک نشونده بودم و لباس سید مهدی رو عوض می کردم. یکم اذیت می کرد و دست و پا می زد تا فرار کنه...به هر زوری بود لباس اش رو تن اش کردم.. پاییز اومده بود و هوا سرد شده بود. باید بخاری رو نصب می کردم. مهدی رو هم داخل روروئک گذاشتم تا به آشپزخونه برم برای نهار. تلفن خونه به صدا اومد.. +سلام ساجده جانم ، خوبی بچه ها خوبن؟ _علیرضا فدات بشم تو خوبی؟ خنده ای کرد +خدا نکنه ، اره عزیزم نگفتی خوبید؟ _اره خیالت راحت ، الان کجایی جات خوبه ؟ +بله نگران نباش ، غصه الکی هم نخور عزیزم.... از طرف من خوشگل های بابارو ببوس ، من باید برم ساجده جان باز بتونم زنگ میزنم _باشه یادت نره..مراقب خودت باشه +چشم توهم خوشحال بودم....همین دو کلام برای رفع دلتنگی من بس بود. خیلی نمی تونست تماس بگیره...اما بهم قول داده بود هروقت بتونه حتما تماس می گیره. امدم برم سمت اتاق بچه ها که باز گوشی زنگ خورد فکر کردم علیرضاس _الو علی +سلام ساجده جان _سلام زندایی خوب هستین؟ +شکر شما خوبی؟ ساجده علی زنگ زد؟؟ _اره زندایی پیش پا شما حالش خوبه +الهی شکر ، میگم دخترم وسیله هات رو جمع کن چند وقت بیا اینجا...راه به کار علی نیست. _نه زندایی +تعارف ندارم خوب سخته دست تنها با دوتا بچه _نه ، میام سر میزنم +بیا عزیز دلم منتظرم ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 عاطفه فارغ شده بود..وقتی به علیرضا زنگ زدم و خبر دایی شدن اش رو دادم توی پوست خودش نمیگنجید. از اول قرار بود برای زایمان عاطفه بیاد... گفته بود هر جور شده مرخصی میگیره و همینطور هم شد. از شبی که زندایی و حنین رفتن شیراز برای مراقبت از عاطفه سادات....من با بچه ها اومدم خونه دایی تا حواسم به دایی هم باشه. رفتم توی اشپزخونه سه تا چایی ریختم...سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم. علیرضا با دایی گرم صحبت بود. سید مهدی با دستش ریش علیرضا رو گرفته بود.. خنده ام گرفت رفتم جلو و چایی رو تعارف کردم. _مهدی مامان بابارو ول کن خسته اس علیرضا خنده ای کرد -بچم داره لمسم میکنه ببینه واقعا باباشم . از حرفش خندمون گرفت علیرضا+عکس دختر عاطفه سادات رو ندارید؟ لباس زینب رو که جمع شده بود و یقه اش رو توی دهان اش گذاشته بود صاف کردم. _نخور میکروب داره. رو کردم به علیرضا _نه عکس نفرستادن...گفتن باید بیایید...عکس بفرستیم نمیایید شیراز. علیرضا خنده ای کرد +پس بریم _امروز تازه مرخص شدن. دایی+تازه از راه رسیدی پسر ان شاءالله فردا صبح. _اره علی بزار امشب استراحت کنی. سرش رو به تایید تکون داد چایی اش و برداشت. انگاری که از علی خجالت بکشم...مثل روزای عقدمون شده بودم. حتی نگاه کردنامون هم یجوری بود. دست آخر خودمون خنده امون گرفت. دایی+خب سوریه چخبر ؟ علیرضا که انگار نمی خواست جلویِ من حرفی بزنه به یک خبری نیست و دعا برای رفع داعش بسنده کرد....خیلی خوب بود که مراعات من رو می کرد...طاقت شنیدن اینکه چه اتفاقاتی اونجا میوفته نداشتم. واقعا همیشه به شهدا مدیونیم...که نزاشتن یک وجب از خاک کشورمون به دست کسی بیوفته...اینکه همیشه برای آرامش مردم رفتند. دایی+ان شاءالله ، با ادم هایی مثل حاج قاسم که اینجور مدافع امنیت هستن حتما شرشون کنده میشه بابا جان ،،،،،، توی اتاق نشسته بودم . زینب رو گذاشته بودم روی پاهام و براش لالایی می خوندم. "عروسکم لالاش میاد شب که بشه باباش میاد سوار اسب سُم طلا میاد میاد از اون بالا" با لبخند نگاهی به چهره ی معصوم اش انداختم....انگار نه انگار این همون دختر پرانرژی چند دقیقه قبل بود که کلی شیطنت کرده بود و گلدون روی میز رو شکسته بود. از واژه ی شیطنتی که به کار بردم پشیمون شدم....بچه هام مثل فرشته بودن...همه ی بچه ها فرشته اند...گلی از گل های بهشت. مشغول بافتنی شدم...شال گردن خاکی رنگ...سوریه سرد بود. دلم می رفت که یوقت نکنه سرما بخوره. تقه ای به در خورد و علیرضا اروم وارد شد. با لبخند رو به روم نشست. لبخند پهنی زدم و اروم گفتم _چی شده؟ زل زد توی چشمام گفت +هیچی ، دلم برات تنگ شده بود . هنوز هم با این حرفاش قند تو دلم اب میشد. _رفع دلتنگی شد اقا؟ +از کی یاد گرفتی ؟ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 با تعجب گفتم _چیو؟ لبخندی زد به بافتنی اشاره کرد _اها از زندایی یاد گرفتم. شال گردنی که نصفه بافته بودم بالا گرفتم ادامه دادم : _چطوره؟ +عالی ، برای کیه ؟؟ _برای آقامون.. خنده ی بی صدایی کرد +به به _ان شاءالله تا قبل رفتنت اماده بشه. +ان شاءالله...برم کلاس بافتنی خانومم رو بزارم. لبخند دندون نمایی زدم و پشت چشم نازک کردم. ،،،،،،،، کنارِ تخت عاطفه سادات نشسته بود و با زهرا بازی می کرد. زهرا ، دختر کوچولو و خوشگل عاطفه سادات. عاطفه+علی منم ببین داداش؟ علیرضا خنده ی صداداری کرد +تو که تاج سری؟ زینب رو بغل کرده بودم...به سمت اشون رفتم و با صدای بچه گانه و از طرف زینب گفتم: _بابایی من حسودماا...همش زهرا زهرا علیرضا بچه ام رو ببین چجور نگاه ات می کنه ؟ علیرضا زینب رو بغل کرد +سرت هوو اومده بابا... عاطفه+دایی بچه ام اومده...می خواد ببینتش. _ماهم دست کمی از زهرا کوچولو نداریم بعد یک ماه تازه دیدیمش. زندایی با سینی چایی نزدیکمون شد رو به علی گفت +مادر فدات بشه چقدر دلم برات تنگ شده بود. این زهرا خانوم و یکم بدید به من. انقدر جابه جا نکنید. علیرضا +خدا نکنه ما بیشتر. عاطفه به شوخی گفت +بیا مادر الان من حسودیم شد. زدیم زیر خنده علیرضا دست کرد تو جیبش پاکت پولی در اورد گذاشت لایِ پتو زهرا. آروم پیشانی اش رو بوسید. همینطور که زینب رو بغل گرفته بود بلند شد. +من اگر اینجا بمونم یا جنگ میشه یا ترور دِبرو ک رفتیم. ،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 زهرا رو بغل گرفته بودم...عاطفه سادات خوابیده بود . زندایی داشت شام رو آماده می کرد‌. همه درگیر بودند.... رفتم توی اتاقی که علیرضا بچه هارو برده بود. با صحنه شیرینی مواجه شدم زینب سادات رو روی پاهاش لالایی می داد و سیدمهدی رو هم بغل کرده بود. لبخندی زدم گفتم _آفرین آقا راه افتادی ها؟ +بله پس چی اشاره ای به زهرا که تو بغلم بود کرد و گفت +بهت میاد ها چشم هام اندازه ی گردو درشت شد و حرصی گفتم : _دیگه چی ، همین دوتا برام بسه! +گفتم که من دوست دارم مهد کودک راه بندازم. خنده ای کردم د دیونه ای نثارش کردم. +میگم ساجده سه شنبه هفته دیگه تولد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) ، موافقی یک نذری بدیم. _چه نذری؟؟؟ +هرچی!!! موافقی؟ _آره خب...چرا که نه +آخر هفته اش من باید برگردم. دپرس شدم _زوده که .. لبخندی زد گفت: +دو هفته بیشتر نمیشه عزیزم. _می فهمم ، اما برای عید بر میگردی ؟ +به امید خدا اگر زنده باشم. اخم کردم _باز تو حرف زدی....از این حرفا نزن علیرضا بدم میاد +چشم‌...چشم مهربون من از جام بلند شدم گفتم _میرم زهرا رو بدم مامانش شیر بده ،،،،،، "عاطفه" زهرا رو بغل گرفته بودم و گونه ی سفید و نرم اش رو نوازش می کردم. به چشم هاش... ابروهای کمرنگ اش... پیشونی و بینی کوچیک اش... لب های جمع شده اش... خدایا شکرت...چه دختر خوشگلی بهم دادی. آروم خم شدم و پیشونی اش رو بوسیدم. +من بوسش می کنم میگی بوس نکن حالا خودت بوس می کنی؟ خندیدم _منم اشتباه کردم...ولی صورت تو زبره بچه پوست اش قرمز میشه امیر! +دختر کوچولویِ بابا خم شد و پتوی زهرا رو کنار زد. زهرا تکونی خورد و با خستگی به بدن اش کش و قوسی داد. +خیلی کوچولوعه _آره...همچین هم خستگی در می کنه انگار چیکار کرده دختر!! امیر خندید و پیشونیم رو بوسید. +چیه،؟؟ زهرا رو نمیشه بوس کرد...مامانش رو که میشه دیگه _امیر...از دست تو امیر با لبخند پتویِ زهرا رو مرتب کرد +بده بزارمش تو گهواره اینجوری اذیت میشی! امیر بسم الله ای گفت و زهرا رو تو گهواره گذاشت. +خب‌...حال شما چطوری هاست؟ _شکر خدا +وسیله ای چیزی نمی خوای بخرم ؟ _نه دستت درد نکنه 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 امیر اطراف تخت ام رو کمی مرتب کرد و رفت..با خروج اش از خونه صدای پیامک گوشی ام بلند شد. امیر پیام داده بود. "دوست دارم" لبخند عمیقی زدم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم..سعی کردم بلند بشم تا کمی کارهام رو انجام بدم..مامان اینا رفته بودند و باید کم کم شروع می کردم مثل روال سابق کارهام رو بکنم. ،،،،،، "ساجده" چون خونه ی خودمون آپارتمانی بود نذری رو خونه دایی برپا کردیم...از هفت صبح پا شده بودیم و مشغول شده بودیم. لباس گرم تن بچه ها کردم و گذاشتم شون توی کالسکه دو قلویی که سر سیسمونی خریده بودیم. زندایی با کمک همسایه ها داشتن برنج دم می کردند...حنین نزدیکم امد. _حنین سادات حواست به زینب و مهدی هست من برم کمک. +آره زنداداش من اینجا می شینم حواسم هست. لبخندی زدم و رفتم کمک اشون تا برنج رو آبکش کنیم. صدای زنگ در اومد...چادر رنگی ام رو سرم انداختم و جلویِ در رفتم. _کیه؟؟ صدای علیرضا و دایی اومد..در رو باز کردم. علیرضا+بیا خانوم ظرف های غذا رو گرفتم. _دستت درد نکنه ، خورشت آماده است...برنج رو هم الان دم گذاشتیم. +دستتون هم درد نکنه علیرضا دست تنها بود...شاید اگر رسول بود کلی کمک دست اش می شد. پسر های محل هم اومده بودند. میزی جلویِ در گذاشته بودند و شربت پخش می کردن...صدای مولودی خوانی هم از ضبط روی میز پخش می شد. بوی اسفند و غذا همه جا پخش شده بود...هوای سرد زمستون. علیرضا دایی رو از ماشین پیاده کرد و با ویلچر به سمت حیاط اومد...یاالله ای گفت و وارد شد. ،،،،، از من که خداحافظی کرد....گفت میرم سمت گلزار شهدا یک سر به رسول بزنم. روی مبل نشستم زل زدم به عکسی که ازش انداخته بودم قاب کرده بودیم با خودم گفتم این دفعه که از سوریه برگرده دیگه نمیزارم بره بچه هارو بهونه میکنم . میگم سختمه دست تنهام اما در اصل با اومدنش منو هوایی کرده بود. طاقت دوریش رو نداشتم. حس می کردم اگر بخواد همینجوری پیش بره علیرضارو از دست میدم. کلام آخرش ساجده حلالم کن..... تلفنی از همه حلالیت گرفته بود.... سری قبل این کار رو نکرد. یک روز به رفتن اش چهار نفری بیرون رفتیم.. برای زینب و مهدی لباس خرید. شام رو بیرون خوردیم. حرم و جمکران. نگاه ام به گنبد فیروزه ای رنگ جمکران بود _علیرضا قرار بود بریم کربلا....باردار شدم نشدهاا. قول دادی بعدا با بچه ها بریم. مهریه امه....من مهریه ام رو می خوام. لبخندی زد +ان شاءالله.... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍